|
|
|
خوابیدن در مسجد |
... |
کلاس سوم ابتدایی بودم که گفتند به سن تکلیف رسیدم و باید روزه بگیرم. سرم را بالا میگرفتم و به روزه دار و مهمان خدا بودنم، افتخار میکردم. بچههای کوچکتر هم سعی میکردند جلو ما چیزی نخورند. شبهای قدر با پدر و خواهرم میرفتیم مسجد. دخترهای همسن و سال ما زیاد بودند. دور هم جمع میشدیم. حرف میزدیم. مسنترها تذکر میدادند که ساکت شویم و گوشمان به دعا باشد. آخر شب خوابمان میگرفت؛ ولی اجازه خوابیدن در مسجد را نمیدادند. یک شب یکی از خانمها خوابیده بود. خانم دیگری چادر او را با نخ و سوزن، به فرش دوخت. وقتی بیدار شد و خواست بلند شود. زمین خورد. چه دعوایی راه افتاد: «چرا مردم آزاری میکنی؟ مگر روزه نیستی؟ نماز و روزهات قبول نیست.» او هم در جواب میگفت: «خوابیدن توی مسجد کراهت دارد. تذکر داده بودند که اینجا نخوابید.» این کارشان دستاویزی برای خندیدن دخترها فراهم آورد.
موضوعات: آموزش درس عربی, روزه اولی
[شنبه 1403-02-01] [ 01:45:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|
|
اولین رمضان من |
... |
تیر ماه سال 60 وقتی نه ساله شدم. بنابر آنچه که در خانه و مدرسه یاد گرفته بودم، دوست داشتم روزه بگیرم. ذوق و شوق زیادی داشتم. هر چند سالهای قبل هم، روزه کلهگنجشکی میگرفتم؛ ولی خوشحال بودم که امسال روزهام را کامل میگیرم. شاید هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم؛ ولی همین که کلاس سوم بودم، کافی بود که اصرار کنم الا و بلا من را بیدار کنید. میخواهم روزه کامل بگیرم. یادم هست افرادی با چوبدستی به درها میکوبیدند که کسی برای خوردن سحری خواب نماند. بیدار شدن برای سحری هم داستان خودش را داشت. آنقدر صدایم میزدند تا بالاخره ربع ساعتی مانده به اذان با چشمهای نیمه باز و خوابآلود، خودم را با زحمت سر سفره میرساندم. خورده و نخورده برمیگشتم توی رختخواب. نمیخواستم خواب از چشمم بپرد. هم دلم میخواست روزه بگیرم هم خوابم میآمد. پدر مغازه خواربار و میوهفروشی داشت. روز اول به شدت هوس خوراکی کرده بودم. به مغازه سر زدم. یک پلاستیک برداشتم. هر چیزی را که میل داشتم، درون آن میریختم. میوه های نوبرانه، آلوهای رسیده و یاقوتی، انگورهای ملس، طالبی و هندوانه خوش عطر و طعم و آبدار، گیلاسِ گوشوارهای، آلبالوی ترش و ملس که دلبری میکردند و آب دهانم را راه میانداختند. همه را جمع کرده به خانه میبردم و در کنار آنها یک بطری شربت و آب میگذاشتم. برای لحظه افطار ثانیهشماری میکردم که به محض بلند شدن صدای دعا، مناجات و ربنای استاد شجریان و پشتبندش اذان، شروع به خوردن کنم؛ ولی همین که بطری آب را سر میکشیدم، سنگین میشدم. دیگر هیچ میلی به خوراکیها نداشتم. همه را برمیگرداندم سر جایشان. دوباره روز از نو روزی از نو، کارهایم را سر میگرفتم. پدر و مادرم خیلی هوای من را داشتند. برایم خوراکی و غذاهای خوشمزه درست میکردند. هر کس میفهمید روزه هستم، ماشاالله. بارکالله. چشم بد به دور گویان. من را در آغوش میگرفت و التماس دعا داشت. یک روز دایی مادرم، که آدم بیقیدی بود و خودش اهل نماز و روزه نبود، به مادر گفت: «چرا میگذاری این بچه روزه بگیرد؟ همینطوری خودش ریقو و لاغر مردنی هست. به جای اینکه یک چیزی بدهید بخورد پروار شود و حال بیاید، اجازه میدهید روزه بگیرد؟» مادرم با نگاهی افتخارآمیز گفت: «دخترم خودش دوست دارد روزه بگیرد. ما که او را مجبور نکردهایم.» وقتی مادر رفت آشپزخانه، او میخواست به زور، خوراکی توی دهانم بریزد و من زیر دستانِ او، دهانم را محکم بسته بودم و اوممم اوممم میکردم و سرم را تکان میدادم، که پدر از راه رسید و او دست از سرم برداشت. پدر اول او را سرزنش کرد و با تشر گفت: «به بچه من چکار داری؟ خودت روزه نمیگیری کافی نیست؟ به جای اینکه به بچه قوتِ قلب بدهی، دائم از ضعف و کم سن و سالی او مینالی؟ این قدر نگو بچه است و نمیتواند. او حالِ خودش را بهتر از تو میداند و لازم نیست تو کاسه داغتر از آش باشی.» بعد من را بغل کرد. نفسنفس میزدم. مثل جوجهای که از چنگال گربه رهیده به آغوش پدر پناه بردم. دستی به سرم کشید و گفت: «ناراحت نباش. اگر چيزى به زور در گلوى روزهدار بريزند، روزه اش باطل نمیشود؛ ولی بهتر هست تو هم دمِ دستِ همچین کسانی نباشی. می دانی که او شاهد مثال آیه 10 سوره بقره هست که میفرماید: «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً؛ در دلهاى آنها يك نوع بيمارى است و خدا بيماریشان را زیادتر میکند.» حالا هم پاشو. برو با دوستانت بازی کن.» خیالم راحت شد؛ ولی از این که دایی نتوانسته بود به هدفِ پلیدش برسد، بیشتر خوشحال بودم. از این که افتخار روزهداری نصیبم شده بود، کیف میکردم. گرسنگی و تشنگی را تاب میآوردم. پدر و مادر تذکر میدادند که: «بدوبدو نکنم. بیشتر بخوابم. اولِ افطار آبِ سرد نخورم. سحر زودتر بیدار شوم تا بتوانم مقدار بیشتری غذا بخورم.»؛ ولی کو گوش شنوا؟ من کودکی بودم با هزار فکر و خیال. تقریبا همه حرفهایشان را نادیده میگرفتم. گهگاهی دچار افت قند میشدم. سرم گیج میرفت. با خستگی و بیحالی یک گوشه در انتظار اذان میافتادم. مادر به من دلداری میداد. گاهی میگفت: «بیا داخل ننو(گهواره)ی داداشت بخواب تا برایت لالایی بخوانم.» با این کار سعی می کرد سختی روزه گرفتن را برایم لذت بخش کند. من هم از خداخواسته سرخوشانه، میپریدم داخل ننو و میخوابیدم. روزهای بعد، قبل از افطار، مسجد میرفتیم. بعد از نماز، با کمی آب گرم و زولبیا بامیههایی که در مسجد توزیع میشد، روزهمان را باز می کردیم. عصرها پدر برای کاهش تشنگی در طول روز، عرق نعنا، نسترن بیدمشک و شاطره میخرید. مادر هم گاهی برای تقویت بدن، شربتِ آبعسل و دمنوش گل گاوزبان درست میکرد. هر روز یکی از آنها را سر سفره افطار میگذاشت. با لذت هر چه تمامتر میخوردم. حظ میکردم. یک خوشی وصف ناپذیر.
سرم را بالا میگرفتم و به روزه دار و مهمان خدا بودنم، افتخار میکردم. بچههای کوچکتر هم سعی میکردند جلو ما چیزی نخورند. شبهای قدر با پدر و خواهرم میرفتیم مسجد. دخترهای همسن و سال ما زیاد بودند. دور هم جمع میشدیم. حرف میزدیم. مسنترها تذکر میدادند که ساکت شویم و گوشمان به دعا باشد. آخر شب خوابمان میگرفت؛ ولی اجازه خوابیدن در مسجد را نمیدادند. یک شب یکی از خانمها خوابیده بود. خانم دیگری چادر او را با نخ و سوزن، به فرش دوخت. وقتی بیدار شد و خواست بلند شود. زمین خورد. چه دعوایی راه افتاد: «چرا مردم آزاری میکنی؟ مگر روزه نیستی؟ نماز و روزهات قبول نیست.» او هم در جواب میگفت: «خوابیدن توی مسجد کراهت دارد. تذکر داده بودند که اینجا نخوابید.» این کارشان دستاویزی برای خندیدن دخترها فراهم آورد. #نوشتههای من
موضوعات: آموزش درس عربی, روزه اولی
[سه شنبه 1402-12-22] [ 12:47:00 ب.ظ ]
لینک ثابت
|
|