دست نوشته‌های زینت
رویای نوشتن







آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30





«قسم به قلم و آن‌چه نوشته می‌شود؛ ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» منظور از «قلم»، هر قلمی(ابزار نوشتن) و«ما يسطرون» هر آنچه با قلم نوشته مى‏شود (محصول قلم) است. «قلم و نوشته»، سرچشمه پيدايش تمدن‌هاى انسانى، پيشرفت و تكامل علوم، بيدارى انديشه‏ها، خاستگاه آگاهى بشر، پاسدار دانش‌ها و تجربيات و پل ارتباطى گذشتگان و آيندگان در سراسر گیتی است. گردش نيش قلم بر صفحه، سرنوشت آدمیان را رقم مى‏زند. تا آنجا كه دوران زندگى انسان را به دو دوره قبل و بعد از تاریخ تقسيم مى‏كند. دوران تاريخ بشر از زمانى شروع مى‏شود كه آدمیزاد دست به قلم برد و خط اختراع کرد و توانست چيزى از زندگى خود را نگاشته و براى آيندگان به‌يادگار گذارد. به وسيله قلم و نوشتن مى‏توان هر حادثه‏اى را كه در پس پرده مرور زمان و بُعد مكان قرار گرفته، نزد خود حاضر ساخت. رویدادهای دور از چشم و معانى نهفته در درون دل‌ها را ضبط ‏كرد. گویی قلم و نوشته، همه متفكران در طول تاريخ را در يك كتابخانه بزرگ جمع مى‏کند. ر.ک. ترجمه تفسير الميزان، ج‏19،ص 616؛ تفسير نمونه، ج‏24، ص371. خدا را سپاس بی‌کران؛ به خاطر وجود لوح و قلم. به خاطر وجود کتاب‌ها. وگرنه در سختی‌ها و تنگناهای زندگی، وقتی آدم‌ها باعث رنجشم می‌شوند، وقتی به من گزند می‌رسانند، به چه چیزی پناه ببرم؟



جستجو




 
  مصیبتِ کبک‌ها ...

داستان کوتاه

نام کتاب: مجموعه قصه‌ی زائری زیر باران

نویسنده: احمد محمود

انتشارات: امیرکبیر

سال و نوبت چاپ: اول، 1346

تعداد داستان کوتاه: 12

تعداد صفحات: 146

این داستان: مصیبت کبک‌ها

داستان خانواده‌ای متشکل از پدر، مادر و پسر هست. پدر هفده روز قبل چندتایی کبک به خانه آورده. منتظر یک رویداد هستند. می‌ترسند ناگوار باشد. مرد پرنده‌ها را عامل نکبت و بدبختی می‌داند؛ چون هر بار که پرنده‌ای به خانه آورده، اتفاق بدی رخ داده. مثلا وقتی طوطی آوردند، زن مریض شده یا با آمدن کبوترها، پسر بزرگتر را سربازی برده‌اند، مرغابی‌ها… و حالا کبک‌ها.

کبک‌ها را که آوردند، گربه که تازه زایمان کرده و وپنج تا بچه داشت، یکی از آنها را ربوده و خورده بود. مرد که از دست گربه عصبانی شده، بچه گربه‌ها را توی کوچه انداخته و بچه‌های شیطانِ محله، سه تا از بچه گربه‌ها را به دار کشیده بودند. دوتای دیگر هم فرار کرده بودند پشت بام همسایه و زیر خرت و پرت‌ها، توی آفتاب گرم و دم کرده‌ی اهواز قایم شده بودند. زن و مرد از در به در کردن گربه پشیمان و شرمنده بودند و از طرفی می‌خواستند از کبک‌ها نگهداری کنند. پسر رادیو را روشن کرد. معلوم شد مدیر عاملِ شرکتِ بی اند آر، عوض شده و با آمدنِ مدیر عاملِ جدید، بدبختی و بی‌کاری هم از راه می‌رسد. ممکن است شرکت را تعطیل یا تعدیل نیرو کند. پدر و پسر بیکار می‌شوند. خُلقِ‌شان تنگ است. بی‌حوصله‌اند و مضطرب. زن عامل بدبختی و نکبت را کبک‌ها می‌داند. مرد تصمیمش را می‌گیرد. از مطبخ چاقویی برمی‌دارد. سرِ کبک‌ها را یک‌یکی جدا می‌کند. زن، بچه گربه‌ها را به خانه برمی‌گرداند؛ بلکه این مصیبت از بین برود. با ذبح کبک‌ها، پسر احساسِ آرامش می‌کند. انگار باعث و بانی همه‌ی بداقبالی‌ها، آمدنِ کبک‌ها و رفتنِ گربه‌ها بوده‌اند.

داستانی از خرافه‌گرایی و فالِ بد زدن. چون از وقایعِ ناگوارِ احتمالیِ آینده می‌ترسند و علتِ منطقی و عقلانی برایش نمی‌یابند، به خرافه رو می‌آورند. پرنده‌ها را موثرِ در نکبت می‌دانند. با قربانی کردنِ آن‌ها، آینده را برای خود خوشایند می‌سازند.

داستانی زیبا، ساده، عامیانه و در عینِ حال اثربخش و واقعی؛ از فرهنگ جامعه‌ی ایران. روایت‌محور با تصویرسازی‌های کاربردی و گیرا.

موضوعات: آموزش درس عربی, معرفی داستان کوتاه
[یکشنبه 1403-03-20] [ 08:51:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  مروری بر داستان کوتاه فاصله ...

داستان کوتاه فاصله

امروز شنبه هشتم اردیبهشت. داستانی که باید دیشب قبل از ساعت 12 خلاصه‌نویسی می‌کردم؛ ولی به خاطر آمدنِ مهمان‌ و مشغول تمیزکاری و پذیرایی بودن، فرصت نشده بود را، امروز خواندم و خلاصه‌ای برایش نوشتم.

الان ساعت 12:7 دقیقه‌ی ظهر هست. داستان را دیشب آخر شبی خواندم؛ ولی تمام نکردم. خسته بودم. متوجه نمی‌شدم. بدنم درد می‌کرد. ترجیح دادم کار را به فردا موکول کرده و بخوابم. به رختخواب رفتم. ساق پاهایم ذُق‌ذُق می‌کردند. پاها را در شکم جمع کرده و خوابیدم. داشتم فایل صوتی گوش می‌دادم. به همسرم گفتم اگر خواب رفتم موبایلم را خاموش کند. او داشت به حساب‌های کارگاه رسیدگی می‌کرد. قفسه‌ی سینه و شانه‌ی چپم درد گرفت. شاید به خاطر بد خوابیدن بود. بلند شدم. تلوتلو‌خوران رفتم سالن و سراغ کابینت آشپزخانه که جای داروها هست. یک قرص رانیتدین برداشتم. از پارچ آب  که از شب مانده بود روی اپن، زیرِ همان کابینت داروها.، کمی آب برداشتم. قرص را خوردم. رفتم اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. بقیه‌ی فایل صوتی را گوش دادم. پاهایم خیلی درد داشتند. بلند شدم. پماد زدم. سعی کردم بخوابم. خواب و بیدار بودم که صوت در حال تمام شدن بود. موبایلم را خاموش کردم. هندزفری را از گوشم در آوردم. دوباره خوابیدم. داروهایی که خورده بودم؛ سیتریزن به خاطر حساسیت فصلی، کپسول مسکن و گاباپنتین، اثر کردند و خواب رفتم. نفهمیدم همسر کی خوابید. ساعت 5 صبح موبایل زنگ خورد. خاموش کرده و خوابیدم. نمازم قضا شد. رضا رفت کارگاه. خواب ماندم. هیچ چیز یادم نمی‌آید. 

نام داستان: فاصله و داستان‌های دیگر، نوشته‌ی ریموند کارور که ترجمه‌‌ی آن‌را مصطفی مستور عهده دار شده و نشر مرکز چاپ ششم آن‌را منتشر کرده است. داستان مدِ نظر، شاملِ 15 صفحه است. مترجم آن را به صورت عامیانه و شکسته‌نویسی ترجمه کرده با جملاتی کوتاه.

داستان دختری 18-19 ساله هست که می‌خواهد بداند بچگی‌هایش چه طور گذشته. دختر نزد مردی می‌رود و داستان را از زبان او می‌شنود.

ماجرای دختر 16 و پسر 18 ساله‌ای که عاشق و دلباخته‌ی هم بودند و در سن کم ازدواج می‌کنند و زود بچه‌دار می‌شوند. تولد بچه با مهاجرت غازها به آن سرزمین هم‌زمان می‌شود. پسر برای شکار، با دوستی قرار می‌گذارد. دختر از این که پسر به شکار برود، خوشحال است و می‌گوید برو و خوش باش.

حالا بچه حدود 20 روزه هست. آنها بچه را با کمک هم حمام می‌کنند و می‌خوابند. قرار بود پسر ساعت 5:30 برود شکار. بچه چندین بار بیدار می‌شود. تا ساعت 4 صبح نمی‌خوابد. مدام گریه می کند. پسر لباس‌هایش را می‌پوشد. آماده‌ی رفتن می‌شود. دختر مخالفت می‌کند. انتظار دارد در این موقعیت مرد همراهش باشد. او را دستِ تنها نگذارد. مرد را بینِ انتخابِ خانواده و شکار مخیر می‌کند. پسر شکار را انتخاب می‌کند. وقتی سرِ قرار می‌رسد، پشیمان می‌شود. برمی‌گردد. با همسرش معاشقه می‌کند. صبحانه‌ی مفصلی می‌خورند. به هم قول می‌دهند که هیچ‌وقت دعوا نکنند.

داستان تمام می‌شود. مرد معتقد است که قصه‌ی جالبی نبوده؛ ولی دختر ازشنیدن سرگذشت زن و مرد جوان قصه لذت برده. مرد ادامه می‌دهد که بعد اوضاع عوض شد. کنار پنجره می‌ایستد. به گذشته‌ها و رابطه‌ی عاشقانه‌ای که با همسرش داشته، می‌اندیشد. او پدرِ دختر بود. همان جوان 18 ساله‌ی قدیم که همسرش را در اتفاقی از دست داده و به تنهایی بارِ بزرگ کردنِ دخترشان را بر دوش کشیده است.

 


من تمام وقت منتظر بودم آخر داستان دعوای مفصلی درگیرد و از هم جدا شوند. پایانی غافلگیر کننده و جذاب داشت. داستانِ عشقی پایدار. مانندِ عشق و وفاداری غازها.

برشی از داستان:

پسره گفت: «غازها فقط یک‌بار جفت پیدا می‌کنند. معمولا این کار رو اوایل زندگی‌شون انجام می‌دن و بعد برای همیشه با هم می‌مونن.

اگر برای یکی از اون‌ها اتفاقی بیفته یا بمیره، اون یکی یا می‌ره و جداگانه زندگی می‌کنه یا بین غازها باقی می‌مونه و به زندگیش ادامه می‌ده؛ اما به صورت مجرد و تنها.»

دختره گفت: «غم‌انگیزه، اما گمونم اون‌طوری غم‌انگیزتره. منظورم اینه توی گروه بمونه و تنها باشه، سخت‌تره تا این‌که بره یه گوشه‌ای برای خودش زندگی کنه.»

پسره گفت: «بله، غم‌انگیزه؛ اما این قانون طبیعته.»

دختره پرسید: «تا حالا یکی از اونا رو کشتی؟ می‌دونی که منظورم چیه؟»

پسر سرش را به علامت تایید نشان داد: «دو یه بار غازها رو زده‌ام، وقتی اونا رو می‌زدم، دو سه دقیقه بعد غاز دیگه از بقیه جدا می‌شد و بالای سر اون که روی زمین افتاده بود چرخ می‌زد و سر و صدا می‌کرد.»

دختره با نگرانی پرسید: «و تو اون رو هم می‌زدی؟»

پسره جواب داد: «اگه می‌تونستم. گاهی تیرم به خطا می‌رفت.»

دختره گفت: «این تو رو ناراحت نمی‌کرد؟»

پسره گفت: «هیچ‌وقت. وقتی داری شکار می‌کنی به این چیزها فکر نمی‌کنی.»

در داستان که تامل می‌کنی به یاد جنگ‌افروزانی می‌افتی که از دیدن کشته شدن آدم‌ها، لذت می‌برند و هیچ چیز دیگری برایشان مهم نیست.

موضوعات: آموزش درس عربی, مروری بر داستان کوتاه
[شنبه 1403-02-08] [ 03:15:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  معرفی داستان کوتاه (ابر پنبه‌ای سفید سرگردان) ...

خشونت

 

امروز داستان کوتاهی خواندم که شایسته دیدم با شما هم اشتراک گذارم.

نام داستان: ابر پنبه‌ای سفید سرگردان

نویسنده: زهره حکیمی

ناشر: نیلوفر

از مجموعه داستان کوتاه ایرانی: بعد از ردیف درختها

تعداد صفحات: ۱۴۴

نوبت چاپ: اول

سال چاپ: ۱۳۸۰

 

داستان زیبا و تجربه‌ی زیسته‌ی زنان زجر‌کشیده‌ی کشورم.

داستان، از زبان دختری است درباره‌ی زندگی مشترک خواهر بیست ساله‌اش که در مدت یک‌سال زندگی زناشویی، بارها هدف آماج حمله‌های شوهر قرار گرفته و هربار از خانواده و اطرافیان به جای محبت و طرفداری، شنیده که زن باید با خوب و بد شوهر بسازد و اسم نحسِ طلاق را بر زبان نیاورد که مبادا خانواده بدنام شوند و برای دخترِ دیگر، خواستگاری پیدا نشود.

این داستان را بارها و بارها از زبان قوم و خویش، دور و نزدیک شنیده‌ام. کسانی که تا آخرِ عمر، کاری جز تحملِ یک آدم روانی نکرده‌اند. همین چندماه قبل برای یکی از عزیزانم این حادثه پیش آمد، او دو فرزند دارد و شوهرش روانی شده؛ ولی همه بدون استثنا می‌گویند باید بماند سر خانه زندگی و بچه‌هایش را به رخ ببرد و با اخلاق و رفتار شوهرش بسازد و بسوزد و دم نزند؛ وگرنه آبروی خانواده جلو در و همسایه می‌رود.

از خواندن داستان لذت بردم و تحت‌تاثیر قرار گرفتم. (شاید زیادی واکنش نشان دادم.)

 

برشی از کتاب:

* «خودش غلط کرده اسم طلاقو آورده. مگه من آبرومو از سر راه برداشتم که بذارم این دختره به باد بده؟ بهش بگو اگه اسم طلاقو بیاره به جلال و قدر خدا عاقش می‌کنم.»

* «به قرآن دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. آخه من چه گناهی کردم که باید یک‌بند کتک بخورم؟»

* «چی میگه این دختر زن داداش؟ کی تا حالا تو طائفه ما طلاق گرفته، که دختر تو دومیش باشه؟ پاشو! پاشو خجالت بکش. حالا دوتام زد تو سرت. طوری نشده که.»

«دستت درد نکنه زن داداش. اینجوری دختر بار میارن؟ من پنج تا دختر فرستادم خونه‌ی شوهر، با هر مصیبتی ساختن. از سنگ صدا در اومده، از دخترای من در نیومد؛ که وقت بهشون نگن طلاق‌نشون. حالا یقین بدبختها باید سرکوفتِ طلاق تو رو بشنفن.»

*آقا داداش: «خوب منم قبول دارم اخلاقش تنده؛ اما اینم نمیشه که تا به زن، تو خونه شوهر خوش نگذشت، بگه طلاق می‌خوام. فردام لابد زن منم که ببینه تو طلاق گرفتی، تا بهش بگم بالای چشت ابروس، هوس طلاق می‌زنه به سرش.»

* «ای مادر، همچی میگی کتکم می‌زنه که انگار زخم شمشیر می‌زنه بهت… اخلاقش تنده . عوضش چشمش پاکه… اصلا شاید بچه‌دار شدی، اخلاقش عوض شد. از من می‌شنفی یه شکم بزا.»

* تازه مگه من کم کتک خوردم از اون خدابیامرز؟ اما صدام در نیومد، واسه این‌که می‌دونسم اگه طلاق بگیرم، یه طایفه‌ای سرشیکسته می‌شن.»

* «آخه این طلاق بگیره که دیگه سگ هم در این خونه رو وا نمی‌کنه بیاد خواستگاری تو. اون وقت تو هم می‌مونی بیخ گیسم.»

*می‌چرخد رو به دیوار و به حالت سجده می‌افتد زمین. دست‌هایش را حایل سرش می‌کند و می‌گوید: «ببین. وقتی می‌زنه اگه این‌جوری بیفتم زمین، رومم به دیوار باشه و دستامو بذارم رو سرم، دیگه زیاد دردم نمیاد.»

معرفی کتاب

موضوعات: آموزش درس عربی, معرفی داستان کوتاه
[دوشنبه 1403-02-03] [ 10:04:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  دوست و رفاقت ...


📚کتاب‌ها ساکت‌ترین و ثابت‌ترین رفیق هستند. 

امروز در مورد “دوست” دنبال مطلب بودم. فهمیدم که دوست با رفیق فرق دارد؛ یعنی؛
هر رفیقی، دوست هست؛
ولی هر دوستی، رفیق نیست.


مثل گردی و گردو؛

هر گردویی گرد هست؛

اما هر گردی، گردو نیست.

دوست عام است؛ شامل همه نوع با هم بودنی می‌شود؛ شاید سال‌ها طول بکشد و به رفاقت بینجامد، شاید هم برای یک ساعت، یک روز، یک سال و …. باشد و تمام شود. مقطعی و براساس موقعیت شکل می‌گیرد.

ولی رفاقت، خاص است. در آن پایداری و وفاداری موج می‌‌زند. رفیق برای رفیقش جان می‌دهد. در هر حالی پای رفاقتش می‌ماند.

خلاصه داستانی با همین نام (دوست)، توجهم را جلب کرد. از مجموعه داستان‌های کوتاهِ صادق چوبک.
در این داستان، تفاوت “دوست و رفیق” کاملا مشهود هست.
در برشی از داستان آمده:
برام حرف زد و گفت:
«من کشاورزی خوندم؛ که بیام اینجا یه مزرعه نمونه تو کرج بسازم.
میوه و سبزی‌کاری و پرورش مرغ و خروس راه بندازم.
حالا هم همین خیال رو دارم.
نمی‌دونی چقده لذت داره که آدم صبح از صدای گاو گوسفند‌ها و مرغ و خروس‌ها تو مزرعه چشماش‌ رو واز کنه.

من زندگی با حیوونا رو بیشتر از زندگی با آدما دوس دارم.”

بعد، از من پرسید من می‌خوام چه کاری بکنم؟
یک لحظه فکر کردم دستش بیندازم.
این لعنتی کُفرَم رو در آورده بود.

گفتم: «ای بابا… تو هم دلت خوشه.
مرغ و خروس فروشیم شد کار؟”

📚 مجموعه داستان کوتاه، چراغ آخر (دوست)

رسول اکرم صلی الله علیه و آله :

اَلجَلیسُ الصّالِحُ خَیرٌ مِنَ الوَحدَهِ، و َالوَحدَهُ خَیرٌ مِن جَلیسِ السّوءِ؛

هم نشین خوب، از تنهایی بهتر است و تنهایی از هم نشین بد بهتر است.

امالی(طوسی) ص535

 

موضوعات: اجابت دعا, دوستی
[جمعه 1402-12-18] [ 01:24:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  داستانک منِ کفاش ...

کفاش

به نام خدا

اولین داستان کوتاه من ( تکلیف کلاس نویسندگی)

عروسی دعوت بودیم. برای اولین بار کفش پاشنه بلند خریدم. روز جشن، راهی تالار شدیم. هیچ‌وقت پاشنه بلند نپوشیده و عادت نداشتم. تلوتلو‌خوران به‌طرف تالار رفتم. تا آمدم از روی پُل رد شوم، پاشنه‌ی کفشم توی نرده‌های فلزی پُل گیر کرد. نزدیک بود کله‌پا شوم که خودم را جمع‌و‌جور کردم. همسرم با خودخوری و خشم نهفته گفت: «این چه کفشی هست که پوشیدی، تو که از این کارها نمی‌کردی؟»

دستپاچه و کلافه گفتم: «یک‌باره هوس تغییر کردم.» ملتمسانه خواستم من‌را برگرداند. تا کفشم را عوض کنم. خدا را شکر. قبول کرد. سرِ لج نیفتاد.

سراغِ کفشم که گوشه‌ی حیاط افتاده بود رفتم. مقداری با فرچه تمیزش کردم.

واکس زده و پوشیدم. نفس راحتی کشیدم و با آرامش و آسایش به تالار برگشتم.

چند وقت پیش تصمیم گرفتم پاشنه‌‌ی کفش را عوض کنم. حیف است. بدون استفاده توی کمد جا خوش کرده. باید بدهم کفاش، پاشنه‌اش را کوتاه کند.

یهویی ذهنِ اندیشه‌ورزم به من نهیب زد: «حالا درست است که تعمیرِ کفش، کاری حرفه‌ای هست و افرادِ بخصوصی انجام می‌دهند؛ ولی این دلیل نمی‌شود که خودت از عهده‌ی کار برنیایی. با چهارتا میخ و دو تا پاشنه، راحت می‌توانی کفشت را درست کنی.»

انگشت به دهان ماندم! چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ همیشه از ذهنِ فکورم رودست می‌خورم. چراغِ مغزش زودتر از من، روشن می‌شود و فکرهای بکری به سرش می‌زند. پادرهوا مانده بودم که خودم درست کنم یا کفاش؟

از آن‌جایی که حوصله‌ی بیرون رفتن نداشتم. سری به جنابِ گوگل زدم و تقاضا کردم روشِ تعویضِ پاشنه‌ی کفش را به من یاد دهد؛ بلکه خودم موفق به تعمیر شده و از کفش، برای عید استفاده کنم.

گوگل‌خان فرمود: «کفی کفش را از جا بِکَن. ببین پاشنه با چسب چسبانده شده یا میخ؟ اگر با میخ بود، آن‌را با وسیله‌ای آرام جدا کُن. جایش را چسب مخصوص بزن. پاشنه‌ی مورد نظرت را با چسب بچسبان. چند دقیقه‌ای صبر کن تا چسب خشک شود. دوباره با میخ محکمش کن.»

بعد مثل معلم‌ها ادامه می‌دهد: «و اما بعد؛ اگر به جای میخ، از چسب استفاده شده بود، با اَسِتون چسب‌های خشک شده را پاک کُن. روی پاشنه، چسبِ مخصوص بزن و بچسبان. یادت باشد که، باید یک ربعی پاشنه را با دست بگیری تا خوب بچسبد. بهتر است کفِ کفش و پاشنه را به‌خوبی سُمباده بکشی. حتما از چسب مخصوص استفاده کن تا کفشِ بدون عیب و کاملا شسته‌رُفته‌ای تحویل بگیری. بعد از مدتی، با چکش، آرام به پاشنه بزن تا از چسبیده شدن آن مطمئن شوی. یادت باشد، یک روز هم از کفش استفاده نکنی تا خوب جا بیفتد.»

اندیشیدم چه خوب! با این روشِ ساده، می‌توانم کفشم را تعمیر کنم. پاشنه‌ی یکی از کفش‌های کهنه‌ام را کَندم. آستین‌ها را بالا زده، دست‌به‌کار شدم. کفش را از کمد بیرون آوردم. کفی آن را جدا کردم. چون با چسب چسبانده بودند و زیرش مقوا بود، مقداری از مقوا هم جدا و کفِ کفشِ نازنیم زشت شد. سه تا میخ داشت. پاشنه را سخت فشار و تکان دادم تا شُل شود. محکم به ته کفش چسبیده، ول نمی‌کرد؛ ولی زورم به او می‌چربیدم. دستش را از دامنِ کفش بیرون کشیدم. حالا جای میخ‌ها هم، سه سوراخ کفِ کفش انداخته بود. وقتی خواستم پاشنه‌ها را بچسبانم، دیدم ای داد بیداد! قالبش با قالبِ کفش هم‌خوانی ندارد. فکر کرده بودم؛ «پاشنه پاشنه هست دیگر! چه فرقی می‌کند؟»

القصه! پدرِ کفشم درآمد؛ ولی درس خوبی گرفتم. فهمیدم این کارها از عهده‌ی من خارج است. کار را باید به کاردان سپرد. شیطان زیر جِلدم رفته و مدام من را وسوسه می‌کرد: «خراب شد. بیندازش برود. یکی دیگر بخر.» مثلِ خر تو گِل گیر کرده بودم. کاسه‌ی چه کنم؟ چه کنم دستم گرفتم: «کفاش نمی‌گوید این چه‌کاری بود که کردی؟ چه جوابی بدهم؟»

کفش نو بود و دلم نمی‌آمد دور بیندازم. آن‌قدر این‌پا و آن‌پا کردم، تا سرانحام تصمیم گرفتم دست به دامنِ کفش‌دوز شوم و آن‌را پیشِ کفش‌دوزی که جلوِ مسجد می‌نشیند ببرم. یک لقمه نان هم به او برسد. بنده‌ی خدا از اتباع هست و چهل، پنجاه سالی دارد. به‌نظر آدمِ آبرومندی می‌رسد. چند سالی هست که او را می‌بینم. بساطش را کنار دیوار پهن می‌کند. رهگذران و مخصوصا نمازگزاران، کفش‌هایشان را برای تعمیر و واکس زدن به او می‌سپارند.

کفش را درون کیسه‌ای گذاشته و سراغش رفتم. توی آفتابِ دل‌انگیز نشسته بود. کفش را جلویش گرفتم و توضیح دادم که می‌خواهم پاشنه را برایم کوتاه یا عوض کند و این که خودم چه بلایی سرش آورده‌ام.

آدمِ خوش برخوردی بود لبش را کج کرد و با شگفتی گفت: «چرا پا تو کفش من کردی؟ نشنیدی که می‌گویند: هر کسی‌را بهر کاری ساختند، میلِ آن‌را در دلش انداختند؟»

شانه بالا انداخته و با پوزخند گفتم: «حالا پاپوش ما را سر و سامان می‌دهی؟» با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: «من پینه‌دوزم. اگر به پاپوش تو سر و سامان ندهم، چه کنم؟» هر دو لبخند زدیم.

کنارش یک چهارپایه بود. تعارف کرد روی آن بنشینم. من هم از خداخواسته، قبول کردم. او دست‌به‌کار و من سرگرمِ نگاه کردن به وسایل و اطراف.

قیچی، مته، سوزن، چسب، کفی، پاشنه، بندِ کفش، فرچه، چکش، واکس، انواع نخ و میخ ریز و درشت، سرِ پاشنه، اَستون، تینر و انواع واکس و… روی پارچه‌ی کهنه‌ای گذاشته بود.

پیش‌بندِ چرمیِ مشکی رنگی پوشیده که جیب بزرگی داشت و از شکل و وضعش معلوم بود، وسایلی داخلش جاساز کرده است. دست‌هایش سیاه و پینه بسته بود. ناخن‌ها شکسته و سیاهی زیرشان به چشم می‌آمد که نشان از زحمتِ زیاد و توجه نکردن به ظاهر داشت. سه تا دمپایی کهنه هم بود که وقتی کسی کفشِ پایش را برای تعمیر می‌داد، می‌پوشید. چندتایی هم کفشِ کوچک و بزرگ با شکل و رنگهای مختلف؛ یکی دهان باز کرده، یکی پاشنه نداشت، آن یکی رنگ از رخش پریده، بعدی بندش را گم کرده، یکی جای انگشت شصت، شکمش را سوراخش کرده، یکی از بس پا پشتش گذاشته‌اند خمیده شده… همه را چیده بود کنار دیوار. شاید برای جلبِ مشتری و این‌که بفهماند سرش شلوغ است و کارش خوب.

به عالَمِ کودکی رفتم. یادم آمد که فامیلی یکی از هم‌کلاسی‌ها “پاره‌دوز” بود. معنی آن‌را نمی‌دانستیم. مدام می‌پرسیدیم: «یعنی اجدادت لباس‌های پاره می‌دوختند که فامیل‌تان پاره‌دوز هست؟» می‌گفت: «نه! پدربزرگم کفش‌های پاره را وصله‌پیله می‌کرده و به خاطر شغلش، این فامیل را برایش انتخاب کرده‌اند.»

قدیم‌ها را به‌یاد آوردم که همیشه پاهایمان خاکی و زخمی بود؛ ولی اهمیت نمی‌دادیم. شاید فکر می‌کردیم زندگی همین است و لاغیر. پابرهنه توی کوچه و خیابان می‌دویدیم. آن‌قدر بازی می‌کردیم تا از پا بیفتیم. دمِ غروب خسته و کوفته برمی‌گشتیم خانه. شام ساده‌ای خورده و نخورده، همان‌جا پای سفره خوابمان می‌بُرد.

ما به کفش “اُرسی” و به دمپایی، “کفشک” می‌گفتیم. بعد که مدرسه رفتیم، کم‌کم واژه‌های و گویشِ مادری را کنار گذاشتیم. وقتی بزرگترها آن کلمات را به‌کار می‌بردند، می‌گفتیم: «توی کتاب فلان چیز نوشته. شما اشتباه می‌گویید. معلم گفته بگویید: کفش.» بندگان خدا والدین و بقیه هم، تحتِ تاثیر باسواد شدنِ بچه‌ها، کم‌کم لهجه‌شان عوض شد.

 کاش لغات و واژگان‌ِمان این‌قدر تغییر نمی‌کرد و رو به فراموشی نمی‌گذاشت.

دنبال بهانه‌ای بودم که باب گفتگویی باز کنم. کاوش‌گرانه پرسیدم: «راستی بگو ببینم چه شد که آمدی تو این شغل؟» او که سرش به کار گرم بود، نگاهی به من انداخت و با حسرت گفت: «بنا نبود کفش‌دوز شوم؛ ولی دستِ روزگار من‌را به این‌سو کشاند. ده سالی هست کفاشی می‌کنم. روزی برای خودم بروبیایی داشتم. شوهرم تعمیرکارِ کفش بود. من هم کنارش چیزهایی یاد گرفته بودم. توی تصادف مُرد و من را با دو بچه تنها گذاشت. با ناگهانی رفتنش، پنداری زیر پاهایم خالی شد. چیز زیادی برایمان نگذاشت. کسی هم نداشتیم که دستمان را بگیرد. نمی‌خواستم منت کسی روی سرم باشد. باید زندگی و بچه‌ها را با چنگ و دندان حفظ می‌کردم تا آواره‌ی کوچه و خیابان نشوند. گاهی می‌شد که یک پاپاسی هم نداشتیم. دربه‌در دنبال کار می‌گشتم. خدا هیچ تنابنده‌ای را خوار نکند.»

به فکر فرو رفت. مثل این که با خودش زمزمه می‌کرد: «بله خانم! پا در گِل مانده بودم. نمی‌دانستم چه خاکی توی سرم بریزم. حاضر بودم اگر پایش بیفتد، دست به هر کاری بزنم تا به بچه‌ها سخت نگذرد. نمی‌شود که آنها را ول کنم. بالاخره باید یک‌طوری خرجِ خانه را جور می‌کردم. از کار عار نداشتم. فقط دنبال یک لقمه نان بودم. از همان سال‌های بچگی کار می‌کردم. حالا هم باید خودم پول در‌می‌آوردم. نمی‌شد دست روی دست گذاشت.

دوره افتادم توی خیابان‌ها دنبال کار. یکی پیشنهاد داد بروم خانه‌های مردم کار کنم. همسایه‌ها برایم کار جور کردند و مدتی در خانه‌ها تمیزکاری می‌کردم.

روزی یکی از مشتری‌های شوهرم، کفش پسرش را آورد و گفت: «می‌توانی درستش کنی؟ بالاخره می‌دیدی که شوهرت چطور کار می‌کند.» با تردید گفتم: «می‌دیدم؛ ولی هیچ‌وقت کار نکردم.» گفت: «خب! حالا ببین می‌توانی این را بدوزی؟» هم‌چنان که به طرف درِ کوچه می‌رفت گفت: «بچه مدرسه دارد. کفشش را می‌خواهد. این گوی و این میدان. ببینم چکار می‌کنی؟»

پابه‌پا می‌کردم. نمی‌دانستم از عهده‌اش بر‌می‌آیم یا نه. پایش را در یک کفش کرده بود که: «الا و بلا باید درستش کنی. عجله دارم. اگر درست نشود، پسرم هوار می‌کشد.»

دل به دریا زدم. سراغِ وسایل کفاشی شوهرم رفتم. با افسوس نگاهی به آنها انداختم. تا شوهرم بود نیازی به کار من نبود. پولدار نبودیم؛ ولی دستمان هم جلوی کسی دراز نبود. ولی حالا؟

با خودم گفتم: «گذشته‌ها، گذشته. فکرِ آینده باش.» ناچار دست به کار شدم. کفش را که به خاطرِ پرسه و پا به توپ زدن توی کوچه و خیابان، دهان گشادش باز شده بود، دست گرفتم. با دقت و حوصله چسب و بعد کوک زدم. آخر سر هم با دستمال و فرچه تمیزش کردم. بندش را که کثیف و نخ‌نما شده بود، عوض کردم. بعد از دور نگاهی به آن انداختم. نه! خوب شده بود. از پسش خوب بر‌آمدم. سرِ ذوق آمدم. فکری در ذهنم می‌چرخید: «چرا که نه؟ تو جوانی، کاربلدی. اگر بخواهی، می‌توانی برای خودت کار کنی.»

مشتری که آمد، کفش را به دستش دادم. سر از پا نمی شناخت. از دست‌کارم خوشش آمد. گفت: «دستمریزاد استاد کفاش. خدا خیرت بدهد. تو که به این خوبی بلدی کار کنی، چرا خودت را دست کم می‌گیری؟» تشویقم کرد که کار شوهرم را پیشه کنم.

کمرِ همت ‌بستم. به خودم و مهارتم امیدوار بودم. باید برای زندگی می‌جنگیدم. اولین بارم نیست که قرار است خرجی زندگی را در بیاورم. من از عهده‌ی این کار بر‌می‌آیم.

نمی‌شد مشتری خانه بیاید. باز دوره افتادم؛ بلکه جایی پیدا کنم که هم مشتری داشته باشد، هم کسی مزاحم کارم نشود. چشمم به مسجدی افتاد که از قسمتِ زنانه، دالانی داشت. فکر کردم این‌جا خوب است؛ هم امنیت دارد هم مشتری.

سرخوشانه بساطم را پهن کردم؛ که خادم مسجد از راه رسید. با پرخاش گفت: «اینها چه هست که این‌جا ریخته‌ای؟ از کوره در رفته بود: «خوب گوشهایت را باز کن. جلوِ مسجد نمی‌توانی کار کنی. مسجد حُرمت دارد. جای رفت و آمد نمازگزار است، نه بساط کردن. مگر جا قحط است. چرا این‌جا؟ بلند شو برو برای خودت مکان دیگری پیدا کن.»

با پا به وسایلم زد و دستور داد که زود جمعشان کنم. دلم هُری ریخت پایین. هراسان بلند شدم. حالا چه‌کار کنم؟ این‌جا را بعد از کُلی گشتن پیدا کرده بودم. فکر این‌جایش را نکرده بودم.

با زخمِ زبان گفت: «یک مشت پاپتی آمده‌اند و همه چیز را به‌هم ریخته‌اند.»

من که نمی‌خواستم موقعیتم را از دست بدهم. با تمام توان پابرجا ماندم. با دلخوری زیر لب گفتم: «درست است که ما فقیر و خارجی هستیم؛ ولی مسلمانیم. هم‌زبانیم. پاپتی و بی‌چیز بودن که عار نیست. نامردی عیب است. بی‌وجدانی ننگ هست.آدم باید به یک چیزهایی پای‌بند باشد وگرنه سنگ روی سنگ نمی‌ایستد. نمی‌شود که هر کاری دلت خواست بکنی و هر حرفی بارم کنی. من هم دنبال یک لقمه نان هستم. کجا بروم؟»

در همین گیر‌و‌دار پیش‌نمازِ مسجد از راه رسید و از ماجرا باخبر شد. پیرمردِ باوجدانی بود. پا پیش گذاشت که اجازه بدهد آن‌جا کار کنم. برای مردم محله هم خوب هست.

با پادرمیانی حاج آقا، و پاپی شدن و التماس‌های من، خادم مسجد پاداد و دست از سرم برداشت و قبول کرد به شرطی که حفظ آبرو کنم و باعث مزاحمت برای کسی نشوم آنجا کار کنم.

مدتی هم یکی از مغازه‌دارها با من لج افتاد، نمی‌دانم چرا همه‌اش می‌خواست پاچه بگیرد! انگار با من پدرکشتگی داشت. می‌گفت: «برای من و کسبه اُفت دارد که تو در همسایگی‌مان کار کنی.» هر روز پاپیچم می‌شد که: «بساطت را این‌جا پهن نکن. بالا شهر است. کسی کفش تعمیر نمی‌کند. باعث آبروریزی برای محله می‌شوی.»

یک آدم پاچه ورمالیده‌ای بود که نگو. می‌خواست برایم پاپوش بدوزد و با هر ترفندی، از آن‌جا دَکَّم کند. اما من از جا در نرفتم و سفت و قایم سرجایم ماندم.

یک روز کیفی گم شد. او هم از فرصت استفاده کرد و گردن من انداخت. تهدیدآمیز می‌گفت: «غریبه که برنداشته.» هر چه قسم و آیه خوردم که این وصله‌ها به ما نمی‌چسبد. زیرِ بار نمی‌رفت. تا این که زیرِ میز پیدا شد و روسیاهی برای او ماند و دیگر مزاحمم نشد.

الحمدلله یواش‌یواش مردم به من اعتماد کردند و کارم گرفت.

خلاصه خیلی بدبختی کشیدم تا توانستم زندگی‌ام را جمع‌و‌جور کنم. دخترم را عروس کردم. حالا پا به ماه هست. باید برایش مقداری لباس بچه و کمی وسیله می‌خریدم. خدا پدر حاج‌آقا را بیامرزد. بنده‌ی خدا همیشه پا در رکاب هست و دستِ خیر دارد. با کمک مردم و هیئت ‌امنای مسجد، غروب‌ها برای کسانی مثل من، پاچراغی جمع می‌کند. به زخم زندگی‌ام زدم .کارم راه افتاد. در حد توان، سیسمونی خریدم. خدا خیرشان بدهد. امروز هم باید زودتر کارم را تعطیل کنم و یک نوک پا بروم به دخترم سر بزنم.»

آهی کشید و گفت: «خیلی دلم می خواهد بعد از زایمان دخترم اگر پا بدهد، پابوس آقا امام رضا(ع) بروم؛ بلکه دل سبک کنم. ولی هنوز جور نشده. آقا من را نطلبیده. مسجد کاروان دارد. می‌خواهم با آنها راهی شوم. با یک مشت پیرپاتال مثل خودم. می‌رویم. زیارت می‌کنیم. دور هم جمع می‌شویم. گل می‌گوییم و گل می‌شنویم. خستگی از تنم در می‌رود. دیگر از خدا چه می‌خواهم؟»

انگار دلِ پُری داشت و دنبال گوشی می‌گشت. گفت: «ای وای! ببخشید. پرحرفی کردم. سرِ شما را درد آوردم.»

کارش تمام شد. کفشم مثلِ روز اولش؛ البته پاشنه کوتاه شد. از او تشکر کردم. دستان زبر، ترک‌خورده و زحمت کشیده‌اش را به گرمی فشردم و گفتم: «خدا پاداش آدمِ صبور و سخت‌کوش را می‌دهد. بعد از هر سختی آسانی هست. خدا خودش در قرآن وعده داده که: «ان مع العسر یسرا»

در راه برگشت با خود می‌اندیشیدم؛ کاش کفشدوزک‌ها واقعا می‌توانستند کفش بدوزند. چندتایی در خانه نگه می‌داشتیم. موقع لزوم کفش‌ها را وصله‌پیله می‌کردند. واکس می‌زدند و همیشه تمیز و نو بودند؛ ولی آن وقت، نانِ این کفش‌دوزها سنگ می‌شد. پس بهتر که حشره باشند نه کفش‌دوز.

#روایه‌نویسی

 

موضوعات: اجابت دعا, روایه‌نویسی
 [ 12:20:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت
 
مداحی های محرم