مروری بر داستان کوتاه فاصله | ... | |
امروز شنبه هشتم اردیبهشت. داستانی که باید دیشب قبل از ساعت 12 خلاصهنویسی میکردم؛ ولی به خاطر آمدنِ مهمان و مشغول تمیزکاری و پذیرایی بودن، فرصت نشده بود را، امروز خواندم و خلاصهای برایش نوشتم. الان ساعت 12:7 دقیقهی ظهر هست. داستان را دیشب آخر شبی خواندم؛ ولی تمام نکردم. خسته بودم. متوجه نمیشدم. بدنم درد میکرد. ترجیح دادم کار را به فردا موکول کرده و بخوابم. به رختخواب رفتم. ساق پاهایم ذُقذُق میکردند. پاها را در شکم جمع کرده و خوابیدم. داشتم فایل صوتی گوش میدادم. به همسرم گفتم اگر خواب رفتم موبایلم را خاموش کند. او داشت به حسابهای کارگاه رسیدگی میکرد. قفسهی سینه و شانهی چپم درد گرفت. شاید به خاطر بد خوابیدن بود. بلند شدم. تلوتلوخوران رفتم سالن و سراغ کابینت آشپزخانه که جای داروها هست. یک قرص رانیتدین برداشتم. از پارچ آب که از شب مانده بود روی اپن، زیرِ همان کابینت داروها.، کمی آب برداشتم. قرص را خوردم. رفتم اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. بقیهی فایل صوتی را گوش دادم. پاهایم خیلی درد داشتند. بلند شدم. پماد زدم. سعی کردم بخوابم. خواب و بیدار بودم که صوت در حال تمام شدن بود. موبایلم را خاموش کردم. هندزفری را از گوشم در آوردم. دوباره خوابیدم. داروهایی که خورده بودم؛ سیتریزن به خاطر حساسیت فصلی، کپسول مسکن و گاباپنتین، اثر کردند و خواب رفتم. نفهمیدم همسر کی خوابید. ساعت 5 صبح موبایل زنگ خورد. خاموش کرده و خوابیدم. نمازم قضا شد. رضا رفت کارگاه. خواب ماندم. هیچ چیز یادم نمیآید. نام داستان: فاصله و داستانهای دیگر، نوشتهی ریموند کارور که ترجمهی آنرا مصطفی مستور عهده دار شده و نشر مرکز چاپ ششم آنرا منتشر کرده است. داستان مدِ نظر، شاملِ 15 صفحه است. مترجم آن را به صورت عامیانه و شکستهنویسی ترجمه کرده با جملاتی کوتاه. داستان دختری 18-19 ساله هست که میخواهد بداند بچگیهایش چه طور گذشته. دختر نزد مردی میرود و داستان را از زبان او میشنود. ماجرای دختر 16 و پسر 18 سالهای که عاشق و دلباختهی هم بودند و در سن کم ازدواج میکنند و زود بچهدار میشوند. تولد بچه با مهاجرت غازها به آن سرزمین همزمان میشود. پسر برای شکار، با دوستی قرار میگذارد. دختر از این که پسر به شکار برود، خوشحال است و میگوید برو و خوش باش. حالا بچه حدود 20 روزه هست. آنها بچه را با کمک هم حمام میکنند و میخوابند. قرار بود پسر ساعت 5:30 برود شکار. بچه چندین بار بیدار میشود. تا ساعت 4 صبح نمیخوابد. مدام گریه می کند. پسر لباسهایش را میپوشد. آمادهی رفتن میشود. دختر مخالفت میکند. انتظار دارد در این موقعیت مرد همراهش باشد. او را دستِ تنها نگذارد. مرد را بینِ انتخابِ خانواده و شکار مخیر میکند. پسر شکار را انتخاب میکند. وقتی سرِ قرار میرسد، پشیمان میشود. برمیگردد. با همسرش معاشقه میکند. صبحانهی مفصلی میخورند. به هم قول میدهند که هیچوقت دعوا نکنند. داستان تمام میشود. مرد معتقد است که قصهی جالبی نبوده؛ ولی دختر ازشنیدن سرگذشت زن و مرد جوان قصه لذت برده. مرد ادامه میدهد که بعد اوضاع عوض شد. کنار پنجره میایستد. به گذشتهها و رابطهی عاشقانهای که با همسرش داشته، میاندیشد. او پدرِ دختر بود. همان جوان 18 سالهی قدیم که همسرش را در اتفاقی از دست داده و به تنهایی بارِ بزرگ کردنِ دخترشان را بر دوش کشیده است.
برشی از داستان: پسره گفت: «غازها فقط یکبار جفت پیدا میکنند. معمولا این کار رو اوایل زندگیشون انجام میدن و بعد برای همیشه با هم میمونن. اگر برای یکی از اونها اتفاقی بیفته یا بمیره، اون یکی یا میره و جداگانه زندگی میکنه یا بین غازها باقی میمونه و به زندگیش ادامه میده؛ اما به صورت مجرد و تنها.» دختره گفت: «غمانگیزه، اما گمونم اونطوری غمانگیزتره. منظورم اینه توی گروه بمونه و تنها باشه، سختتره تا اینکه بره یه گوشهای برای خودش زندگی کنه.» پسره گفت: «بله، غمانگیزه؛ اما این قانون طبیعته.» دختره پرسید: «تا حالا یکی از اونا رو کشتی؟ میدونی که منظورم چیه؟» پسر سرش را به علامت تایید نشان داد: «دو یه بار غازها رو زدهام، وقتی اونا رو میزدم، دو سه دقیقه بعد غاز دیگه از بقیه جدا میشد و بالای سر اون که روی زمین افتاده بود چرخ میزد و سر و صدا میکرد.» دختره با نگرانی پرسید: «و تو اون رو هم میزدی؟» پسره جواب داد: «اگه میتونستم. گاهی تیرم به خطا میرفت.» دختره گفت: «این تو رو ناراحت نمیکرد؟» پسره گفت: «هیچوقت. وقتی داری شکار میکنی به این چیزها فکر نمیکنی.» در داستان که تامل میکنی به یاد جنگافروزانی میافتی که از دیدن کشته شدن آدمها، لذت میبرند و هیچ چیز دیگری برایشان مهم نیست.
[شنبه 1403-02-08] [ 03:15:00 ب.ظ ]
لینک ثابت |