داستان یک مهمانی | ... | |
نیمهی اسفند بود که دوست عزیزی دعوتنامهای فرستاد که به اتفاق سایر دوستان و خانواده، برای شرکت در مهمانی، به منزل ایشان برویم. هر ساله جشن باشکوهی ترتیب میدهد. ما را هم دعوت میکند. خیلی سال هست که با هم رفت و آمد داریم. نمک پرورده هستیم. به گردنمان حق دارد. همیشه هوایمان را داشته. هروقت هرچه خواستهایم و خیر و صلاحمان بوده در اختیارمان گذاشته. حالا نامُرُوَّتی هست که دستش را پس بزنیم و دعوتش را قبول نکنیم. با جان و دل میپذیرم و تشکر میکنم که ما را قابل دانسته و در این دورهمی راه میدهد. آخر آنجا، جای بزرگان است و هر کسی را راه نمیدهند. کمی بعد مردد میشوم. بروم؟ نروم؟ چرا قول دادم؟ چند روز دیگر عید هست، چه کار کنم؟ سر زدن به خانواه، مسافرت؟ بچهها خیلی وقت است که گردش نرفتهاند. دلشان برای پدربزرگ مادربزرگ و بقیه تنگ شده، تازه! پدر و مادر و خانواده هم چشمبهراه هستند. نمیشود که سر نزنیم… باز میاندیشم؛ بچهها حوصلهی مهمانی دارند؟ یک ماه چیزِ کمی نیست، طاقت میآورند؟ غر نمیزنند؟ خودم چه؟ خسته نمیشوم؟ اگر مریض شدم؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم. یکیبهدو کردم. تا بالاخره تصمیمم را گرفتم. ایشان برای یک ماه، ما را به باغشان دعوت کرده بود. مشکلم را با او در میان گذاشتم. اجازه گرفتم سه روزِ اولِ عید را به من مرخصی بدهد تا بروم شهرستان و برگردم. با کمالِ خوشرویی پذیرفت و گفت: «من راحتی شما را میخواهم، دوست ندارم توی زحمت بیفتید. اگر میدانستی این مهمانی چهقدر به سود تو هست، از من تشکر میکردی. فقط با یک شرط میتوانی بروی.» با عجله و شرمندگی پرسیدم: «شرطش چیه؟» در حالی که به من لطف داشت و دست محبت بر سرم میکشید گفت: «شرطش این است که سرِ فرصت باید جبران کنی.» خیلی پوزش خواستم از بیوفایی و بهجا نیاوردنِ رسمِ مهمانی. قول دادم که تلافی کنم. هشت روز در باغ بودیم و خوش میگذراندیم. بچهها هم از این که فرصت شده بود در چنین بزمی شرکت کنند، خوشحال بودند. روز چهارشنبه که سال تحویل شد، راهی شیراز شدیم. پس از دید و بازدید، عصرِ جمعه برگشتیم و شنبه قبل از سحر، دوباره جلوی درِ قصرِ باشکوهِ دوستمان سبز شدیم. در این مدت با هم صمیمی شدیم. چقدر حرف زدیم. گُل گفتیم و گُل شنفتیم. شیرینی خوردیم. خندیدیم و گریه کردیم. جشن تولد و سالگرد فوت گرفتیم. دلم به حال بدبختی خودم سوخت. از دیگران و میزبان خواستم برایم دعا کنند. برای هم دعا کردیم. حال و هوایی داشت که نگو… امروز آخرین روز مهمانی هست. با همهی فراز و فرودش گذشت. مشغول بستن چمدانم هستم. توشهای برای خودم جمع کردهام؛ هر چند ناچیز. دیشب به همسر و بچهها گفتم: «چقدر زود گذشت. باورم نمیشود که فردا باید برگردیم.» خدا را بابت این لطفش که به ما ارزانی داشت و یک ماه بدون هیچ چشمداشتی پذیرایمان بود و به خانهاش راهمان داد؛ سپاسگزارم. «یرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ…. لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ؛ خداوند راحتى شما را مىخواهد؛ نه زحمت شما را…باشد که تشکر کنید و قدر بدانید.» بقره/185.
[سه شنبه 1403-01-21] [ 05:11:00 ب.ظ ]
لینک ثابت |