|
|
|
داستان کوتاه: رفته دستشویی |
... |
مجموعه داستان کوتاه پدر عزرائیل نوشتهی فرهاد بابایی
این داستان: رفته دستشویی
داستانِ جوانی عاشق پیشه است، که دوستی میخواهد در مکالمهی تلفنی به او بفهماند این دختری که با او در رابطه هست، برایش فیلم بازی میکند و قصدِ نارو زدن دارد. قابل اعتماد نیست. چشم و گوشش را باز کند….
ولی پسر نمیخواهد این حرفها را قبول کند.
به دوستش میگوید تو که این دختر را نمیشناسی، چرا درموردش اینطور حرف میزنی؟ اصلا به خاطر حسادت این حرفها را میزنی و…
تا این که دختر را با پسر دیگری میبیند و متوجه میشود همین دوستش هست که با دختر ارتباط دارد.
درسته که میگن: عشق، چشمِ عاشق را کور و گوشش را کر میکند.
مردم کوچه و بازار هرگاه صحبت از عشق شده، پای قلب را به میان میآورند؛ قلبی که با دیدنِ معشوق، به تپش افتاده و در حال بیرون زدن از سینه است.
یا با از دست دادنِ معشوق، زخم خورده و شکسته شده است.
هرچند قلب و عشق پیوندی جدانشدنی با هم دارند، اما آنچه که افسارِ عشق را در دست دارد و به موقع میکِشد، مغز است.
انسان با مغزش باید تصمیمی عاقلانه بگیرد.
اگر فقط احساسی باشد آنوقت است که
عیبها و بدیهای طرف مقابلش را نمیبیند و نمیشنود
امير المؤمنين علي عليه السلام فرمودهاند:
«عَینُ المُحِبِّ عَمِیَّةٌ عَن مَعایِبِ المَحبوبِ، و اُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساوِیهِ؛ چشمِ عاشق، از ديدنِ عيبهاى معشوق، كور است و گوش او از شنيدنِ بدىهايش کر.»
منبع: غررالحکم و درر الکلم/6314
کلیدواژه ها: احساس, امام علی, انتخاب آگاهانه, داستان کوتاه ایرانی, دررالکلم, عشق, عقل, غررالحکم , نابینا, ناشنوا, کتابخوانی موضوعات: آموزش درس عربی, مروری بر کتاب
[یکشنبه 1403-02-09] [ 11:21:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|
|
اگر روزی نتوانم بنویسم |
... |
نمی دانم براثر حرف دوستم که میگفت: «خانم فلانی سرطان گرفته. اوایل در کلاسها شرکت میکرده؛ ولی حالا اینقدر حالش بد میشود که از دردِ شدید نمیتواند کاری انجام دهد.» بود یا چیز دیگری؛ که هنگامِ خوابِ شبانه، فکرم مشغول شد؛ اگر خدای ناخواسته روزی نتوانم بنویسم، اگر قدرت دستهایم گرفته شود، آنوقت باید خوشی و ناخوشیها، دیدگاه و تجربهها و … را چطور بنویسم؟ چیزهایی که نمیخواهم دیگران بفهمند، آنچه که مایل نیستم با دیگران در میان بگذارم، چیزی که میخواهم مکتوب شود را چطور بنویسم؟ چهکار میتوانم بکنم؟
شاید بگویید برای این کمبود، راه حل وجود دارد. برای نوشتن از نرمافزارِ گفتار به نوشتار استفاده کن. بله برنامهی کاربردی وخوبی هست. قبول دارم؛ ولی با حرف زدن و اینکه دیگری برایت بنویسد یا تایپ کند، هیچ وقت نمیتوانی حس و درونیات خود را بیان کنی. باید قلم یا وسیلهی نوشتنی در دست داشته باشی که احساسات مثبت و منفی، دریافت و برداشتها را بنویسی. حداقل برای من این گونه است.
البته این موضوع هنگامی کاربرد دارد که قدرت تکلم داشته باشی. اگر این قدرت هم از من گرفته شود، آن گاه دستم به کجا بند است؟ چطور بگویم؟ با ایماء و اشاره؟ طرف مقابل متوجه غرضِ من میشود؟
اگر قدرت چشم و دستها از من گرفته شود، حتی نمیتوانم کتاب بخوانم. شاید بگویی برای کتابخوانی هم با مدد از ابزارها میتوانی کتاب صوتی گوش دهی. یا کسی برایت کتاب بخواند. خب میگویم این کار هم چند مشکل دارد: اول وابسته بودن و ایجاد مزاحمت برای دیگری؛ دوم من کتاب صوتی زیاد میشنوم؛ ولی دوست دارم همزمان یادداشتبرداری کنم که در اینصورت اینکار از من برنمیآید؛ و از همه مهمتر این است که قدرت شنواییام سالم باشد. وگرنه این ایده نیز کاربردی ندارد.
در این جا خداوند را صمیمانه و از ته قلب شکر میگویم. بابتِ هدیههایی که به من ارزانی کرده؛ داشتههایی که به خاطر همیشگی بودن و استفادههای پیدرپی نادیده میگیرم و برایم عادی جلوه میکند و طبیعی میشمارم.
خدایا شکرت به خاطر همهی ثروتهای ریز و درشتی که به ما بخشیدهای و ما همچنان ناسپاسی میکنیم و شکر نعمت را به جا نمیآوریم.
راستی منظور از شکر کردن در خصوص نعمتها چیست؟ مراد این است که با زبان بگویی “خدایا شکرت که فلان نعمت را به من دادی” یا چیز دیگری مدِ نظر است؟ از دیدگاه بزرگان شکر و حمد خداوند مراتبی دارد:
شکر با زبان؛ همین است که بگویی «الحمدلله» و با زبان اعتراف کنی که چنین نعمتی به تو ارزانی شده است.
شکر با عمل؛ یعنی اگر دستی داده که میتوانی با آن بنویسی، خوب بنویس. اگر چشمی بخشیده که میتوانی ببینی، چشماندازهای نیکو را بنگر و اگر گوشی برای شنیدن داری، صداهای خوب بشنو. این جاست که از مواهب خدادادی برای رشد و نمو خود استفادهی خوب و بهینه میکنی.
شکر با قلب؛ یعنی با دیدن و فکر کردن به داشتهها، به وجودِ نعمتدهنده، پی ببری.
پس وقتی به دستهای نویسندهام، به چشمهایی که کلمات را میبینند و به گوشیهایی که میشنوند، فکر میکنم، میدانم نعمتگستری بخشنده وجود دارد که بدون هیچ چشمداشتی این همه نعمت را در اختیار من قرار داده است. او را شکر میکنم و تا وقتی که این نعمتها در اختیارم قرار دارد، سعی میکنم با توفیقِ الهی از آنها برای خواندن و نوشتن مطالب مفید بهره ببرم. «الحمدلله علی کل نعمه»
کلیدواژه ها: ابزارنوشتن, حمد, دست, زبان, سپاس, شکر نعمت, قدرت, قلم, ناسپاسی, نعمت, نوشتن, چشم, کاغذ, گوش موضوعات: آموزش درس عربی, سپاسگزاری
[ 04:23:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|
|
مروری بر داستان کوتاه فاصله |
... |
امروز شنبه هشتم اردیبهشت. داستانی که باید دیشب قبل از ساعت 12 خلاصهنویسی میکردم؛ ولی به خاطر آمدنِ مهمان و مشغول تمیزکاری و پذیرایی بودن، فرصت نشده بود را، امروز خواندم و خلاصهای برایش نوشتم.
الان ساعت 12:7 دقیقهی ظهر هست. داستان را دیشب آخر شبی خواندم؛ ولی تمام نکردم. خسته بودم. متوجه نمیشدم. بدنم درد میکرد. ترجیح دادم کار را به فردا موکول کرده و بخوابم. به رختخواب رفتم. ساق پاهایم ذُقذُق میکردند. پاها را در شکم جمع کرده و خوابیدم. داشتم فایل صوتی گوش میدادم. به همسرم گفتم اگر خواب رفتم موبایلم را خاموش کند. او داشت به حسابهای کارگاه رسیدگی میکرد. قفسهی سینه و شانهی چپم درد گرفت. شاید به خاطر بد خوابیدن بود. بلند شدم. تلوتلوخوران رفتم سالن و سراغ کابینت آشپزخانه که جای داروها هست. یک قرص رانیتدین برداشتم. از پارچ آب که از شب مانده بود روی اپن، زیرِ همان کابینت داروها.، کمی آب برداشتم. قرص را خوردم. رفتم اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. بقیهی فایل صوتی را گوش دادم. پاهایم خیلی درد داشتند. بلند شدم. پماد زدم. سعی کردم بخوابم. خواب و بیدار بودم که صوت در حال تمام شدن بود. موبایلم را خاموش کردم. هندزفری را از گوشم در آوردم. دوباره خوابیدم. داروهایی که خورده بودم؛ سیتریزن به خاطر حساسیت فصلی، کپسول مسکن و گاباپنتین، اثر کردند و خواب رفتم. نفهمیدم همسر کی خوابید. ساعت 5 صبح موبایل زنگ خورد. خاموش کرده و خوابیدم. نمازم قضا شد. رضا رفت کارگاه. خواب ماندم. هیچ چیز یادم نمیآید.
نام داستان: فاصله و داستانهای دیگر، نوشتهی ریموند کارور که ترجمهی آنرا مصطفی مستور عهده دار شده و نشر مرکز چاپ ششم آنرا منتشر کرده است. داستان مدِ نظر، شاملِ 15 صفحه است. مترجم آن را به صورت عامیانه و شکستهنویسی ترجمه کرده با جملاتی کوتاه.
داستان دختری 18-19 ساله هست که میخواهد بداند بچگیهایش چه طور گذشته. دختر نزد مردی میرود و داستان را از زبان او میشنود.
ماجرای دختر 16 و پسر 18 سالهای که عاشق و دلباختهی هم بودند و در سن کم ازدواج میکنند و زود بچهدار میشوند. تولد بچه با مهاجرت غازها به آن سرزمین همزمان میشود. پسر برای شکار، با دوستی قرار میگذارد. دختر از این که پسر به شکار برود، خوشحال است و میگوید برو و خوش باش.
حالا بچه حدود 20 روزه هست. آنها بچه را با کمک هم حمام میکنند و میخوابند. قرار بود پسر ساعت 5:30 برود شکار. بچه چندین بار بیدار میشود. تا ساعت 4 صبح نمیخوابد. مدام گریه می کند. پسر لباسهایش را میپوشد. آمادهی رفتن میشود. دختر مخالفت میکند. انتظار دارد در این موقعیت مرد همراهش باشد. او را دستِ تنها نگذارد. مرد را بینِ انتخابِ خانواده و شکار مخیر میکند. پسر شکار را انتخاب میکند. وقتی سرِ قرار میرسد، پشیمان میشود. برمیگردد. با همسرش معاشقه میکند. صبحانهی مفصلی میخورند. به هم قول میدهند که هیچوقت دعوا نکنند.
داستان تمام میشود. مرد معتقد است که قصهی جالبی نبوده؛ ولی دختر ازشنیدن سرگذشت زن و مرد جوان قصه لذت برده. مرد ادامه میدهد که بعد اوضاع عوض شد. کنار پنجره میایستد. به گذشتهها و رابطهی عاشقانهای که با همسرش داشته، میاندیشد. او پدرِ دختر بود. همان جوان 18 سالهی قدیم که همسرش را در اتفاقی از دست داده و به تنهایی بارِ بزرگ کردنِ دخترشان را بر دوش کشیده است.
من تمام وقت منتظر بودم آخر داستان دعوای مفصلی درگیرد و از هم جدا شوند. پایانی غافلگیر کننده و جذاب داشت. داستانِ عشقی پایدار. مانندِ عشق و وفاداری غازها.
برشی از داستان:
پسره گفت: «غازها فقط یکبار جفت پیدا میکنند. معمولا این کار رو اوایل زندگیشون انجام میدن و بعد برای همیشه با هم میمونن.
اگر برای یکی از اونها اتفاقی بیفته یا بمیره، اون یکی یا میره و جداگانه زندگی میکنه یا بین غازها باقی میمونه و به زندگیش ادامه میده؛ اما به صورت مجرد و تنها.»
دختره گفت: «غمانگیزه، اما گمونم اونطوری غمانگیزتره. منظورم اینه توی گروه بمونه و تنها باشه، سختتره تا اینکه بره یه گوشهای برای خودش زندگی کنه.»
پسره گفت: «بله، غمانگیزه؛ اما این قانون طبیعته.»
دختره پرسید: «تا حالا یکی از اونا رو کشتی؟ میدونی که منظورم چیه؟»
پسر سرش را به علامت تایید نشان داد: «دو یه بار غازها رو زدهام، وقتی اونا رو میزدم، دو سه دقیقه بعد غاز دیگه از بقیه جدا میشد و بالای سر اون که روی زمین افتاده بود چرخ میزد و سر و صدا میکرد.»
دختره با نگرانی پرسید: «و تو اون رو هم میزدی؟»
پسره جواب داد: «اگه میتونستم. گاهی تیرم به خطا میرفت.»
دختره گفت: «این تو رو ناراحت نمیکرد؟»
پسره گفت: «هیچوقت. وقتی داری شکار میکنی به این چیزها فکر نمیکنی.»
در داستان که تامل میکنی به یاد جنگافروزانی میافتی که از دیدن کشته شدن آدمها، لذت میبرند و هیچ چیز دیگری برایشان مهم نیست.
موضوعات: آموزش درس عربی, مروری بر داستان کوتاه
[شنبه 1403-02-08] [ 03:15:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|
|
یک نوبرانهی خوشمزه |
... |
سبز کوچولوی گردی را بین انگشتان شست، اشاره و میانه میسُرانم. پوستِ صاف، براق و بسیار نازکی دارد. سفت و نرم هست. مثلِ بعضیها پوست کلفت نیست.
سر و تَهش تورفتگی دارد. یکطرف به چوب نازکی وصل است و سوی دیگر مثلِ ناف میماند. خط موربی بین دو سوراخ کشیده شده است.
کمی با آن ور میروم. دیدنش هم دهانم را آب میاندازد.
وای دهنم آب افتاد، دلم به تاپتاپ افتاد.
کمی نمک رویش میریزم؛ تا دندانم کُند نشود. چه دلبری میکند این کوچولوی دوست داشتنی!
آب از لبولوچهام راه میافتد، جراتِ گاز زدنش را ندارم. طَبعم با ترشیجات جور نیست. چشمانم را آهسته میبندم تا بتوانم مزهاش را با تمام وجود حس کنم.
با پوست، بین دو دندان جلو میگذارم. گاز میزنم. صدای له شدنِ گوشتِ تنش، بین دندانها را حس میکنم. قروچوقروچ میکند. آبش روی زبانم جاری میشود. ترش است. چشمانم خودبهخود تنگ، لبهایم جمع وصورتم چروکیده میشود.
با زبان به سمت دندانهای آسیاب ُسرَش میدهم. فشرده و خرد میشود. گوشتی و آبدار است. صدای تماس پوست و گوشتش با آبِ دهان، ملچوملوچی راه میاندازد آن سرش ناپیدا.
آبِ دهانم را قورت میدهم. دارد تمام میشود.
دندانم با هستهی بیضی شکلی که محکم به گوشت چسبیده، برخورد میکند؛ کامم تلخ میشود. لعنت به هستهی زهرماری.
موضوعات: آموزش درس عربی, توصیف یک میوه
[سه شنبه 1403-02-04] [ 01:27:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|
|
معرفی داستان کوتاه (ابر پنبهای سفید سرگردان) |
... |
امروز داستان کوتاهی خواندم که شایسته دیدم با شما هم اشتراک گذارم.
نام داستان: ابر پنبهای سفید سرگردان
نویسنده: زهره حکیمی
ناشر: نیلوفر
از مجموعه داستان کوتاه ایرانی: بعد از ردیف درختها
تعداد صفحات: ۱۴۴
نوبت چاپ: اول
سال چاپ: ۱۳۸۰
داستان زیبا و تجربهی زیستهی زنان زجرکشیدهی کشورم.
داستان، از زبان دختری است دربارهی زندگی مشترک خواهر بیست سالهاش که در مدت یکسال زندگی زناشویی، بارها هدف آماج حملههای شوهر قرار گرفته و هربار از خانواده و اطرافیان به جای محبت و طرفداری، شنیده که زن باید با خوب و بد شوهر بسازد و اسم نحسِ طلاق را بر زبان نیاورد که مبادا خانواده بدنام شوند و برای دخترِ دیگر، خواستگاری پیدا نشود.
این داستان را بارها و بارها از زبان قوم و خویش، دور و نزدیک شنیدهام. کسانی که تا آخرِ عمر، کاری جز تحملِ یک آدم روانی نکردهاند. همین چندماه قبل برای یکی از عزیزانم این حادثه پیش آمد، او دو فرزند دارد و شوهرش روانی شده؛ ولی همه بدون استثنا میگویند باید بماند سر خانه زندگی و بچههایش را به رخ ببرد و با اخلاق و رفتار شوهرش بسازد و بسوزد و دم نزند؛ وگرنه آبروی خانواده جلو در و همسایه میرود.
از خواندن داستان لذت بردم و تحتتاثیر قرار گرفتم. (شاید زیادی واکنش نشان دادم.)
برشی از کتاب:
* «خودش غلط کرده اسم طلاقو آورده. مگه من آبرومو از سر راه برداشتم که بذارم این دختره به باد بده؟ بهش بگو اگه اسم طلاقو بیاره به جلال و قدر خدا عاقش میکنم.»
* «به قرآن دیگه نمیتونم تحمل کنم. آخه من چه گناهی کردم که باید یکبند کتک بخورم؟»
* «چی میگه این دختر زن داداش؟ کی تا حالا تو طائفه ما طلاق گرفته، که دختر تو دومیش باشه؟ پاشو! پاشو خجالت بکش. حالا دوتام زد تو سرت. طوری نشده که.»
«دستت درد نکنه زن داداش. اینجوری دختر بار میارن؟ من پنج تا دختر فرستادم خونهی شوهر، با هر مصیبتی ساختن. از سنگ صدا در اومده، از دخترای من در نیومد؛ که وقت بهشون نگن طلاقنشون. حالا یقین بدبختها باید سرکوفتِ طلاق تو رو بشنفن.»
*آقا داداش: «خوب منم قبول دارم اخلاقش تنده؛ اما اینم نمیشه که تا به زن، تو خونه شوهر خوش نگذشت، بگه طلاق میخوام. فردام لابد زن منم که ببینه تو طلاق گرفتی، تا بهش بگم بالای چشت ابروس، هوس طلاق میزنه به سرش.»
* «ای مادر، همچی میگی کتکم میزنه که انگار زخم شمشیر میزنه بهت… اخلاقش تنده . عوضش چشمش پاکه… اصلا شاید بچهدار شدی، اخلاقش عوض شد. از من میشنفی یه شکم بزا.»
* تازه مگه من کم کتک خوردم از اون خدابیامرز؟ اما صدام در نیومد، واسه اینکه میدونسم اگه طلاق بگیرم، یه طایفهای سرشیکسته میشن.»
* «آخه این طلاق بگیره که دیگه سگ هم در این خونه رو وا نمیکنه بیاد خواستگاری تو. اون وقت تو هم میمونی بیخ گیسم.»
*میچرخد رو به دیوار و به حالت سجده میافتد زمین. دستهایش را حایل سرش میکند و میگوید: «ببین. وقتی میزنه اگه اینجوری بیفتم زمین، رومم به دیوار باشه و دستامو بذارم رو سرم، دیگه زیاد دردم نمیاد.»
کلیدواژه ها: حامی, خانواده, خشونت , داستان کوتاه, دعوا, زن, زندگی زناشویی, سوختن و ساختن, شوهر, طلاق, معرفی کتاب موضوعات: آموزش درس عربی, معرفی داستان کوتاه
[دوشنبه 1403-02-03] [ 10:04:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|
|
دانش را با نوشتن، مهار کن |
... |
چند روز تعطیلات عید فطر به همدان سفر کردیم. امروز تصمیم گرفتم سفرنامهام را بنویسم. تا نیمههای خاطرات که در لپتاپ ثبت کرده بودم را دوباره مرور و ویرایش کردم که؛ متوجه شدم بقیهی خاطرات در لپتاپ نیست. سراغ دفتر یادداشتهای روزانه رفتم؛ آنجا هم نوشته بودم: بقیه را در لپتاپ ثبت میکنم. در فایلها و کانال تلگرام و ایتا هم هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم. از این جستجوی بیحاصل نتیجه گرفتم که: یا در سفر یادداشتبرداری نکردهام؛ که این کار از من بعید است، یا اشتباهی از موبایل پاک شده؛ چون ارسال نکردهام. حالم گرفته شد. چرا به ذهنم اعتماد کردم؟ نمیدانم چقدر از وقایع یادم مانده. باید از عکسهایی که بچهها گرفتهاند و حافظهشان کمک بگیرم. این هم فکر نمیکنم کاملا به هدفم برسم. آخر چرا؟
مگر نه این است که پیامبر فرموده به ذهنتان اعتماد نکنیم وعلم و دانشتان را با نوشتن در بند و زنجیر بکشید.
«قَيِّدُوا اَلْعِلْمَ بِالْكِتَابِ؛ دانش را با نوشتن در بند كشيد.»
کلیدواژه ها: اعتماد به ذهن, تعطیلات, حافظه, حدیث, روایهنویسی, سفرنامه, عیدفطر, فراموشی, مسافرت, مهار علم, نوشتن, پیامبر موضوعات: آموزش درس عربی, هنرِ نوشتن
[ 11:57:00 ق.ظ ]
لینک ثابت
|
|
ناسپاسی و گلایه از خدا |
... |
مدتی از سن یائسگیام میگذشت. هر سال در لیالی قدر، عادت میشدم و تا جایی که ممکن بود به وسیلهی دارو، جلوی ورودش را میگرفتم.
امسال خیالم راحت و خوشحال بودم که میتوانم با آرامش، مسجد بروم و عبادتهای وارده را انجام دهم.
شب 23 رمضان بود. خودم را برای مهمترین شب قدر، مهیا کرده بودم. مدام میگفتم: «نکند امسال هم مثل سالهای قبل خراب کنم؟» بعد از افطار دردی در کمر و شکم احساس کردم. دلم هُری ریخت پایین. به طرف دشتشویی رفتم. متوجه شدم خونریزی کمی دارم. قلبم از جا کنده شد. من چندین ماه پاک بودم. آخر چرا حالا؛ در روزها و شبهای قدر باید سر و کلهاش پیدا شود؟ ای بخُشکی شانس. من اگر شانس داشتم که….
حالم گرفته شد. البته آلودگی را پای استحاضهی قلیله گذاشته و به عبادتم لطمهای وارد نشد؛ ولی آن حالوهوا و شوری که باید را نداشتم. دلم گرفته بود. صدای مناجاتخوانی تلویزیون، به دلم چنگ میانداخت. خداخدا میکردم همسر و بچهها بروند حرم. من تنها باشم. خانه که خالی شد، با خدا خلوت کردم. بنای گِله گذاشتم. گفتم: «چرا من را قابل نمیدانی؟ چرا همیشه باید سر بزنگاه آلوده باشم؟…»
اشک امانم نمیداد. به هقهق افتاده بودم. دعا را با همین حال خواندم. عادت دارم در فرازهای دعا تامل کنم. حالا با خدا سنگهایم را واکنده و مثلِ دختر بچهها، غُرو لُندهایم را کرده و آرام گرفته بودم. ناگهان به خود نهیب زدم: “چرا در برابر تدبیر الهی اِنقُلت میآوری. مگر نه این است که خدا پرسشگر است؛ نه بنده؟ چرا خدا را بازخواست میکنی؟
مگر نمیدانی که خدا بدون حکمت و تدبیر کاری نمیکند؟ و هیچکس نمیتواند نظرش را عوض کند؟ همهی موجودات، تابع هستند؛ تو عددی نیستی که چونوچرا میکنی؟
چرا «نومن ببعض و نکفر ببعض» هستی؟ چرا از اینکه بدنت سالم هست و واکنشهای ویژهی خودش را بروز میدهد، شاکر نیستی؟ آیا شکرگزاری، خاصِ اوقاتی هست که همهچیز بر وفق مرادت باشد؟ یا نه؛ باید در همهحال سپاسگزار باشی؟
«عَسى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُون» بقره/216
چرا خودت را عقل کل میدانی؟…”
از رفتار و گلایههای بیدلیل خودم بدم آمد. این چه دعایی هست که میخوانم؟ دعایی که فقط لقلقهی زبانم شده؛ ولی در عمل ماندهام. برای خواندنِ همین عبارتها، اینقدر چانه میزنم؟؟؟
خود را بندهی ناسپاس و مصداقِ انسانِ کفور یافتم.
از خدا خواستم در سرگردانیها دستم را بگیرد و رهایم نکند وگرنه در وادی حیرت، گُم میشوم و فریادرسی ندارم.
خواستم که من را جزو مستغفرین قرار دهد و از جهنم خودخواهی و غروری که برای خودم مهیا کردهام خلاص کند. «خلصنی من النارِ یارب»
کلیدواژه ها: استحاضه قلیله, استغفار و پوزش خواهی, انسان ناسپاس, بیاطلاعی از خیر و شر, خلصنی من النار, روزه, شانس, شب 23 رمضان, شب قدر, شکر نعمت, عبادت, غرور, نقمت, وادی حیرت, گلایه, یائسگی موضوعات: آموزش درس عربی, نومن ببعض و نکفر ببعض
[شنبه 1403-02-01] [ 01:55:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|
|
خوابیدن در مسجد |
... |
کلاس سوم ابتدایی بودم که گفتند به سن تکلیف رسیدم و باید روزه بگیرم. سرم را بالا میگرفتم و به روزه دار و مهمان خدا بودنم، افتخار میکردم. بچههای کوچکتر هم سعی میکردند جلو ما چیزی نخورند. شبهای قدر با پدر و خواهرم میرفتیم مسجد. دخترهای همسن و سال ما زیاد بودند. دور هم جمع میشدیم. حرف میزدیم. مسنترها تذکر میدادند که ساکت شویم و گوشمان به دعا باشد. آخر شب خوابمان میگرفت؛ ولی اجازه خوابیدن در مسجد را نمیدادند. یک شب یکی از خانمها خوابیده بود. خانم دیگری چادر او را با نخ و سوزن، به فرش دوخت. وقتی بیدار شد و خواست بلند شود. زمین خورد. چه دعوایی راه افتاد: «چرا مردم آزاری میکنی؟ مگر روزه نیستی؟ نماز و روزهات قبول نیست.» او هم در جواب میگفت: «خوابیدن توی مسجد کراهت دارد. تذکر داده بودند که اینجا نخوابید.» این کارشان دستاویزی برای خندیدن دخترها فراهم آورد.
موضوعات: آموزش درس عربی, روزه اولی
[ 01:45:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|
|