کلاس سوم ابتدایی بودم که گفتند به سن تکلیف رسیدم و باید روزه بگیرم.
سرم را بالا میگرفتم و به روزه دار و مهمان خدا بودنم، افتخار میکردم. بچههای کوچکتر هم سعی میکردند جلو ما چیزی نخورند.
شبهای قدر با پدر و خواهرم میرفتیم مسجد. دخترهای همسن و سال ما زیاد بودند. دور هم جمع میشدیم. حرف میزدیم. مسنترها تذکر میدادند که ساکت شویم و گوشمان به دعا باشد. آخر شب خوابمان میگرفت؛ ولی اجازه خوابیدن در مسجد را نمیدادند. یک شب یکی از خانمها خوابیده بود. خانم دیگری چادر او را با نخ و سوزن، به فرش دوخت. وقتی بیدار شد و خواست بلند شود. زمین خورد. چه دعوایی راه افتاد: «چرا مردم آزاری میکنی؟ مگر روزه نیستی؟ نماز و روزهات قبول نیست.» او هم در جواب میگفت: «خوابیدن توی مسجد کراهت دارد. تذکر داده بودند که اینجا نخوابید.» این کارشان دستاویزی برای خندیدن دخترها فراهم آورد.
موضوعات: آموزش درس عربی, روزه اولی
[شنبه 1403-02-01] [ 01:45:00 ب.ظ ]