دست نوشته‌های زینت
رویای نوشتن







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





«قسم به قلم و آن‌چه نوشته می‌شود؛ ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» منظور از «قلم»، هر قلمی(ابزار نوشتن) و«ما يسطرون» هر آنچه با قلم نوشته مى‏شود (محصول قلم) است. «قلم و نوشته»، سرچشمه پيدايش تمدن‌هاى انسانى، پيشرفت و تكامل علوم، بيدارى انديشه‏ها، خاستگاه آگاهى بشر، پاسدار دانش‌ها و تجربيات و پل ارتباطى گذشتگان و آيندگان در سراسر گیتی است. گردش نيش قلم بر صفحه، سرنوشت آدمیان را رقم مى‏زند. تا آنجا كه دوران زندگى انسان را به دو دوره قبل و بعد از تاریخ تقسيم مى‏كند. دوران تاريخ بشر از زمانى شروع مى‏شود كه آدمیزاد دست به قلم برد و خط اختراع کرد و توانست چيزى از زندگى خود را نگاشته و براى آيندگان به‌يادگار گذارد. به وسيله قلم و نوشتن مى‏توان هر حادثه‏اى را كه در پس پرده مرور زمان و بُعد مكان قرار گرفته، نزد خود حاضر ساخت. رویدادهای دور از چشم و معانى نهفته در درون دل‌ها را ضبط ‏كرد. گویی قلم و نوشته، همه متفكران در طول تاريخ را در يك كتابخانه بزرگ جمع مى‏کند. ر.ک. ترجمه تفسير الميزان، ج‏19،ص 616؛ تفسير نمونه، ج‏24، ص371. خدا را سپاس بی‌کران؛ به خاطر وجود لوح و قلم. به خاطر وجود کتاب‌ها. وگرنه در سختی‌ها و تنگناهای زندگی، وقتی آدم‌ها باعث رنجشم می‌شوند، وقتی به من گزند می‌رسانند، به چه چیزی پناه ببرم؟



جستجو




 
  مکالمه‌ی پدربزرگ و نوه (چرا عربی بخوانم؟) ...

 عربی

: «بابا! ببین پشت کتاب عربی‌مون چی نوشته؟»

: «چی نوشته؟»

: «دلیل آورده که ما چرا باید عربی یاد بگیریم.»

: «این خوبه که.»

: «چیش خوبه؟»

: «خب حالا چه دلیلی اورده؟»

: «نوشته زبان عربی می‌آموزیم چون 1-زبان قرآنه.»

: «خب درسته. قرآن عربی هست و برای خواندنش باید عربی بلد باشی.»

: «چرا عربی بلد باشم؟ من می‌تونم ترجمه‌ی فارسی بخونم.»

: «نه دیگه خوندنِ عربی‌اش مهمه و ثواب داره.»

: «ولی من قبول ندارم.»

: «خب! دیگه چی گفته؟»

: «زبان معارف و علوم اسلامیه؛ خب من چه‌کار به علوم اسلامی دارم؟ تازه اگر نیاز باشه ترجمه‌ش هست.»

پدر حرفی برای گفتن ندارد.

: «دیگه؟»

: «زبانِ نخستِ جهانِ اسلام هست. خب من چه‌کار کنم که اون موقع عربی حرف می‌زدن؟ اونا عرب بودن و این هم زبونشون بوده. چه ربطی به ما داره؟»

: 4-زبان رسمی بسیاری از کشورهای اسلامیه. به من چه که زبان رسمی کیه. من به کشورهای عربی چه‌کار دارم؟ مگه می‌خوام با اونا عربی حرف بزنم؟ اصلا مگه من می‌رم کشورهای عربی که لازم باشه باهاشون صحبت کنم؟ تازه شم، کی با عربی خوندن تونسته مکالمه یاد بگیره که من یاد بگیرم؟» ادامه می‌دهد

: «حالا گوش کن. 5-زبان و ادبیات فارسی با آن درآمیخته و برای فهم بهتر فارسی، آشنایی با عربی لازم است. کی گفته؟؟؟ یعنی چه که باید عربی بخونیم که فارسی بفهمیم؟ زبان ما خودش کامله. نیازی به عربی نداریم. بعد هم، ما توی ادبیات فارسی همه چی یاد می‌گیریم نیازی به یادگیری عربی نداریم.»

: «خب دیگه چی گفته؟»

: ششم گفته، یکی از زبان‌های بین‌المللی و مهم جهانه.»

: «آهان این دیگه خیلی مهمه.»

: «مگه من جزو سازمان ملل هسم که اینها بلد باشم؟ حالا بقیه‌اش رو گوش کن.»

: «دیگه چه گفته؟ بگو ببینم.»

: «هفتم، زبانی کامل، پر معنا و زیباست. (با تاکید و مسخره) من چه‌کار کنم؟ اصلا کی گفته عربی زیبا هست؟ خود عرب‌ها هم انگلیسی یاد گرفتن و با مردم کشورهای دیگه انگلیسی حرف می‌زنن، بعد ما بریم عربی یاد بگیریم؟ زبان رسمی دنیا انگلیسی هست. اصلا دلم نمی‌خواد عربی یاد بگیرم. من می‌خوام ژاپنی یاد بگیرم، نه عربی.»

: «خب ژاپنی هم یاد بگیر. کی جلوت رو گرفته؟»

: «نه. فقط ژاپنی. عربی دوست ندارم. به دردم نمی‌خوره. چرا براش وقت بذارم؟ حالا ببین دلیل بعدی چه گفته؟»

: «چه گفته؟»

تغییر لهجه می‌دهد: «8- بسیاری از آثار علمی و فرهنگی تاریخ بشر به زبان عربی است.»

: «راست میگه.»

 سرخ شده و داد می‌زند: «خب چه ربطی داره؟ حالا همه‌ی کتاب‌ها به زبان‌های دیگه مثل فارسی و انگلیسی ترجمه شده و لازم نیست متن اصلی رو بخونی. به فرض محال، من بخوام این کتاب‌ها رو بخوانم خب ترجمه می‌خونم.»

: «خیلی راست می‌گه، نسخه‌ی اصلی عربی هست.»

: «بابا! تو می‌خوای کتاب قدیمی از زیر سنگ کشف کنی ببینی چی نوشته؟ خب ترجمه‌اش هست.»

: «نسخه‌های خطی قدیمی، عربیه؛ حتی علما و فیلسوفهای ما، مثل بوعلی سینا هم همه‌ی کتاب‌هاشون رو عربی نوشتن. نمی‌دونستی؟»

: «اَه….بابا! اونموقع زبان دیگه‌ای بوده و طور دیگه‌ای می نوشتن. کسی نمی‌رفته خط میخی بنویسه. کوفی می‌نوشتن؛ چون خط و زبان کوفی مُد بوده. بی‌کار نبودن که به زبان دیگه‌ای بنویسن. به من چه ربطی داره اصلا که کی به چه زبانی نوشته؟ اون موقع مجبور بودن عربی بنویس. اون زمان این‌جور بوده.»

: «تموم شد؟»

: «نه نهمی، یکی از زبان های علمی جهان در قرن های گذشته بود.»

: «به به به به»

 : «ببین. ببین چی میگه؟؟؟ قرن‌های گذشته. ما گذشته نیستیم. ما آینده‌ایم بابا! گذشته، گذشته. خودش داره می‌گه گذشته.»

: «پسرم! الانم اعتبار داره.»

: «به من چه که اعتبار داره؟ من نمی‌فهمم چرا بچه‌ها باید به زور عربی بخونن. خب اگر لازم باشه ترجمه‌اش رو می‌خونی. این همه گوگل کردن. الان با جابه جا کردن دوتا دکمه همه‌ی اطلاعاتی بهت می‌ده؛ فقط لازمه ترجمه عربی به فارسی رو تایپ کنی. همه رو برات ترجمه می‌کنه. همه چی توی گوگل هست. حوصله‌ی هر چیزی دارم، جز عربی. اَه ولمون کنین. دست از سرمون بردارین. اصلا نمی‌خوام یاد بگیرم. نمی‌خوام درس بخونم»

: «خب پسرم! حالا چی شده که این قدر عصبانی هستی؟»

: «فردا امتحان عربی دارم. نخوندم.»

: «خب… پس بگو چرا از عربی متنفری؟»

می‌خندد. قصد رفتن به اتاقش را دارد بلند می‌گوید

: «خدا…حافظ، خدا……..فظ.»

موضوعات: اجابت دعا, آموزش درس عربی
[سه شنبه 1402-12-22] [ 12:34:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  عبداله نفتی ...

 

 عبداله نفتی

هوا سرد بود و سوز داشت. آفتابِ دل‌انگیزِ بعد از ظهرِ در حال ورچیده شدن بود، عبداله‌نفتی روی سکوی قهوه‌خانه که در این چند سال اخیر پاتوقش شده، چُندَک زده بود. یک مشت پیرمرد که انگار دیگر از زندگی چیزی نمی‌خواهند، آردشان را بیخته و غربالشان را آویخته‌اند، دور هم جمع می‌شدند و روزگار می‌گذراندند. با هم درد دل می‌کردند یا سر‌به‌سر هم می‌گذاشتند و بساط خنده‌شان برپا بود.

همه‌ی مردم شهر او را می‌شناختند. مثلِ گاو پیشانی سفید بود. در این هفتاد سالی که از عمرش می‌گذشت، هنوز ابهت سابق را داشت. با شانه‌های پهن و تنومندش هنوز حریف جوان‌تر‌ها بود. حالا موهای پر‌پشت جو گندمی‌اش از دو سوی جلو سرش کچل ‌شده؛ ولی دو طرف شقیقه هنوز پر مو بود و گَرد روزگار بر آن نشسته. با این که رنگش پریده و زیر چشم‌هایش گودی افتاده، هنوز هر روز صورتش را سه تیغه می‌کرد. سبیل پرپشت سفید و ابروهای بلند و پخش و پلایی داشت.

 مردی پوشیده در پالتو بلند مشکی. پالتویی که هر وقت هوا سرد می‌شد تنش می‌کرد. با کلاه شاپو لبه‌دار پشمی کهنه، روی صورت و پشت گردنش ردِ پای گذرِ زمان، شیارهایی عمیق افکنده بود. لکه‌های قهوه‌ای  که از بازتاب آفتاب و سرما روی گونه‌های فرو کشیده‌اش پدید آمده بود، همه‌ی چهره‌اش را تا پایین پوشانده بود و از هُل دادن گاری نفتی سنگین، کف دستهایش خط‌های ژرف افتاده بود؛ اما هیچ کدام از این خط‌ها تازه نبود. مانند بیابان‌های کویر کهن بود. همه چیز پیرمرد دیرینه بود؛ مگر چشم‌های به رنگ قیرش.

مشهدی صمد، شاگرد قهوه‌چی لامپ جلو در را روشن کرد. بازتابی از نور در چشمان عبداله نفتی می‌افتد. یک نخ سیگار از جیبش بیرون آورد. بین لب‌ها نگه داشت. از جوانی سیگاری شده بود. از خدمت سربازی. کبریت کشید؛ اما باد نمی‌گذاشت. دو دستش را گره کرد. کبریت کشید. چند پُک پشتِ سرِ هم زد. سیگار روشن شد. سبیل‌های سفیدش از دود سیگار زردی می‌زد. دود را به هوا فرستاد. دندان‌هایش را به هم فشرد. به سیگارش پُک محکمی زد. ته سیگار را در زیر سیگاری له کرد و به فکر فرو رفت. بعد از مرگِ زنش، نفس تنگی او شدید شده بود. سینه‌اش خس‌خس می‌کرد و به سرفه می‌افتاد. توی قفسه سینه‌اش احساس فشردگی می‌کرد. به خاطر بوی نفت و سیگار بود. از وقتی زنش مُرده، تنها زندگی می‌کند. بچه‌ها سرِ خانه‌شان رفته‌اند. توی شیراز کار و زندگی می‌کنند و او نخواسته سربارشان باشد. ترجیح داده تو خانه‌ی خودش بماند. تو دلش غمی هست که گه‌گاهی سر، باز می‌کند. غمِ تنهایی.

گوشه ی دیوار چُمبَک زده بود. رهگذر‌ها می‌آمدند و می‌رفتند و او همان‌جور به عَلَمک‌های گازِ جلوِ خانه‌ها خیره شد. گذشته‌ها و رونقِ کار و کاسبی‌اش را به یاد آورد.

به نظرش آمدنِ گازِ لوله‌کشی خیلی عجیب است. آخر‌الزمان شده. گاز می‌آورند توی خانه‌ها!

 دست‌ها را در جیب فرو برد. . لب‌ِ پایینش بیرون زده بود. توی دلش گفت: «یادش بخیر اون قدیما. چند سالِ‌ آزگار، من نفت می‌بردم در خونه‌های مردم. این لوله‌کشی گاز نون ما رو برید. خدا نونِشون رو بِبُره.» مشهدی صمد که داشت قهوه‌خانه را تعطیل می‌کرد، دستی به شانه‌اش زد و پرسید: «چای می‌خوری؟» چُرتش پاره شد. دست کشید روی پیشانی‌اش. کلاه‌ش پس رفت و پیشانیِ بلندش بیرون آمد. بعد سرش را تکان داد و گفت: «دستت درد نکنه عامو. یه پیاله می‌خورم.» آهی کشید: «ای روزگار!»

 نخ سیگاری در آورد. آتش زد و گفت: «ما را توی دَغمَسِه انداختند.» آرام به سیگارش پُک می‌زد. چای را در نعلبکی ریخت. فوت کرد. قندی در دهان گذاشت. هورت کشید.

دیگر با مردم نمی‌جوشید. می‌خواست تنها باشد. جای زخم‌های قدیمی کف دستش را ورانداز کرد. «باید از دوا‌خونه دوا بخرم.»

 صمد استکان را به داخل برد. در را بست و گفت: «نمی‌خوای بری خونه؟» او صدایش را نشنید. بازوهایش را در دست گرفته و قوز کرده بود. در عالَمِ خودش سیر می‌کرد. زده بود زیرِ آواز. قدیم‌ها برای خودش آواز می‌خواند. مشهدی صمد، پتوی سربازیِ کهنه و طوسی رنگی روی شانه‌ی او کشید. شانه‌ و گردنِ غریبی داشت. هنوز زور داشتند.

یاد زنش افتاد. دو سال پیش مرده بود. تنها عکس قدیمی که با زن و بچه‌هایش در عکاس‌خانه‌ی کنارِ حرمِ امام رضا گرفته بودند، روی طاقچه بود. وقتی نگاهش می‌کرد دلتنگ می‌شد: «کجا رفتی زن، دستُم تو حِنا گذاشتی؟»

 با خودش بلند حرف می‌زد وقتی به خود می‌آمد می‌گفت: «اگر مردم بشنوفن که من با خودم حرف می‌زنم، خیال می‌کنند دیوونه شدم؛ ولی عیبی نداره. بذار هر چه دلشون می‌خواد بگن. من خُل نیسم. دلُم تنگه. من آدمِ امروز و فردا هسم. هیچی برام مهم نیس.»

 ساعت بغلی‌اش را درآورد. نگاهی به آن انداخت. درش را بست. در جیب گذاشت. او آدم خوش‌مَشرب و خوش‌صحبتی بود. برای نوه‌هایش حکایت‌هایی از گذشته می‌گفت، که آنها را شیفته خود می‌کرد؛ ولی حیف که فقط روزهای تعطیل به او سر می‌زدند.

بوی بهار می‌آمد. درخت‌ها می خواستند جوانه بزنند. اگر عمری باقی باشد، دوباره بچه‌ها را می‌بیند. باز فکرش به گذشته رفت. وقتی سرمای استخوان‌سوز پاییز و زمستان از راه می‌رسید و مردم علاء‌الدین و چراغ نفتی‌ها را راه می‌انداختند. توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها راه می‌افتاد. چرخ‌دستی را هُل می‌داد و صدا می‌زد: «نفتیه… نفت»

نفت گرفتن کارِ ساده‌ای نبود. باید ساعت‌ها توی صف‌های دور و دراز می‌ایستادی تا یک پیت 20 لیتری نفت بگیری. کسانی که عیالوار بودند نفت بیشتری مصرف می‌کردند و بعضی که دست‌شان به دهانشان می‌رسید، چندین بُشکه توی خانه، انبار می‌کردند.

 بلند کردن و بردن پیت‌های نفت، از عهده‌ی همه‌کس بر‌نمی‌آمد. سنگین بودند و  نفت روی لباس‌ها می‌ریخت. برای همه شدنی نبود که خودشان نفت تهیه کنند. توی صف بایستند. یک انتظار طولانی، توی آن هوای سرد. پیتِ نفت خانه ببرند. گرفتاری‌های دیگری هم پیشِ پای مردم بود، که هر‌کدام به نوبه‌ی خود، وقتِ زیادی می‌بُرد. البته یک خوبی هم داشت؛ همسایه‌ها را دور هم جمع میکرد.

نفت برای پُر کردن علاء الدین، گرم کردن خانه، پخت و پز و فانوس به ویژه که خیلی از شب ها برق هم می‌رفت؛ واجب بود. البته دردِ‌ِسرِ تهیه همین نفت، از آتش درست کردن و دود و دمِ ناشی از آن بهتر و نعمت خیلی بزرگی بود. به زحمتش می‌ارزید.

این‌جا بود که مردم دست‌به‌دامنِ عبداله نفتی می‌شدند، که برایشان نفت بیاورد خانه. پیت‌های نفت را روی گاری‌ می‌گذاشت که از بس با آن نفت و گازوئیل حمل کرده بود، سیاه و نفتی شده و بویش از دور به مشام می‌رسید. رخت‌های عبداله نفتی هم همیشه بوی نفت می‌داد. آدمِ دست بخیر و  خوش‌اخلاقی بود. همیشه لب‌خندی رو لب‌هایش پرسه می‌زد. با مردم کوچه و بازار خوش‌و‌بش می‌کرد. چشم پاک و مورد اعتماد مردم بود؛ به‌همین خاطر به او کار می‌سپردند. تا درِ خانه می‌رساند، یا اگر لازم می‌شد، می‌بُرد توی حیاط. برای کسانی که پولشان می‌رسید و گالن‌های بزرگی داشتند، نفت را داخل حیاط می‌بُرد. با قیف حلبی بزرگی، پیت‌ها را داخل بُشکه خالی می‌کرد. برای حمامی‌ها و کارگاه‌ها هم گازوئیل و نفت می‌برد. ماه محرم و صفر به حسینه و خانه‌هایی که نذری و پخت‌و‌پز داشتند، نفت می‌رساند و همان‌جا دلی سبُک می‌کرد. خلاصه کارو بارش سکه بود و مردم باید از قبل نوبت می‌گرفتند.

تا این که کپسول گاز آمد و کار مردم راحت‌تر شد. یواش‌یواش وسایل نفت‌سوز جایشان را به گازسوزها دادند.  و هر روز سفارشات عبداله کمتر می‌شد. هنوز بودند کسانی که وسع‌شان نمی‌رسید وسیله‌ی گاز‌سوز بخرند. تا این که بنا به درخواست مشتری‌ها برایشان کپسول گاز می‌آورد چون حملش برای همه آسان نبود. کسانی که پُر‌زور بودند، دوتا حمل می‌کردند، برخی روی زمین با پا می‌غلطاندند و کسانی که وسیله داشتند، کارشان آسان‌تر بود. برای در و همسایه هم می‌بردند و این‌هم باید ساعت‌های زیادی توی صف می‌ایستادند و از کار و زندگی می‌افتادند. با صَرف هزینه‌ی بیشتری، ترجیح می‌دادند به کارهای روزمره برسند و حملِ گاز و نفت را به عبداله نفتی بسپارند. دوباره کارش رونق گرفت. 

بالاخره جنگ تمام شد و اوضاع اقتصادی و رفاهی کشور سامان گرفت. کوچه و خیابان‌ها را کَندند. لوله‌های قطوری کار گذاشتند. درِ هر خانه، عَلَمکی برای رساندنِ گازِ لوله‌کشی به خانه‌ها کار گذاشته شد. نعمتی خدادای، ملی، تمیز و بی‌دردسر.

دیگر کسی نفت نمی‌سوزاند. صفِ نفت و گازی نبود. لازم نبود برای کسی نفت و گاز ببرد. خانه‌ها و بسیاری از مغازه‌ها و کارگاه‌ها گازکشی شدند و دیگر نه نفت به‌کارشان می‌آمد، نه دنبال کپسول گاز بودند. بشکه‌ها و تانکر‌های نفت از گوشه‌ی حیاط‌ها برچیده شدند. دوران جدیدی آغاز شده بود.

آمدنِ گاز، برای مردم آرامش و آسایش همراه داشت و برای عبداله نفتی، بیکاری. کارش شده بود نشستن در قهوه‌خانه یا سرِکوچه و وقت گذراندن با پیرمردها.

خانه‌نشینی توی کَتَش نمی‌رفت. دستی به سر‌و‌گوشِ چرخ‌دستی‌ کشید و با آن در میدانِ تره‌بار  حَمالی می‌کرد. حالا هم که سِنش بالا رفته، بازنشسته و خانه‌نشین شده است.

سبیلش را می‌جوید. دست در جیب پالتو  فرو برد. سیگاری در‌آورد. گوشه‌ی لبش گذاشت. کبریتش تمام شده بود. به درِ بسته‌ی قهوه‌خانه نگاه کرد. سرما تا مغز استخوانش رخنه کرده بود. اگر مشهدی صمد بود، می‌بردش تو. برایش چای می‌ریخت. به حرف‌هایش گوش می‌کرد. اشک در چشم‌هایش جمع شد. بغض، بیخِ گلویش را گرفت. سرش را زیر انداخت. سکوتی عجیب بر کوچه‌ی به آن بزرگی حاکم بود. جز تکه کاغذ یا آشغالی که در دست باد این‌طرف و آن‌طرف کشیده می‌شد، هیچ‌کس و هیچ‌چیز تکان نمی‌خورد.

 

الإمام علی (ع): «المداومة المداومة! فإن الله لم یجعل لعمل المومنین غایة الا الموت؛ در کار پیگیر باشید، زیرا خداوند برای کار مؤمنان پایانی جز مرگ قرار نداده است.»(مستدرک الوسائل: 177/130/1)

 

موضوعات: اجابت دعا, عکس‌نوشته
 [ 02:10:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  دوست و رفاقت ...


📚کتاب‌ها ساکت‌ترین و ثابت‌ترین رفیق هستند. 

امروز در مورد “دوست” دنبال مطلب بودم. فهمیدم که دوست با رفیق فرق دارد؛ یعنی؛
هر رفیقی، دوست هست؛
ولی هر دوستی، رفیق نیست.


مثل گردی و گردو؛

هر گردویی گرد هست؛

اما هر گردی، گردو نیست.

دوست عام است؛ شامل همه نوع با هم بودنی می‌شود؛ شاید سال‌ها طول بکشد و به رفاقت بینجامد، شاید هم برای یک ساعت، یک روز، یک سال و …. باشد و تمام شود. مقطعی و براساس موقعیت شکل می‌گیرد.

ولی رفاقت، خاص است. در آن پایداری و وفاداری موج می‌‌زند. رفیق برای رفیقش جان می‌دهد. در هر حالی پای رفاقتش می‌ماند.

خلاصه داستانی با همین نام (دوست)، توجهم را جلب کرد. از مجموعه داستان‌های کوتاهِ صادق چوبک.
در این داستان، تفاوت “دوست و رفیق” کاملا مشهود هست.
در برشی از داستان آمده:
برام حرف زد و گفت:
«من کشاورزی خوندم؛ که بیام اینجا یه مزرعه نمونه تو کرج بسازم.
میوه و سبزی‌کاری و پرورش مرغ و خروس راه بندازم.
حالا هم همین خیال رو دارم.
نمی‌دونی چقده لذت داره که آدم صبح از صدای گاو گوسفند‌ها و مرغ و خروس‌ها تو مزرعه چشماش‌ رو واز کنه.

من زندگی با حیوونا رو بیشتر از زندگی با آدما دوس دارم.”

بعد، از من پرسید من می‌خوام چه کاری بکنم؟
یک لحظه فکر کردم دستش بیندازم.
این لعنتی کُفرَم رو در آورده بود.

گفتم: «ای بابا… تو هم دلت خوشه.
مرغ و خروس فروشیم شد کار؟”

📚 مجموعه داستان کوتاه، چراغ آخر (دوست)

رسول اکرم صلی الله علیه و آله :

اَلجَلیسُ الصّالِحُ خَیرٌ مِنَ الوَحدَهِ، و َالوَحدَهُ خَیرٌ مِن جَلیسِ السّوءِ؛

هم نشین خوب، از تنهایی بهتر است و تنهایی از هم نشین بد بهتر است.

امالی(طوسی) ص535

 

موضوعات: اجابت دعا, دوستی
[جمعه 1402-12-18] [ 01:24:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  داستانک منِ کفاش ...

کفاش

به نام خدا

اولین داستان کوتاه من ( تکلیف کلاس نویسندگی)

عروسی دعوت بودیم. برای اولین بار کفش پاشنه بلند خریدم. روز جشن، راهی تالار شدیم. هیچ‌وقت پاشنه بلند نپوشیده و عادت نداشتم. تلوتلو‌خوران به‌طرف تالار رفتم. تا آمدم از روی پُل رد شوم، پاشنه‌ی کفشم توی نرده‌های فلزی پُل گیر کرد. نزدیک بود کله‌پا شوم که خودم را جمع‌و‌جور کردم. همسرم با خودخوری و خشم نهفته گفت: «این چه کفشی هست که پوشیدی، تو که از این کارها نمی‌کردی؟»

دستپاچه و کلافه گفتم: «یک‌باره هوس تغییر کردم.» ملتمسانه خواستم من‌را برگرداند. تا کفشم را عوض کنم. خدا را شکر. قبول کرد. سرِ لج نیفتاد.

سراغِ کفشم که گوشه‌ی حیاط افتاده بود رفتم. مقداری با فرچه تمیزش کردم.

واکس زده و پوشیدم. نفس راحتی کشیدم و با آرامش و آسایش به تالار برگشتم.

چند وقت پیش تصمیم گرفتم پاشنه‌‌ی کفش را عوض کنم. حیف است. بدون استفاده توی کمد جا خوش کرده. باید بدهم کفاش، پاشنه‌اش را کوتاه کند.

یهویی ذهنِ اندیشه‌ورزم به من نهیب زد: «حالا درست است که تعمیرِ کفش، کاری حرفه‌ای هست و افرادِ بخصوصی انجام می‌دهند؛ ولی این دلیل نمی‌شود که خودت از عهده‌ی کار برنیایی. با چهارتا میخ و دو تا پاشنه، راحت می‌توانی کفشت را درست کنی.»

انگشت به دهان ماندم! چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ همیشه از ذهنِ فکورم رودست می‌خورم. چراغِ مغزش زودتر از من، روشن می‌شود و فکرهای بکری به سرش می‌زند. پادرهوا مانده بودم که خودم درست کنم یا کفاش؟

از آن‌جایی که حوصله‌ی بیرون رفتن نداشتم. سری به جنابِ گوگل زدم و تقاضا کردم روشِ تعویضِ پاشنه‌ی کفش را به من یاد دهد؛ بلکه خودم موفق به تعمیر شده و از کفش، برای عید استفاده کنم.

گوگل‌خان فرمود: «کفی کفش را از جا بِکَن. ببین پاشنه با چسب چسبانده شده یا میخ؟ اگر با میخ بود، آن‌را با وسیله‌ای آرام جدا کُن. جایش را چسب مخصوص بزن. پاشنه‌ی مورد نظرت را با چسب بچسبان. چند دقیقه‌ای صبر کن تا چسب خشک شود. دوباره با میخ محکمش کن.»

بعد مثل معلم‌ها ادامه می‌دهد: «و اما بعد؛ اگر به جای میخ، از چسب استفاده شده بود، با اَسِتون چسب‌های خشک شده را پاک کُن. روی پاشنه، چسبِ مخصوص بزن و بچسبان. یادت باشد که، باید یک ربعی پاشنه را با دست بگیری تا خوب بچسبد. بهتر است کفِ کفش و پاشنه را به‌خوبی سُمباده بکشی. حتما از چسب مخصوص استفاده کن تا کفشِ بدون عیب و کاملا شسته‌رُفته‌ای تحویل بگیری. بعد از مدتی، با چکش، آرام به پاشنه بزن تا از چسبیده شدن آن مطمئن شوی. یادت باشد، یک روز هم از کفش استفاده نکنی تا خوب جا بیفتد.»

اندیشیدم چه خوب! با این روشِ ساده، می‌توانم کفشم را تعمیر کنم. پاشنه‌ی یکی از کفش‌های کهنه‌ام را کَندم. آستین‌ها را بالا زده، دست‌به‌کار شدم. کفش را از کمد بیرون آوردم. کفی آن را جدا کردم. چون با چسب چسبانده بودند و زیرش مقوا بود، مقداری از مقوا هم جدا و کفِ کفشِ نازنیم زشت شد. سه تا میخ داشت. پاشنه را سخت فشار و تکان دادم تا شُل شود. محکم به ته کفش چسبیده، ول نمی‌کرد؛ ولی زورم به او می‌چربیدم. دستش را از دامنِ کفش بیرون کشیدم. حالا جای میخ‌ها هم، سه سوراخ کفِ کفش انداخته بود. وقتی خواستم پاشنه‌ها را بچسبانم، دیدم ای داد بیداد! قالبش با قالبِ کفش هم‌خوانی ندارد. فکر کرده بودم؛ «پاشنه پاشنه هست دیگر! چه فرقی می‌کند؟»

القصه! پدرِ کفشم درآمد؛ ولی درس خوبی گرفتم. فهمیدم این کارها از عهده‌ی من خارج است. کار را باید به کاردان سپرد. شیطان زیر جِلدم رفته و مدام من را وسوسه می‌کرد: «خراب شد. بیندازش برود. یکی دیگر بخر.» مثلِ خر تو گِل گیر کرده بودم. کاسه‌ی چه کنم؟ چه کنم دستم گرفتم: «کفاش نمی‌گوید این چه‌کاری بود که کردی؟ چه جوابی بدهم؟»

کفش نو بود و دلم نمی‌آمد دور بیندازم. آن‌قدر این‌پا و آن‌پا کردم، تا سرانحام تصمیم گرفتم دست به دامنِ کفش‌دوز شوم و آن‌را پیشِ کفش‌دوزی که جلوِ مسجد می‌نشیند ببرم. یک لقمه نان هم به او برسد. بنده‌ی خدا از اتباع هست و چهل، پنجاه سالی دارد. به‌نظر آدمِ آبرومندی می‌رسد. چند سالی هست که او را می‌بینم. بساطش را کنار دیوار پهن می‌کند. رهگذران و مخصوصا نمازگزاران، کفش‌هایشان را برای تعمیر و واکس زدن به او می‌سپارند.

کفش را درون کیسه‌ای گذاشته و سراغش رفتم. توی آفتابِ دل‌انگیز نشسته بود. کفش را جلویش گرفتم و توضیح دادم که می‌خواهم پاشنه را برایم کوتاه یا عوض کند و این که خودم چه بلایی سرش آورده‌ام.

آدمِ خوش برخوردی بود لبش را کج کرد و با شگفتی گفت: «چرا پا تو کفش من کردی؟ نشنیدی که می‌گویند: هر کسی‌را بهر کاری ساختند، میلِ آن‌را در دلش انداختند؟»

شانه بالا انداخته و با پوزخند گفتم: «حالا پاپوش ما را سر و سامان می‌دهی؟» با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: «من پینه‌دوزم. اگر به پاپوش تو سر و سامان ندهم، چه کنم؟» هر دو لبخند زدیم.

کنارش یک چهارپایه بود. تعارف کرد روی آن بنشینم. من هم از خداخواسته، قبول کردم. او دست‌به‌کار و من سرگرمِ نگاه کردن به وسایل و اطراف.

قیچی، مته، سوزن، چسب، کفی، پاشنه، بندِ کفش، فرچه، چکش، واکس، انواع نخ و میخ ریز و درشت، سرِ پاشنه، اَستون، تینر و انواع واکس و… روی پارچه‌ی کهنه‌ای گذاشته بود.

پیش‌بندِ چرمیِ مشکی رنگی پوشیده که جیب بزرگی داشت و از شکل و وضعش معلوم بود، وسایلی داخلش جاساز کرده است. دست‌هایش سیاه و پینه بسته بود. ناخن‌ها شکسته و سیاهی زیرشان به چشم می‌آمد که نشان از زحمتِ زیاد و توجه نکردن به ظاهر داشت. سه تا دمپایی کهنه هم بود که وقتی کسی کفشِ پایش را برای تعمیر می‌داد، می‌پوشید. چندتایی هم کفشِ کوچک و بزرگ با شکل و رنگهای مختلف؛ یکی دهان باز کرده، یکی پاشنه نداشت، آن یکی رنگ از رخش پریده، بعدی بندش را گم کرده، یکی جای انگشت شصت، شکمش را سوراخش کرده، یکی از بس پا پشتش گذاشته‌اند خمیده شده… همه را چیده بود کنار دیوار. شاید برای جلبِ مشتری و این‌که بفهماند سرش شلوغ است و کارش خوب.

به عالَمِ کودکی رفتم. یادم آمد که فامیلی یکی از هم‌کلاسی‌ها “پاره‌دوز” بود. معنی آن‌را نمی‌دانستیم. مدام می‌پرسیدیم: «یعنی اجدادت لباس‌های پاره می‌دوختند که فامیل‌تان پاره‌دوز هست؟» می‌گفت: «نه! پدربزرگم کفش‌های پاره را وصله‌پیله می‌کرده و به خاطر شغلش، این فامیل را برایش انتخاب کرده‌اند.»

قدیم‌ها را به‌یاد آوردم که همیشه پاهایمان خاکی و زخمی بود؛ ولی اهمیت نمی‌دادیم. شاید فکر می‌کردیم زندگی همین است و لاغیر. پابرهنه توی کوچه و خیابان می‌دویدیم. آن‌قدر بازی می‌کردیم تا از پا بیفتیم. دمِ غروب خسته و کوفته برمی‌گشتیم خانه. شام ساده‌ای خورده و نخورده، همان‌جا پای سفره خوابمان می‌بُرد.

ما به کفش “اُرسی” و به دمپایی، “کفشک” می‌گفتیم. بعد که مدرسه رفتیم، کم‌کم واژه‌های و گویشِ مادری را کنار گذاشتیم. وقتی بزرگترها آن کلمات را به‌کار می‌بردند، می‌گفتیم: «توی کتاب فلان چیز نوشته. شما اشتباه می‌گویید. معلم گفته بگویید: کفش.» بندگان خدا والدین و بقیه هم، تحتِ تاثیر باسواد شدنِ بچه‌ها، کم‌کم لهجه‌شان عوض شد.

 کاش لغات و واژگان‌ِمان این‌قدر تغییر نمی‌کرد و رو به فراموشی نمی‌گذاشت.

دنبال بهانه‌ای بودم که باب گفتگویی باز کنم. کاوش‌گرانه پرسیدم: «راستی بگو ببینم چه شد که آمدی تو این شغل؟» او که سرش به کار گرم بود، نگاهی به من انداخت و با حسرت گفت: «بنا نبود کفش‌دوز شوم؛ ولی دستِ روزگار من‌را به این‌سو کشاند. ده سالی هست کفاشی می‌کنم. روزی برای خودم بروبیایی داشتم. شوهرم تعمیرکارِ کفش بود. من هم کنارش چیزهایی یاد گرفته بودم. توی تصادف مُرد و من را با دو بچه تنها گذاشت. با ناگهانی رفتنش، پنداری زیر پاهایم خالی شد. چیز زیادی برایمان نگذاشت. کسی هم نداشتیم که دستمان را بگیرد. نمی‌خواستم منت کسی روی سرم باشد. باید زندگی و بچه‌ها را با چنگ و دندان حفظ می‌کردم تا آواره‌ی کوچه و خیابان نشوند. گاهی می‌شد که یک پاپاسی هم نداشتیم. دربه‌در دنبال کار می‌گشتم. خدا هیچ تنابنده‌ای را خوار نکند.»

به فکر فرو رفت. مثل این که با خودش زمزمه می‌کرد: «بله خانم! پا در گِل مانده بودم. نمی‌دانستم چه خاکی توی سرم بریزم. حاضر بودم اگر پایش بیفتد، دست به هر کاری بزنم تا به بچه‌ها سخت نگذرد. نمی‌شود که آنها را ول کنم. بالاخره باید یک‌طوری خرجِ خانه را جور می‌کردم. از کار عار نداشتم. فقط دنبال یک لقمه نان بودم. از همان سال‌های بچگی کار می‌کردم. حالا هم باید خودم پول در‌می‌آوردم. نمی‌شد دست روی دست گذاشت.

دوره افتادم توی خیابان‌ها دنبال کار. یکی پیشنهاد داد بروم خانه‌های مردم کار کنم. همسایه‌ها برایم کار جور کردند و مدتی در خانه‌ها تمیزکاری می‌کردم.

روزی یکی از مشتری‌های شوهرم، کفش پسرش را آورد و گفت: «می‌توانی درستش کنی؟ بالاخره می‌دیدی که شوهرت چطور کار می‌کند.» با تردید گفتم: «می‌دیدم؛ ولی هیچ‌وقت کار نکردم.» گفت: «خب! حالا ببین می‌توانی این را بدوزی؟» هم‌چنان که به طرف درِ کوچه می‌رفت گفت: «بچه مدرسه دارد. کفشش را می‌خواهد. این گوی و این میدان. ببینم چکار می‌کنی؟»

پابه‌پا می‌کردم. نمی‌دانستم از عهده‌اش بر‌می‌آیم یا نه. پایش را در یک کفش کرده بود که: «الا و بلا باید درستش کنی. عجله دارم. اگر درست نشود، پسرم هوار می‌کشد.»

دل به دریا زدم. سراغِ وسایل کفاشی شوهرم رفتم. با افسوس نگاهی به آنها انداختم. تا شوهرم بود نیازی به کار من نبود. پولدار نبودیم؛ ولی دستمان هم جلوی کسی دراز نبود. ولی حالا؟

با خودم گفتم: «گذشته‌ها، گذشته. فکرِ آینده باش.» ناچار دست به کار شدم. کفش را که به خاطرِ پرسه و پا به توپ زدن توی کوچه و خیابان، دهان گشادش باز شده بود، دست گرفتم. با دقت و حوصله چسب و بعد کوک زدم. آخر سر هم با دستمال و فرچه تمیزش کردم. بندش را که کثیف و نخ‌نما شده بود، عوض کردم. بعد از دور نگاهی به آن انداختم. نه! خوب شده بود. از پسش خوب بر‌آمدم. سرِ ذوق آمدم. فکری در ذهنم می‌چرخید: «چرا که نه؟ تو جوانی، کاربلدی. اگر بخواهی، می‌توانی برای خودت کار کنی.»

مشتری که آمد، کفش را به دستش دادم. سر از پا نمی شناخت. از دست‌کارم خوشش آمد. گفت: «دستمریزاد استاد کفاش. خدا خیرت بدهد. تو که به این خوبی بلدی کار کنی، چرا خودت را دست کم می‌گیری؟» تشویقم کرد که کار شوهرم را پیشه کنم.

کمرِ همت ‌بستم. به خودم و مهارتم امیدوار بودم. باید برای زندگی می‌جنگیدم. اولین بارم نیست که قرار است خرجی زندگی را در بیاورم. من از عهده‌ی این کار بر‌می‌آیم.

نمی‌شد مشتری خانه بیاید. باز دوره افتادم؛ بلکه جایی پیدا کنم که هم مشتری داشته باشد، هم کسی مزاحم کارم نشود. چشمم به مسجدی افتاد که از قسمتِ زنانه، دالانی داشت. فکر کردم این‌جا خوب است؛ هم امنیت دارد هم مشتری.

سرخوشانه بساطم را پهن کردم؛ که خادم مسجد از راه رسید. با پرخاش گفت: «اینها چه هست که این‌جا ریخته‌ای؟ از کوره در رفته بود: «خوب گوشهایت را باز کن. جلوِ مسجد نمی‌توانی کار کنی. مسجد حُرمت دارد. جای رفت و آمد نمازگزار است، نه بساط کردن. مگر جا قحط است. چرا این‌جا؟ بلند شو برو برای خودت مکان دیگری پیدا کن.»

با پا به وسایلم زد و دستور داد که زود جمعشان کنم. دلم هُری ریخت پایین. هراسان بلند شدم. حالا چه‌کار کنم؟ این‌جا را بعد از کُلی گشتن پیدا کرده بودم. فکر این‌جایش را نکرده بودم.

با زخمِ زبان گفت: «یک مشت پاپتی آمده‌اند و همه چیز را به‌هم ریخته‌اند.»

من که نمی‌خواستم موقعیتم را از دست بدهم. با تمام توان پابرجا ماندم. با دلخوری زیر لب گفتم: «درست است که ما فقیر و خارجی هستیم؛ ولی مسلمانیم. هم‌زبانیم. پاپتی و بی‌چیز بودن که عار نیست. نامردی عیب است. بی‌وجدانی ننگ هست.آدم باید به یک چیزهایی پای‌بند باشد وگرنه سنگ روی سنگ نمی‌ایستد. نمی‌شود که هر کاری دلت خواست بکنی و هر حرفی بارم کنی. من هم دنبال یک لقمه نان هستم. کجا بروم؟»

در همین گیر‌و‌دار پیش‌نمازِ مسجد از راه رسید و از ماجرا باخبر شد. پیرمردِ باوجدانی بود. پا پیش گذاشت که اجازه بدهد آن‌جا کار کنم. برای مردم محله هم خوب هست.

با پادرمیانی حاج آقا، و پاپی شدن و التماس‌های من، خادم مسجد پاداد و دست از سرم برداشت و قبول کرد به شرطی که حفظ آبرو کنم و باعث مزاحمت برای کسی نشوم آنجا کار کنم.

مدتی هم یکی از مغازه‌دارها با من لج افتاد، نمی‌دانم چرا همه‌اش می‌خواست پاچه بگیرد! انگار با من پدرکشتگی داشت. می‌گفت: «برای من و کسبه اُفت دارد که تو در همسایگی‌مان کار کنی.» هر روز پاپیچم می‌شد که: «بساطت را این‌جا پهن نکن. بالا شهر است. کسی کفش تعمیر نمی‌کند. باعث آبروریزی برای محله می‌شوی.»

یک آدم پاچه ورمالیده‌ای بود که نگو. می‌خواست برایم پاپوش بدوزد و با هر ترفندی، از آن‌جا دَکَّم کند. اما من از جا در نرفتم و سفت و قایم سرجایم ماندم.

یک روز کیفی گم شد. او هم از فرصت استفاده کرد و گردن من انداخت. تهدیدآمیز می‌گفت: «غریبه که برنداشته.» هر چه قسم و آیه خوردم که این وصله‌ها به ما نمی‌چسبد. زیرِ بار نمی‌رفت. تا این که زیرِ میز پیدا شد و روسیاهی برای او ماند و دیگر مزاحمم نشد.

الحمدلله یواش‌یواش مردم به من اعتماد کردند و کارم گرفت.

خلاصه خیلی بدبختی کشیدم تا توانستم زندگی‌ام را جمع‌و‌جور کنم. دخترم را عروس کردم. حالا پا به ماه هست. باید برایش مقداری لباس بچه و کمی وسیله می‌خریدم. خدا پدر حاج‌آقا را بیامرزد. بنده‌ی خدا همیشه پا در رکاب هست و دستِ خیر دارد. با کمک مردم و هیئت ‌امنای مسجد، غروب‌ها برای کسانی مثل من، پاچراغی جمع می‌کند. به زخم زندگی‌ام زدم .کارم راه افتاد. در حد توان، سیسمونی خریدم. خدا خیرشان بدهد. امروز هم باید زودتر کارم را تعطیل کنم و یک نوک پا بروم به دخترم سر بزنم.»

آهی کشید و گفت: «خیلی دلم می خواهد بعد از زایمان دخترم اگر پا بدهد، پابوس آقا امام رضا(ع) بروم؛ بلکه دل سبک کنم. ولی هنوز جور نشده. آقا من را نطلبیده. مسجد کاروان دارد. می‌خواهم با آنها راهی شوم. با یک مشت پیرپاتال مثل خودم. می‌رویم. زیارت می‌کنیم. دور هم جمع می‌شویم. گل می‌گوییم و گل می‌شنویم. خستگی از تنم در می‌رود. دیگر از خدا چه می‌خواهم؟»

انگار دلِ پُری داشت و دنبال گوشی می‌گشت. گفت: «ای وای! ببخشید. پرحرفی کردم. سرِ شما را درد آوردم.»

کارش تمام شد. کفشم مثلِ روز اولش؛ البته پاشنه کوتاه شد. از او تشکر کردم. دستان زبر، ترک‌خورده و زحمت کشیده‌اش را به گرمی فشردم و گفتم: «خدا پاداش آدمِ صبور و سخت‌کوش را می‌دهد. بعد از هر سختی آسانی هست. خدا خودش در قرآن وعده داده که: «ان مع العسر یسرا»

در راه برگشت با خود می‌اندیشیدم؛ کاش کفشدوزک‌ها واقعا می‌توانستند کفش بدوزند. چندتایی در خانه نگه می‌داشتیم. موقع لزوم کفش‌ها را وصله‌پیله می‌کردند. واکس می‌زدند و همیشه تمیز و نو بودند؛ ولی آن وقت، نانِ این کفش‌دوزها سنگ می‌شد. پس بهتر که حشره باشند نه کفش‌دوز.

#روایه‌نویسی

 

موضوعات: اجابت دعا, روایه‌نویسی
 [ 12:20:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  بارش برف ...

6 اسفندماه 1402 الان ساعت 2 و 10 دقیقه‌ی نیمه‌شب است.

پیش‌بینی هواشناسی درست از کار درآمد. سرانجام از صبح لحافِ آسمان سوراخ شد و برفِ زمستانی باریدن گرفت. پنجره‌ی مطبخ را باز کردم. سرمای پرسوزی وارد شد. به پهلوهایم چنگ زد. نفس عمیقی کشیدم. خدا را بابت نزول نعمتش بر سرِ شهر و کشورم شکر کردم. کشور، تشنه بود و کسی پیدا نمی‌شد یک لیوان آب دستش بدهد. زمین‌ها داشتند از تشنگی له‌له می‌زدند و هلاک می‌شدند. لبِ مامِ وطن ترک خورده و در جای‌جای بدنش فرونشستگی رخ داده بود. سازمان محیط زیست تنها کاری که می‌کرد هشدار دادن بود. مدام به گوشمان می‌خواندند که امسال خشکسالی هست. از برف و باران خبری نمی‌شود. رایزنی می‌کردند که علت بارش برف و باران در کشور همسایه؛ ترکیه چیست؟ چرا در یک نقطه‌ی مرزی این‌قدر اختلاف بارش وجود دارد؟ نکند دشمنان ابرها را از مرزهای ما دور می‌کنند؟ چرا مسئولان برای باردار کردن ابرها چاره‌ای نمی‌اندیشند؟ یکی وعده داد که: به فناوری جدیدِ بارورسازی ابرها دست یافته‌ایم، با هزینه‌ی سه هزار میلیارد تومانی می‌توان تا حد معقولی ابرها را بارور کرد. دیگری ابراز می‌کرد که باروری ابرها وقت‌گیر و هزینه‌بر است، نمی‌صرفد.

یکی می‌گوید: بارشِ برفِ مرزِ ترکیه و ایران، مانندِ دو طرفِ کندوان است؛ یعنی ابرها به مرز ایران که می‌رسند، برف‌ِشان را خالی می‌کنند و می‌روند. می‌گویند ابرهای بارش‌زا که ساعت‌ها در ترکیه زمینه‌سازِ بارشِ برف شده‌اند، به محضِ ورود به ایران، در آسمانِ دریاچه‌ی ارومیه پخش شده و محو می‌شوند. بدتر از آن بعضی ادعا می‌کردند در سال‌های آینده منطقه‌ی ما خالی از سکنه می‍‌شود…خلاصه! الکی ترسی توی دلمان می‌انداختند که پیش خود می‌اندیشیدیم، نکند خدا قهرش گرفته و درهای رحمتش را به روی ما بسته باشد؟ در این صورت باید چه خاکی بر سرمان بریزیم؟ اصلا نمی‌فهمم هدفشان از این اخبارِ نگران و دلسرد کننده چیست؟ چرا برای یک‌بار که شده، بذر امیدی در دل مردم نمی‌کارند؟

ولی امروز برف و باران تقریبا سراسر کشور را در برگرفت و روسیاهی به زغال ماند.

راستی چرا از لطف و کرم خدا ناامید می‌شویم؟ چرا فکر نمی‌کنیم که اگر خدا بخواهد کاری انجام دهد می‌گوید: انجام شو، بی‌درنگ انجام می‌شود؟” ِانَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً، أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ، فَيَكُونُ” (سوره‌ی یاسین، آیه 82)

چرا فراموش‌کاریم؟ چرا خدا را از یاد می‌بریم؟

برف و باران و زمستان را دوست دارم. با شادی بچه‌ها شاد می‌شوم. وقتی نوه‌های کوچکم چکمه و دستکش می‌پوشند و برف‌بازی می‌کنند، ظرفی روی پشت بام می‌گذارند که پر از برف شود و برف و شیره بخوردند، وقتی مدرسه‌ها تعطیل و دلِ بچه‌ها خُنَک می‌شود، وقتی زمین سیراب می‌شود، وقتی کشاورزان از تهِ دل خدا را شکر می‌کنند، من هم خُرسند می‌شوم. شادمانی آنها به من هم سرایت می‌کند. دوست دارم زیر برف قدم بزنم. به سیر و سیاحت بپردازم؛ ولی از شما چه پنهان که رخوتِ زیر پتوی گرم، این فرصت را از من می‌گیرد. بالاخره جوانی را پشت سر نهاده‌ام و سرما در مغز استخوانم نفوذ می‌کند و برایم درد به ارمغان می‌آورد؛ پس بهتر است به همین تماشا قناعت کنم.

 

از پنجره کوچه را دید می‌زنم. همه‌جا سفید‌پوش است. بازتابش برف، محله را روشن کرده است. فقط ردی از چرخ ماشین‌ها بر‌جای مانده است. لایه‌ای از برف، بر ماشین‌های پارک شده در کوچه لمیده‌اند. چقدر تماشایی شده شهر! راستی گربه‌ها چکار می‌کنند؟ به کجا پناه می‌برند؟ یا قُمری‌ها، گنجشک‌ها ووو؟

هر چند ممکن است به خاطر بی‌درایتی برخی مسئولان، مشکلاتی برای مردم رخ دهد. آن‌گاه که یخبندان شود، آن‌گاه که برف‌روبی سرِوقت شروع نشود، آن‌گاه که مردم لیز بخورند و احیانا استخوانی شکسته شود، آن‌گاه که برخی بی‌سرپناه بمانند و به گفته‌ی “ایلهان برک”

«برای ملتی که سردشان است، باریدن برف اصلا اتفاق رمانتیکی نباشد.»

اصلا به فکر بی‌خانمان‌ها، و افراد تهیدست جامعه هستیم؟ کسی برایشان کاری می‌کند؟ کسی از آنها دستگیری می‌کند؟ کسی به فکر سرپناه و غذای گرمی برای آنها هست؟ کاش به فکر آنها هم باشیم و برایش محلِ گرم و غذایی تدارک ببینیم. نکند به قول “اوریانا فالاچی” در کتابِ نامه‌ای به کودکی که هرگز زاده نشد: «زمستان فقط فصل پولدارها باشد؛ اگر پولدار باشی، سرما برایت یک شوخی است که می‌توانی با پالتوی پوست، کَلَکَش را بِکَنی و گرم شوی. تازه بعدش هم بروی اسکی؛ اما اگر فقیر باشی، سرما یک بلای آسمانی است که یادت می‌دهد چه‌جوری از منظره‌های پوشیده از برف متنفر باشی!»

فقط امیدوارم که دست توانای خیرین راهگشا باشد.

در خبرها آمده بود که تا همین چند سال پیش با فرا رسیدن فصل زمستان، شماری از کارتن‌خواب‌ها، در سرما، جان خود را از دست می‌دادند؛ اما طی چند سال اخیر سازمان‌هایی دست به کار شده و مراکز و وسایل رفاهی_ گرمایشی در اختیار این افراد قرار داده‌اند.

ولی این عمل خیرخواهانه باید در سراسر کشور اجرا شود؛ تا همه بتوانند از نعمتِ برف و باران کمال استفاده را ببرند.

 

با این حال از بارشِ رحمتِ الهی خوشحالم. همین که سدها پر آب می‌شوند، آب و آبادانی چشمگیر می‌شود، درخت‌ها پربار و محصولات کشاورزی زیاد می‌شود، که وفور نعمت همه را در بر‌می‌گیرد، چراگاه‌ها سبز و خُرم می‌شوند، رودها جاری می‌گردند و هوا لطیف و تمیز می شود… چه می‌گویم؟ مگر با این زبانِ قاصر می‌توانم فواید و ثمرات بارش را برشمارم. سر تا پاى وجود ما غرقِ رزق  و روزی است. نه تنها این برکت؛ كه هزاران نیکی موجود است.

اگر بخواهم نعمت‌هاى خدا را شماره كنم، هرگز نمی‌توانم.

(إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها)

فقط می‌گویم: «الحمد لله علی کل نعمه»

‌همین که تا حدودی خیالمان برای آب تابستان راحت می‌شود، جای شُکر دارد .

کاش صبح که بیدار می شوم، برف زورش به آلودگی‌های شهر رسیده باشد. تَنِ شهر را شسته و مثل برف، سفید کرده باشد. سفیدِ سفید، به‌طوری که نورش چشمم را بزند.

به ساعت نگاهی می‌اندازم. از سه و نیم نیمه شب گذشته. به رختخواب پناه می‌برم. سردم هست. پاها را در شکم جمع می‌کنم. زود چشمانم سنگین می‌شوند. پا به عالم خواب و رویا می‌گذارم.

 

دمِ صبح از پنجره بیرون را می‌بینم. هوا سرد است. زمین رختِ سپید پوشیده. درخت‌ها زیر لحاف سنگین برف آرمیده‌اند. انگار کمرشان از سنگینی برف خمیده و چند جای‌شان شکسته. 10 سانتی برف روی شاخه‌های درخت جلو خانه‌ی همسایه، جا خوش کرده است. از گنجشک‌ها خبری نیست. سرتاسر کوچه در هفتمین روز اسفند، غرق بهمن شده. بیش از حد تصورم زیبا هست. محو تماشا می‌شوم.

چند روز قبل در یادداشت‌های روزانه نوشته بودم: دلم برای یک خبر یا اتفاق خوش، لک زده است. برای یک تیتر خبر خوب از رسانه‌های جمعی و امروز خداوند آن خبر خوش را به ما هدیه داد تابه ما ثابت شود که «زندگی یعنی؛ همین بهانه‌های کوچک خوشبختی»

 

دلمان برای یک زمستان جانانه لک زده بود. یک شهر سفیدپوش. برای برفی که یکریز بریزد و شهر را زیبا و خواستنی کند. دخترم می‌گوید: برویم با ماشین دور بزنیم و شهر را تماشا کنیم؟ می‌گویم: حیف این سفیدی نیست که ردپای ماشین خرابش کند؟

 نوه‌ی کوچکم می‌گوید باورم نمی‌شود که این جا قم باشد. این همه برف!؟

 با نوه‌ها می‌رویم پشت بام. همه‌جا پوشیده از برف است. گل‌های گلدان‌ها که تازه سبز شده بودند، زیر برف آرام خوابیده‌اند؛ حتی صدای خُر و پُفِ‌شان به گوش نمی‌رسد، انگار منتظر چنین روزی بودند.

آدم برفی کوچکی درست می‌کنیم. از بچه‌ها فیلم و عکس می‌گیرم. مدرسه‌ها تعطیلند. از برف‌بازی لذت می‌برند؛ هر چند سردشان هست و نوک انگشتانشان بی‌حس، دستهایش قرمز و آب دماغشان روان شده است.

 دیدی کار خدا نشد ندارد؟ به حکمتش به بزرگیش به لطف و احسانش پی بردی؟ هرچند در آخرین فصل زمستان بارید و یلدا دختر کوچک آذر خانم، نوه‌ی دختری پاییز، که دلباخته‌ی بهمن، پسر ننه سرما شده بود، سرانجام توانست موافقت بزرگترها را کسب کند. پیراهنی از برف بپوشد. طنازی کند و رقص‌کنان و پای‌کوبان به خانه‌ی بخت برود. الهی خوشبخت شوند یلدا خانم و آقا بهمن و همه‌ی عروس و دامادها.

1402/12/7

برف

موضوعات: اجابت دعا
[دوشنبه 1402-12-07] [ 03:28:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت