دست نوشته‌های زینت
رویای نوشتن







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





«قسم به قلم و آن‌چه نوشته می‌شود؛ ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» منظور از «قلم»، هر قلمی(ابزار نوشتن) و«ما يسطرون» هر آنچه با قلم نوشته مى‏شود (محصول قلم) است. «قلم و نوشته»، سرچشمه پيدايش تمدن‌هاى انسانى، پيشرفت و تكامل علوم، بيدارى انديشه‏ها، خاستگاه آگاهى بشر، پاسدار دانش‌ها و تجربيات و پل ارتباطى گذشتگان و آيندگان در سراسر گیتی است. گردش نيش قلم بر صفحه، سرنوشت آدمیان را رقم مى‏زند. تا آنجا كه دوران زندگى انسان را به دو دوره قبل و بعد از تاریخ تقسيم مى‏كند. دوران تاريخ بشر از زمانى شروع مى‏شود كه آدمیزاد دست به قلم برد و خط اختراع کرد و توانست چيزى از زندگى خود را نگاشته و براى آيندگان به‌يادگار گذارد. به وسيله قلم و نوشتن مى‏توان هر حادثه‏اى را كه در پس پرده مرور زمان و بُعد مكان قرار گرفته، نزد خود حاضر ساخت. رویدادهای دور از چشم و معانى نهفته در درون دل‌ها را ضبط ‏كرد. گویی قلم و نوشته، همه متفكران در طول تاريخ را در يك كتابخانه بزرگ جمع مى‏کند. ر.ک. ترجمه تفسير الميزان، ج‏19،ص 616؛ تفسير نمونه، ج‏24، ص371. خدا را سپاس بی‌کران؛ به خاطر وجود لوح و قلم. به خاطر وجود کتاب‌ها. وگرنه در سختی‌ها و تنگناهای زندگی، وقتی آدم‌ها باعث رنجشم می‌شوند، وقتی به من گزند می‌رسانند، به چه چیزی پناه ببرم؟



جستجو




 
  اولین رمضان من ...



تیر ماه سال 60 وقتی نه ساله شدم. بنابر آنچه که در خانه و مدرسه یاد گرفته بودم، دوست داشتم روزه بگیرم. ذوق و شوق زیادی داشتم. هر چند سالهای قبل هم، روزه کله‌گنجشکی می‌گرفتم؛ ولی خوشحال بودم که امسال روزه‌ام را کامل می‌گیرم. شاید هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم؛ ولی همین که کلاس سوم بودم، کافی بود که اصرار کنم الا و بلا من را بیدار کنید. می‌خواهم روزه کامل بگیرم.
یادم هست افرادی با چوب‌دستی به درها می‌کوبیدند که کسی برای خوردن سحری خواب نماند. بیدار شدن برای سحری هم داستان خودش را داشت. آن‌قدر صدایم می‌زدند تا بالاخره ربع ساعتی مانده به اذان با چشم‌های نیمه باز و خواب‌آلود، خودم را با زحمت سر سفره می‌رساندم. خورده و نخورده برمی‌گشتم توی رختخواب. نمی‌خواستم خواب از چشمم بپرد. هم دلم می‌خواست روزه بگیرم هم خوابم می‌آمد.
پدر مغازه خواربار و میوه‌فروشی داشت. روز اول به شدت هوس خوراکی کرده بودم. به مغازه سر زدم. یک پلاستیک برداشتم. هر چیزی را که میل داشتم، درون آن می‌ریختم. میوه های نوبرانه، آلوهای رسیده و یاقوتی، انگورهای ملس، طالبی و هندوانه خوش عطر و طعم و آبدار، گیلاسِ گوشواره‌ای، آلبالوی ترش و ملس که دلبری می‌کردند و آب دهانم را راه می‌انداختند. همه را جمع کرده به خانه می‌بردم و در کنار آنها یک بطری شربت و آب می‌گذاشتم. برای لحظه افطار ثانیه‌شماری می‌کردم که به محض بلند شدن صدای دعا، مناجات و ربنای استاد شجریان و پشت‌بندش اذان، شروع به خوردن کنم؛ ولی همین که بطری آب را سر می‌کشیدم، سنگین می‌شدم. دیگر هیچ میلی به خوراکی‌ها نداشتم. همه را برمی‌گرداندم سر جایشان. دوباره روز از نو روزی از نو، کارهایم را سر می‌گرفتم. پدر و مادرم خیلی هوای من را داشتند. برایم خوراکی و غذاهای خوشمزه درست می‌کردند. هر کس می‌فهمید روزه هستم، ماشاالله. بارک‌الله. چشم بد به دور گویان. من را در آغوش می‌گرفت و التماس دعا داشت. یک روز دایی مادرم، که آدم بی‌قیدی بود و خودش اهل نماز و روزه نبود، به مادر گفت: «چرا می‌گذاری این بچه روزه بگیرد؟ همین‌طوری خودش ریقو و لاغر مردنی هست. به جای این‌که یک چیزی بدهید بخورد پروار شود و حال بیاید، اجازه می‌دهید روزه بگیرد؟» مادرم با نگاهی افتخارآمیز گفت: «دخترم خودش دوست دارد روزه بگیرد. ما که او را مجبور نکرده‌ایم.» وقتی مادر رفت آشپزخانه، او می‌خواست به زور، خوراکی توی دهانم بریزد و من زیر دستانِ او، دهانم را محکم بسته بودم و اوم‌م‌م او‌م‌م‌م‌ می‌کردم و سرم را تکان می‌دادم، که پدر از راه رسید و او دست از سرم برداشت. پدر اول او را سرزنش کرد و با تشر گفت: «به بچه من چکار داری؟ خودت روزه نمی‌گیری کافی نیست؟ به جای این‌که به بچه قوتِ قلب بدهی، دائم از ضعف و کم سن و سالی او می‌نالی؟ این قدر نگو بچه است و نمی‌تواند. او حالِ خودش را بهتر از تو می‌داند و لازم نیست تو کاسه داغ‌تر از آش باشی.» بعد من را بغل کرد. نفس‌نفس می‌زدم. مثل جوجه‌ای که از چنگال گربه رهیده به آغوش پدر پناه بردم. دستی به سرم کشید و گفت: «ناراحت نباش. اگر چيزى به‌ زور در گلوى روزه‌دار بريزند، روزه اش باطل نمی‌شود؛ ولی بهتر هست تو هم دمِ دستِ همچین کسانی نباشی. می دانی که او شاهد مثال آیه 10 سوره بقره هست که می‌فرماید: «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً؛ در دلهاى آنها يك نوع بيمارى است و خدا بيماریشان را زیادتر می‌کند.» حالا هم پاشو. برو با دوستانت بازی کن.» خیالم راحت شد؛ ولی از این که دایی نتوانسته بود به هدفِ پلیدش برسد، بیشتر خوشحال بودم. از این که افتخار روزه‌داری نصیبم شده بود، کیف می‌کردم. گرسنگی و تشنگی را تاب می‌آوردم. پدر و مادر تذکر می‌دادند که: «بدوبدو نکنم. بیشتر بخوابم. اولِ افطار آبِ سرد نخورم. سحر زودتر بیدار شوم تا بتوانم مقدار بیشتری غذا بخورم.»؛ ولی کو گوش شنوا؟ من کودکی بودم با هزار فکر و خیال. تقریبا همه حرفهایشان را نادیده می‌گرفتم.
گه‌گاهی دچار افت قند می‌شدم. سرم گیج می‌رفت. با خستگی و بی‌حالی یک گوشه در انتظار اذان می‌افتادم. مادر به من دلداری می‌داد. گاهی می‌گفت: «بیا داخل ننو(گهواره)ی داداشت بخواب تا برایت لالایی بخوانم.» با این کار سعی می کرد سختی روزه گرفتن را برایم لذت بخش کند. من هم از خداخواسته سرخوشانه، می‌پریدم داخل ننو و می‌خوابیدم.
روزهای بعد، قبل از افطار، مسجد می‌رفتیم. بعد از نماز، با کمی آب گرم و زولبیا بامیه‌هایی که در مسجد توزیع می‌شد، روزه‌مان را باز می کردیم. عصرها پدر برای کاهش تشنگی در طول روز، عرق نعنا، نسترن بیدمشک و شاطره می‌خرید. مادر هم گاهی برای تقویت بدن، شربتِ آب‌عسل و دمنوش گل گاوزبان درست می‌کرد. هر روز یکی از آن‌ها را سر سفره افطار می‌گذاشت. با لذت هر‌ چه تمام‌تر می‌خوردم. حظ می‌کردم. یک خوشی وصف ناپذیر.

سرم را بالا می‌گرفتم و به روزه دار و مهمان خدا بودنم، افتخار می‌کردم. بچه‌های کوچکتر هم سعی می‌کردند جلو ما چیزی نخورند.
شب‌های قدر با پدر و خواهرم می‌رفتیم مسجد. دخترهای هم‌سن و سال ما زیاد بودند. دور هم جمع می‌شدیم. حرف می‌زدیم. مسن‌ترها تذکر می‌دادند که ساکت شویم و گوشمان به دعا باشد. آخر شب خوابمان می‌گرفت؛ ولی اجازه خوابیدن در مسجد را نمی‌دادند. یک شب یکی از خانم‌ها خوابیده بود. خانم دیگری چادر او را با نخ و سوزن، به فرش دوخت. وقتی بیدار شد و خواست بلند شود. زمین خورد. چه دعوایی راه افتاد: «چرا مردم آزاری می‌کنی؟ مگر روزه نیستی؟ نماز و روزه‌ات قبول نیست.» او هم در جواب می‌گفت: «خوابیدن توی مسجد کراهت دارد. تذکر داده بودند که این‌جا نخوابید.» این کارشان دستاویزی برای خندیدن دخترها فراهم آورد.
#نوشته‌های من

موضوعات: آموزش درس عربی, روزه اولی
[سه شنبه 1402-12-22] [ 12:47:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  ترک وطن ...

 

من اهل و متولد استان فارس ‌هستم.

از ۱۵ سالگی به قم کوچانده شده‌ام؛ دقیقا ۳۶ سال است که ساکن قم هستم.

ولی، نه می‌توانم خودم را شیرازی بدانم؛ چون فقط کودکی و نوجوانی‌ام را آنجا سپری کرده‌ام، نه می‌توانم خودم را به قمی‌ها بچسبانم، زیرا شیرازی هستم. آنجا به دنیا آمده‌ام. آباء و اجدادم شیرازی هستد. هنوز ته لهجه‌ای دارم. همه‌ی عزیزانم آنجا هستند. دلم برای آنجا بودن، بین آشنایان، قدم زدن در کوچه و خیابانش، در دشت و صحرا، باغ و بستانش پَر می‌زند.

ولی به علت، زندگی کردن در قم، ادامه تحصیل، دوستان و آشنایان، تولد فرزندان و نوه‌ها، شغلِ همسر و بچه‌ها، خانه و زندگی‌ام، قمی محسوب می‌شوم.

 شیراز که می‌روم می‌گویند: قمی‌ها آمدند. قم که هستم من را شیرازی می‌دانند.

احساس بی‌ریشه بودن به آدم دست می‌دهد.

از این‌جا رانده، از آن‌جا مانده.

عِرق زادگاه از یک‌طرف، وابستگی به محل سکونت از طرف دیگر، من را دچار تشویش خاطر می‌کند.

چند سالی هست که از وطن اعراض کرده‌ام؛ یعنی قم را وطن جدیدم قرار داده‌ام؛ چون ما قصد برگشتن به زادگاهمان و سکونت در آن‌جا را نداریم؛ فقط برای سر زدن به اقوام و شرکت در مراسم می‌رویم. بنابراین وقتی به زادگاهم سفر می‌کنم و کمتر از ده روز می ‌مانم، نمازم را شکسته می‌خوانم و روزه نمی‌گیرم. که این خود باعث اعتراض و تعجب اطرافیان می‌شود: «این‌جا وطن اصلی تو هست، وطن پدر و مادری و جایی است که در آن به دنیا آمده و مدتی نیز در آن زندگی کرده‌ای. تو شیرازی هستی چرا ترک وطن کردی؟»

می‌گویم: «قم هم وطن عُرفی من است؛ یعنی جایی که برای زندگی انتخاب کرده‌ایم، هر چند محل تولدم نیست. ما مدتی طولانی در آن ساکن هستیم و قصد برگشتن به زادگاهمان را نداریم. گر‌چه می‌توانیم دو وطن داشته باشیم؛ یعنی هم زادگاهمان، هم محل سکونتمان. هر دو را وطن حساب کنیم و در هر دو مکان نماز و روزه‌هایمان کامل باشد.»

با این حال دل کَندن از وطن برایم سخت است.

نه در غربت دلم شاد است نه جایی در وطن دارم.

برای همین هنوز که هنوز است در رویاهای شبانه، در کوچه‌پس کوچه‌های شهرم پرسه می‌زنم و نمی‌دانم چرا خاطرات گذشته دست از سرم برنمی‌دارند. چرا من را رها نمی‌کنند، چرا چارچنگولی به گذشته چسبیده‌ام؟ و هزار چرای دیگر

برای خلاصی از این افکار پوچ و بیهوده به نوشتن رو آورده‌ام. سعی می‌کنم خاطراتم را در ذهن زنده و روی کاغذ جاری کنم.

نوشتن برای رهایی

نوشتن برای تغییر

نوشتن برای رسیدن به حال خوب

مهاجرت

موضوعات: تغییر عادت, ترک وطن
[شنبه 1402-11-14] [ 02:16:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  یک تجربه(نوار عصب) ...

آیه

10 بهمن 1402ساعت 10:35

امروز نوبت دکتر داشتم. چند وقتیه بازوی دست راست و ساعد دست چپم درد می‌کند. در دستانم احساس بی‌حسی، سوزن‌سوزن شدن و گز‌گز می‌کنم، دچار ضعف و گرفتگی عضلات شده‌ام. گردنم درد دارد. خواب را از چشمانم ربوده. پریشب در خواب، یک طرف صورت، گردن و دستم بی‌حس شده بود. مثل این که عصبم تحت فشار است. نمی‌توانم وسیله‌‌ای را بلند و جا‌به‌جا کنم. درد به‌گونه‌ای هست که تا انگشتانم کشیده می‌شود. همه‌ی مفاصل دستم را درگیر کرده است.

 دیروز رفتم بیمارستان. از متخصص مغز و اعصاب نوبت گرفتم. نیم ساعتی طول کشید تا نوبت به من برسد. در این فاصله با خانم بغل دستی‌ام سرِ صحبت باز را کردم. او گرفتگی رگِ قلب داشت و پیش‌تر عملِ باز انجام داده بود و می‌گفت: «همسرم به دکتر عقیده ندارد. می‌گوید: «این‌قدر دکتر نرو. برو پیش حکیم‌های طبِ سنتی.» به حرفش گوش کردم. حکیم گفت: «دیگر داروهای چربی و فشار خون‌ت را نخور.» من هم داروهایم را قطع کردم. تا این که حالم بد شد. دوباره آمدیم پیش دکتر. پرسید: «مگر داروهایت را سرِ وقت مصرف نمی‌کنی؟» گفتم: که حکیم این‌جور گفته. دکتر عصبانی شد. کلی بد و بیراه نثار حکیم کرد. به من هم گفت: «تو که به حرف او گوش می‌کنی، دیگر چرا پیش من می‌آیی؟ باز هم برو پیش حکیم.»

من عذر‌خواهی کردم. دکتر باز هم من را ویزیت کرد.»

نفسی تازه کرد. همسرش را که دورتر نشسته بود زیر چشمی پایید و ادامه داد: «دخترم دو ماهی می‌شود که زایمان کرده. سینه‌اش دردناک و قرمز شده بود. چون او هم مثل پدرش به دکتر اعتقادی ندارد. رفته پیش حکیم. حکیم گفته: «شیر توی سینه‌ات جمع شده» و مقداری داروی گیاهی داده. خوب نشده. یک‌باره نصفه شب از هوش رفته. او را رسانده‌ایم بیمارستان. دکتر گفت: «سینه اش به شدت عفونت کرده و تا مدتی نباید به بچه شیر بدهد.»

نوبت به من رسید. رفتم داخل اتاق پزشک. بعد از این که شرح‌حال گرفت، گفت: «به خاطر دیسکِ گردن، دست‌هایت درد گرفته. رعایت کن. از دستت زیاد کار نکش. وسیله‌ی سنگین بلند نکن.»

 گفتم: «با لپ‌تاپ سروکار دارم.»

 گفت: «سعی کن کمتر تایپ کنی.» بعد هم برایم نسخه پیچید و گفت: «اگر بهتر نشدی باید ام‌آر‌آی بدهی.»

 تشکر کرده و از اتاق خارج شدم. تصمیم گرفتم نزد متخصص طب فیزیکی و توانبخشی نیز بروم. نوبت گرفتم. چون آخرِ وقت بود و من آخرین بیمار؛ زود نوبت به من رسید. ایشان هم شرح‌حال گرفت. با چکش پزشکی چند ضربه‌ای به دستانم زد. روی آرنج و ساعدم فشار آورد. درد گرفت. به طوری که ناخودآگاه دستش را عقب زدم.

گفت: «باید نوار عصب بگیرم. فردا ساعت هشت صبح اینجا باش.»

 تا منزل پیاده برگشتم. حدود یک ربع راه هست. سرِ راه به داروخانه‌ی شبانه‌روزی سر زدم تا داروها را بگیرم. سایت قطع بود. به ناچار برگشتم خانه. به کارهای معمول و خواندن و نوشتن پرداختم.

امروز صبح بعد از نماز، صبحانه‌ی مختصری خورده، آماده‌ی رفتن شدم. همسرم من را رساند. ساعت 7:30 بود. نوبت گرفتم. با بیمه حدود 500 هزار تومن هزینه برداشت. هنوز دکتر نیامده بود. روی صندلی کنار خانمی هم سن و سال خودم نشستم.

پرسید: «پیش این دکتر می‌روی؟» وقتی جواب مثبت دادم گفت: «می‌گویند دکتر خوبی هست. چند نفر او را معرفی کرده‌اند.»

نمی‌دانم خانم ایرانی و از اهالی خراسان بود یا از افغانستان؟ متوجه نشدم و نپرسیدم. بنده‌ای بود از بندگان خداوند. می‌گفت: «من هم دستم درد می‌کند. دردش به انگشت‌هایم کشیده می‌شود. نمی‌توانم انگشت شصتم را خم کنم. انگشتانم بی‌حس می‌شوند. فیزیوتراپی رفته‌ام. خوب نشده. من هم داروهایم را قطع کرده‌ام. چند روز می‌خورم، یک ماه نمی‌خورم. وقتی دوباره دردش زیاد شد، می‌خورم. به همین ترتیب.»

بعد ادامه داد که: «داروهای دیگری هم دارم.»

پرسیدم: «برای چه دارو می‌خوری؟»

گفت: «روماتیسم و تیروئید دارم. سینه‌ام پُلی‌کیستیک هست و برای آن هم دارو می‌خورم. خاله‌ام سرطان سینه داشته و به همان درد، مرده. زن‌داداشم هم غده‌ای درون سینه‌اش بوده که دکتر این‌جا تشخیص نداده و گفته بود: «شیر توی سینه‌ات خشک شده»؛ ولی او خیلی درد داشت و خوب نمی‌شد تا این که سینه‌اش قرمز متمایل به سبز شد. او را بردیم تهران پیش متخصص. گفت: «تشخیص دکتر قبلی اشتباه بوده. ایشان سرطان دارند و باید خیلی زود عمل شود. باید هفده میلیون واریز کنید.»

گفتیم: «ما این‌قدر پول نداریم.»

گفتند: «خود دانید؛ ولی اگر دیر بجنبید خطرناک است.»

هر‌طور بود از این‌ور و آن‌ور پول جور کردیم و در بیمارستان میلاد تهران عمل و سینه‌اش تخلیه شد. بعد دکتر گفت: «برای عمل زیبایی هم دو میلیون می‌گیرم»؛ ولی الحمدلله زن‌داداشم خوب و دوباره بچه‌دار شد…»

ساعت از هشت گذشته. دکتر آمده و مریض‌ها پشتِ درِ اتاقش صف کشیده‌اند. این خانم هم به صحبت‌هایش ادامه می‌دهد. گوشزد کردم که باید بروم. نفر اول نوبت داشتم؛ ولی باید صبر می‌کردم تا دستگاه روشن شود. باز هم منتظر ماندم. آن خانم ویزیت شد و رفت.

نوبت به من رسید. نمی‌دانستم نوار عصب چطور گرفته می‌شود. از روی لباس هست یا نه؟ چه لباسی بپوشم با توجه به این که دکتر مرد هست؟ از دخترم که دانشجوی پزشکی هست پرسیدم. جواب داد: «برای اینکه پزشک بداند کدام قسمت عصب و تا چه حد تحت فشار است، نوار عصب و عضله می‌گیرد. سوزنی درون عضله فرو می‌کند و مانند نوار قلب موج‌هایش را ثبت می‌کند. سوزن‌ کمی دردناک است و خون‌ریزی دارد.»

کنار اتاق پزشک، با پرده جدا شده بود. دکتر گفت بروم آن پشت روی تخت بنشینم. کنار تخت دستگاهی بود با یکسری وسیله که به سیم‌هایی وصل بودند. دکتر گفت: «آستینت را تا جایی که می‌توانی بالا بزن.» از این که مجبور به خلع لباس نبودم، خوشحال شدم.

بازویم را با نواری که سیمی به آن و دستگاه وصل بود، بست. بعد چند الکترود به انگشت‌ها و مچم وصل کرد. وسیله‌ی کوچکی روی دستم قرار می‌داد که دوپایه داشت با علامت‌های مثبت ومنفی. با هر حرکتش، انگشتانم واکنش نشان می‌دادند. هم‌زمان موج‌هایی با مقداری صدا ایجاد می‌شد که دکتر تذکر داد از صدایش نترسم.

بعد سوزن بلند و نازکی را که به لوله‍‌ای وصل بود، در شش نقطه از دو دستم مستقیم فرو کرد. از این لوله یا سیم جریان الکتریکی ملایمی عبور می‌کرد. دخترم درست می‌گفت؛ درد داشت. به روی خودم نیاوردم. بیشتر مایل بودم ببینم چکار می‌کند.

دستگاه موج‌هایی را به نمایش می‌گذاشت. دکتر داده‌ها را روی کاغذ یادداشت می‌کرد. سوزن که در دستم فرو می‌رفت، دکتر مچم را محکم می‌گرفت و از من می‌خواست که دستم را به طرف بالا خم کنم؛ به‌طوری که خودش نتواند دستم را باز کند.با این کارش سوزن با شدت بیشتری در دستم فرو می‌رفت و درد می‌گرفت.

کار تمام شد. جای سوزن‌ها کمی خون می‌آمد که با پنبه‌ی الکلی تمیز کردم.

پزشک گفت: «نتیجه نرمال هست و عضلات دست، مشکلی ندارند. هرچه هست، زیرِ سرِ دیسکِ خفیفِ گردن هست. که آن هم با توجه به سن شما(51 سالگی) طبیعی هست. سعی کن سرت را زیاد خم نکنی. وزنه‌ی سنگین برنداری. داروهایی که تجویز کرده‌ام را مصرف کنی. رعایت این موارد، مانع پیشرفت بیماری می‌شود.»

امروز هم پیاده برگشتم. دوباره به داروخانه رفتم. نیم ساعتی معطل ماندم. دارو گرفتم و به طرف خانه رفتم. یادم آمد نان نداریم. رفتم نانوایی سنگکی. 20 دقیقه‌ای هم آنجا نشستم، تا نوبت به من رسید. دستکش پوشیدم؛ چون جای سوزن‌ها کمی خون آمده و دستم نجس شده بود. نان‌ها را درون کیسه گذاشتم. برگشتم خانه. با دخترم که تازه چای دم کرده بود، یک نیمروی خوشمزه با نان تازه زدیم.

داروها را نگاه کردم. همه ویتامین و مُسَکِن بودند. ده جور قرص تجویز شده بود توسط دو دکتر. می‌دانم که این دردها درمان ندارد. به‌خاطر تایپ کردن، زیادی موبایل در دست گرفتن و حمل وسایلی هست که چند روز قبل از بازار خریده بودم. فقط می‌توان با رعایت یک‌سری اصول و قواعد جلوی پیشرفتش را گرفت.

نوار عصب

موضوعات: تغییر عادت
[سه شنبه 1402-11-10] [ 02:11:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت