کفاش

به نام خدا

اولین داستان کوتاه من ( تکلیف کلاس نویسندگی)

عروسی دعوت بودیم. برای اولین بار کفش پاشنه بلند خریدم. روز جشن، راهی تالار شدیم. هیچ‌وقت پاشنه بلند نپوشیده و عادت نداشتم. تلوتلو‌خوران به‌طرف تالار رفتم. تا آمدم از روی پُل رد شوم، پاشنه‌ی کفشم توی نرده‌های فلزی پُل گیر کرد. نزدیک بود کله‌پا شوم که خودم را جمع‌و‌جور کردم. همسرم با خودخوری و خشم نهفته گفت: «این چه کفشی هست که پوشیدی، تو که از این کارها نمی‌کردی؟»

دستپاچه و کلافه گفتم: «یک‌باره هوس تغییر کردم.» ملتمسانه خواستم من‌را برگرداند. تا کفشم را عوض کنم. خدا را شکر. قبول کرد. سرِ لج نیفتاد.

سراغِ کفشم که گوشه‌ی حیاط افتاده بود رفتم. مقداری با فرچه تمیزش کردم.

واکس زده و پوشیدم. نفس راحتی کشیدم و با آرامش و آسایش به تالار برگشتم.

چند وقت پیش تصمیم گرفتم پاشنه‌‌ی کفش را عوض کنم. حیف است. بدون استفاده توی کمد جا خوش کرده. باید بدهم کفاش، پاشنه‌اش را کوتاه کند.

یهویی ذهنِ اندیشه‌ورزم به من نهیب زد: «حالا درست است که تعمیرِ کفش، کاری حرفه‌ای هست و افرادِ بخصوصی انجام می‌دهند؛ ولی این دلیل نمی‌شود که خودت از عهده‌ی کار برنیایی. با چهارتا میخ و دو تا پاشنه، راحت می‌توانی کفشت را درست کنی.»

انگشت به دهان ماندم! چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ همیشه از ذهنِ فکورم رودست می‌خورم. چراغِ مغزش زودتر از من، روشن می‌شود و فکرهای بکری به سرش می‌زند. پادرهوا مانده بودم که خودم درست کنم یا کفاش؟

از آن‌جایی که حوصله‌ی بیرون رفتن نداشتم. سری به جنابِ گوگل زدم و تقاضا کردم روشِ تعویضِ پاشنه‌ی کفش را به من یاد دهد؛ بلکه خودم موفق به تعمیر شده و از کفش، برای عید استفاده کنم.

گوگل‌خان فرمود: «کفی کفش را از جا بِکَن. ببین پاشنه با چسب چسبانده شده یا میخ؟ اگر با میخ بود، آن‌را با وسیله‌ای آرام جدا کُن. جایش را چسب مخصوص بزن. پاشنه‌ی مورد نظرت را با چسب بچسبان. چند دقیقه‌ای صبر کن تا چسب خشک شود. دوباره با میخ محکمش کن.»

بعد مثل معلم‌ها ادامه می‌دهد: «و اما بعد؛ اگر به جای میخ، از چسب استفاده شده بود، با اَسِتون چسب‌های خشک شده را پاک کُن. روی پاشنه، چسبِ مخصوص بزن و بچسبان. یادت باشد که، باید یک ربعی پاشنه را با دست بگیری تا خوب بچسبد. بهتر است کفِ کفش و پاشنه را به‌خوبی سُمباده بکشی. حتما از چسب مخصوص استفاده کن تا کفشِ بدون عیب و کاملا شسته‌رُفته‌ای تحویل بگیری. بعد از مدتی، با چکش، آرام به پاشنه بزن تا از چسبیده شدن آن مطمئن شوی. یادت باشد، یک روز هم از کفش استفاده نکنی تا خوب جا بیفتد.»

اندیشیدم چه خوب! با این روشِ ساده، می‌توانم کفشم را تعمیر کنم. پاشنه‌ی یکی از کفش‌های کهنه‌ام را کَندم. آستین‌ها را بالا زده، دست‌به‌کار شدم. کفش را از کمد بیرون آوردم. کفی آن را جدا کردم. چون با چسب چسبانده بودند و زیرش مقوا بود، مقداری از مقوا هم جدا و کفِ کفشِ نازنیم زشت شد. سه تا میخ داشت. پاشنه را سخت فشار و تکان دادم تا شُل شود. محکم به ته کفش چسبیده، ول نمی‌کرد؛ ولی زورم به او می‌چربیدم. دستش را از دامنِ کفش بیرون کشیدم. حالا جای میخ‌ها هم، سه سوراخ کفِ کفش انداخته بود. وقتی خواستم پاشنه‌ها را بچسبانم، دیدم ای داد بیداد! قالبش با قالبِ کفش هم‌خوانی ندارد. فکر کرده بودم؛ «پاشنه پاشنه هست دیگر! چه فرقی می‌کند؟»

القصه! پدرِ کفشم درآمد؛ ولی درس خوبی گرفتم. فهمیدم این کارها از عهده‌ی من خارج است. کار را باید به کاردان سپرد. شیطان زیر جِلدم رفته و مدام من را وسوسه می‌کرد: «خراب شد. بیندازش برود. یکی دیگر بخر.» مثلِ خر تو گِل گیر کرده بودم. کاسه‌ی چه کنم؟ چه کنم دستم گرفتم: «کفاش نمی‌گوید این چه‌کاری بود که کردی؟ چه جوابی بدهم؟»

کفش نو بود و دلم نمی‌آمد دور بیندازم. آن‌قدر این‌پا و آن‌پا کردم، تا سرانحام تصمیم گرفتم دست به دامنِ کفش‌دوز شوم و آن‌را پیشِ کفش‌دوزی که جلوِ مسجد می‌نشیند ببرم. یک لقمه نان هم به او برسد. بنده‌ی خدا از اتباع هست و چهل، پنجاه سالی دارد. به‌نظر آدمِ آبرومندی می‌رسد. چند سالی هست که او را می‌بینم. بساطش را کنار دیوار پهن می‌کند. رهگذران و مخصوصا نمازگزاران، کفش‌هایشان را برای تعمیر و واکس زدن به او می‌سپارند.

کفش را درون کیسه‌ای گذاشته و سراغش رفتم. توی آفتابِ دل‌انگیز نشسته بود. کفش را جلویش گرفتم و توضیح دادم که می‌خواهم پاشنه را برایم کوتاه یا عوض کند و این که خودم چه بلایی سرش آورده‌ام.

آدمِ خوش برخوردی بود لبش را کج کرد و با شگفتی گفت: «چرا پا تو کفش من کردی؟ نشنیدی که می‌گویند: هر کسی‌را بهر کاری ساختند، میلِ آن‌را در دلش انداختند؟»

شانه بالا انداخته و با پوزخند گفتم: «حالا پاپوش ما را سر و سامان می‌دهی؟» با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: «من پینه‌دوزم. اگر به پاپوش تو سر و سامان ندهم، چه کنم؟» هر دو لبخند زدیم.

کنارش یک چهارپایه بود. تعارف کرد روی آن بنشینم. من هم از خداخواسته، قبول کردم. او دست‌به‌کار و من سرگرمِ نگاه کردن به وسایل و اطراف.

قیچی، مته، سوزن، چسب، کفی، پاشنه، بندِ کفش، فرچه، چکش، واکس، انواع نخ و میخ ریز و درشت، سرِ پاشنه، اَستون، تینر و انواع واکس و… روی پارچه‌ی کهنه‌ای گذاشته بود.

پیش‌بندِ چرمیِ مشکی رنگی پوشیده که جیب بزرگی داشت و از شکل و وضعش معلوم بود، وسایلی داخلش جاساز کرده است. دست‌هایش سیاه و پینه بسته بود. ناخن‌ها شکسته و سیاهی زیرشان به چشم می‌آمد که نشان از زحمتِ زیاد و توجه نکردن به ظاهر داشت. سه تا دمپایی کهنه هم بود که وقتی کسی کفشِ پایش را برای تعمیر می‌داد، می‌پوشید. چندتایی هم کفشِ کوچک و بزرگ با شکل و رنگهای مختلف؛ یکی دهان باز کرده، یکی پاشنه نداشت، آن یکی رنگ از رخش پریده، بعدی بندش را گم کرده، یکی جای انگشت شصت، شکمش را سوراخش کرده، یکی از بس پا پشتش گذاشته‌اند خمیده شده… همه را چیده بود کنار دیوار. شاید برای جلبِ مشتری و این‌که بفهماند سرش شلوغ است و کارش خوب.

به عالَمِ کودکی رفتم. یادم آمد که فامیلی یکی از هم‌کلاسی‌ها “پاره‌دوز” بود. معنی آن‌را نمی‌دانستیم. مدام می‌پرسیدیم: «یعنی اجدادت لباس‌های پاره می‌دوختند که فامیل‌تان پاره‌دوز هست؟» می‌گفت: «نه! پدربزرگم کفش‌های پاره را وصله‌پیله می‌کرده و به خاطر شغلش، این فامیل را برایش انتخاب کرده‌اند.»

قدیم‌ها را به‌یاد آوردم که همیشه پاهایمان خاکی و زخمی بود؛ ولی اهمیت نمی‌دادیم. شاید فکر می‌کردیم زندگی همین است و لاغیر. پابرهنه توی کوچه و خیابان می‌دویدیم. آن‌قدر بازی می‌کردیم تا از پا بیفتیم. دمِ غروب خسته و کوفته برمی‌گشتیم خانه. شام ساده‌ای خورده و نخورده، همان‌جا پای سفره خوابمان می‌بُرد.

ما به کفش “اُرسی” و به دمپایی، “کفشک” می‌گفتیم. بعد که مدرسه رفتیم، کم‌کم واژه‌های و گویشِ مادری را کنار گذاشتیم. وقتی بزرگترها آن کلمات را به‌کار می‌بردند، می‌گفتیم: «توی کتاب فلان چیز نوشته. شما اشتباه می‌گویید. معلم گفته بگویید: کفش.» بندگان خدا والدین و بقیه هم، تحتِ تاثیر باسواد شدنِ بچه‌ها، کم‌کم لهجه‌شان عوض شد.

 کاش لغات و واژگان‌ِمان این‌قدر تغییر نمی‌کرد و رو به فراموشی نمی‌گذاشت.

دنبال بهانه‌ای بودم که باب گفتگویی باز کنم. کاوش‌گرانه پرسیدم: «راستی بگو ببینم چه شد که آمدی تو این شغل؟» او که سرش به کار گرم بود، نگاهی به من انداخت و با حسرت گفت: «بنا نبود کفش‌دوز شوم؛ ولی دستِ روزگار من‌را به این‌سو کشاند. ده سالی هست کفاشی می‌کنم. روزی برای خودم بروبیایی داشتم. شوهرم تعمیرکارِ کفش بود. من هم کنارش چیزهایی یاد گرفته بودم. توی تصادف مُرد و من را با دو بچه تنها گذاشت. با ناگهانی رفتنش، پنداری زیر پاهایم خالی شد. چیز زیادی برایمان نگذاشت. کسی هم نداشتیم که دستمان را بگیرد. نمی‌خواستم منت کسی روی سرم باشد. باید زندگی و بچه‌ها را با چنگ و دندان حفظ می‌کردم تا آواره‌ی کوچه و خیابان نشوند. گاهی می‌شد که یک پاپاسی هم نداشتیم. دربه‌در دنبال کار می‌گشتم. خدا هیچ تنابنده‌ای را خوار نکند.»

به فکر فرو رفت. مثل این که با خودش زمزمه می‌کرد: «بله خانم! پا در گِل مانده بودم. نمی‌دانستم چه خاکی توی سرم بریزم. حاضر بودم اگر پایش بیفتد، دست به هر کاری بزنم تا به بچه‌ها سخت نگذرد. نمی‌شود که آنها را ول کنم. بالاخره باید یک‌طوری خرجِ خانه را جور می‌کردم. از کار عار نداشتم. فقط دنبال یک لقمه نان بودم. از همان سال‌های بچگی کار می‌کردم. حالا هم باید خودم پول در‌می‌آوردم. نمی‌شد دست روی دست گذاشت.

دوره افتادم توی خیابان‌ها دنبال کار. یکی پیشنهاد داد بروم خانه‌های مردم کار کنم. همسایه‌ها برایم کار جور کردند و مدتی در خانه‌ها تمیزکاری می‌کردم.

روزی یکی از مشتری‌های شوهرم، کفش پسرش را آورد و گفت: «می‌توانی درستش کنی؟ بالاخره می‌دیدی که شوهرت چطور کار می‌کند.» با تردید گفتم: «می‌دیدم؛ ولی هیچ‌وقت کار نکردم.» گفت: «خب! حالا ببین می‌توانی این را بدوزی؟» هم‌چنان که به طرف درِ کوچه می‌رفت گفت: «بچه مدرسه دارد. کفشش را می‌خواهد. این گوی و این میدان. ببینم چکار می‌کنی؟»

پابه‌پا می‌کردم. نمی‌دانستم از عهده‌اش بر‌می‌آیم یا نه. پایش را در یک کفش کرده بود که: «الا و بلا باید درستش کنی. عجله دارم. اگر درست نشود، پسرم هوار می‌کشد.»

دل به دریا زدم. سراغِ وسایل کفاشی شوهرم رفتم. با افسوس نگاهی به آنها انداختم. تا شوهرم بود نیازی به کار من نبود. پولدار نبودیم؛ ولی دستمان هم جلوی کسی دراز نبود. ولی حالا؟

با خودم گفتم: «گذشته‌ها، گذشته. فکرِ آینده باش.» ناچار دست به کار شدم. کفش را که به خاطرِ پرسه و پا به توپ زدن توی کوچه و خیابان، دهان گشادش باز شده بود، دست گرفتم. با دقت و حوصله چسب و بعد کوک زدم. آخر سر هم با دستمال و فرچه تمیزش کردم. بندش را که کثیف و نخ‌نما شده بود، عوض کردم. بعد از دور نگاهی به آن انداختم. نه! خوب شده بود. از پسش خوب بر‌آمدم. سرِ ذوق آمدم. فکری در ذهنم می‌چرخید: «چرا که نه؟ تو جوانی، کاربلدی. اگر بخواهی، می‌توانی برای خودت کار کنی.»

مشتری که آمد، کفش را به دستش دادم. سر از پا نمی شناخت. از دست‌کارم خوشش آمد. گفت: «دستمریزاد استاد کفاش. خدا خیرت بدهد. تو که به این خوبی بلدی کار کنی، چرا خودت را دست کم می‌گیری؟» تشویقم کرد که کار شوهرم را پیشه کنم.

کمرِ همت ‌بستم. به خودم و مهارتم امیدوار بودم. باید برای زندگی می‌جنگیدم. اولین بارم نیست که قرار است خرجی زندگی را در بیاورم. من از عهده‌ی این کار بر‌می‌آیم.

نمی‌شد مشتری خانه بیاید. باز دوره افتادم؛ بلکه جایی پیدا کنم که هم مشتری داشته باشد، هم کسی مزاحم کارم نشود. چشمم به مسجدی افتاد که از قسمتِ زنانه، دالانی داشت. فکر کردم این‌جا خوب است؛ هم امنیت دارد هم مشتری.

سرخوشانه بساطم را پهن کردم؛ که خادم مسجد از راه رسید. با پرخاش گفت: «اینها چه هست که این‌جا ریخته‌ای؟ از کوره در رفته بود: «خوب گوشهایت را باز کن. جلوِ مسجد نمی‌توانی کار کنی. مسجد حُرمت دارد. جای رفت و آمد نمازگزار است، نه بساط کردن. مگر جا قحط است. چرا این‌جا؟ بلند شو برو برای خودت مکان دیگری پیدا کن.»

با پا به وسایلم زد و دستور داد که زود جمعشان کنم. دلم هُری ریخت پایین. هراسان بلند شدم. حالا چه‌کار کنم؟ این‌جا را بعد از کُلی گشتن پیدا کرده بودم. فکر این‌جایش را نکرده بودم.

با زخمِ زبان گفت: «یک مشت پاپتی آمده‌اند و همه چیز را به‌هم ریخته‌اند.»

من که نمی‌خواستم موقعیتم را از دست بدهم. با تمام توان پابرجا ماندم. با دلخوری زیر لب گفتم: «درست است که ما فقیر و خارجی هستیم؛ ولی مسلمانیم. هم‌زبانیم. پاپتی و بی‌چیز بودن که عار نیست. نامردی عیب است. بی‌وجدانی ننگ هست.آدم باید به یک چیزهایی پای‌بند باشد وگرنه سنگ روی سنگ نمی‌ایستد. نمی‌شود که هر کاری دلت خواست بکنی و هر حرفی بارم کنی. من هم دنبال یک لقمه نان هستم. کجا بروم؟»

در همین گیر‌و‌دار پیش‌نمازِ مسجد از راه رسید و از ماجرا باخبر شد. پیرمردِ باوجدانی بود. پا پیش گذاشت که اجازه بدهد آن‌جا کار کنم. برای مردم محله هم خوب هست.

با پادرمیانی حاج آقا، و پاپی شدن و التماس‌های من، خادم مسجد پاداد و دست از سرم برداشت و قبول کرد به شرطی که حفظ آبرو کنم و باعث مزاحمت برای کسی نشوم آنجا کار کنم.

مدتی هم یکی از مغازه‌دارها با من لج افتاد، نمی‌دانم چرا همه‌اش می‌خواست پاچه بگیرد! انگار با من پدرکشتگی داشت. می‌گفت: «برای من و کسبه اُفت دارد که تو در همسایگی‌مان کار کنی.» هر روز پاپیچم می‌شد که: «بساطت را این‌جا پهن نکن. بالا شهر است. کسی کفش تعمیر نمی‌کند. باعث آبروریزی برای محله می‌شوی.»

یک آدم پاچه ورمالیده‌ای بود که نگو. می‌خواست برایم پاپوش بدوزد و با هر ترفندی، از آن‌جا دَکَّم کند. اما من از جا در نرفتم و سفت و قایم سرجایم ماندم.

یک روز کیفی گم شد. او هم از فرصت استفاده کرد و گردن من انداخت. تهدیدآمیز می‌گفت: «غریبه که برنداشته.» هر چه قسم و آیه خوردم که این وصله‌ها به ما نمی‌چسبد. زیرِ بار نمی‌رفت. تا این که زیرِ میز پیدا شد و روسیاهی برای او ماند و دیگر مزاحمم نشد.

الحمدلله یواش‌یواش مردم به من اعتماد کردند و کارم گرفت.

خلاصه خیلی بدبختی کشیدم تا توانستم زندگی‌ام را جمع‌و‌جور کنم. دخترم را عروس کردم. حالا پا به ماه هست. باید برایش مقداری لباس بچه و کمی وسیله می‌خریدم. خدا پدر حاج‌آقا را بیامرزد. بنده‌ی خدا همیشه پا در رکاب هست و دستِ خیر دارد. با کمک مردم و هیئت ‌امنای مسجد، غروب‌ها برای کسانی مثل من، پاچراغی جمع می‌کند. به زخم زندگی‌ام زدم .کارم راه افتاد. در حد توان، سیسمونی خریدم. خدا خیرشان بدهد. امروز هم باید زودتر کارم را تعطیل کنم و یک نوک پا بروم به دخترم سر بزنم.»

آهی کشید و گفت: «خیلی دلم می خواهد بعد از زایمان دخترم اگر پا بدهد، پابوس آقا امام رضا(ع) بروم؛ بلکه دل سبک کنم. ولی هنوز جور نشده. آقا من را نطلبیده. مسجد کاروان دارد. می‌خواهم با آنها راهی شوم. با یک مشت پیرپاتال مثل خودم. می‌رویم. زیارت می‌کنیم. دور هم جمع می‌شویم. گل می‌گوییم و گل می‌شنویم. خستگی از تنم در می‌رود. دیگر از خدا چه می‌خواهم؟»

انگار دلِ پُری داشت و دنبال گوشی می‌گشت. گفت: «ای وای! ببخشید. پرحرفی کردم. سرِ شما را درد آوردم.»

کارش تمام شد. کفشم مثلِ روز اولش؛ البته پاشنه کوتاه شد. از او تشکر کردم. دستان زبر، ترک‌خورده و زحمت کشیده‌اش را به گرمی فشردم و گفتم: «خدا پاداش آدمِ صبور و سخت‌کوش را می‌دهد. بعد از هر سختی آسانی هست. خدا خودش در قرآن وعده داده که: «ان مع العسر یسرا»

در راه برگشت با خود می‌اندیشیدم؛ کاش کفشدوزک‌ها واقعا می‌توانستند کفش بدوزند. چندتایی در خانه نگه می‌داشتیم. موقع لزوم کفش‌ها را وصله‌پیله می‌کردند. واکس می‌زدند و همیشه تمیز و نو بودند؛ ولی آن وقت، نانِ این کفش‌دوزها سنگ می‌شد. پس بهتر که حشره باشند نه کفش‌دوز.

#روایه‌نویسی

 

موضوعات: اجابت دعا, روایه‌نویسی
[جمعه 1402-12-18] [ 12:20:00 ب.ظ ]