داستان کوتاه: رفته دستشویی | ... | |
مجموعه داستان کوتاه پدر عزرائیل نوشتهی فرهاد بابایی این داستان: رفته دستشویی داستانِ جوانی عاشق پیشه است، که دوستی میخواهد در مکالمهی تلفنی به او بفهماند این دختری که با او در رابطه هست، برایش فیلم بازی میکند و قصدِ نارو زدن دارد. قابل اعتماد نیست. چشم و گوشش را باز کند…. ولی پسر نمیخواهد این حرفها را قبول کند. به دوستش میگوید تو که این دختر را نمیشناسی، چرا درموردش اینطور حرف میزنی؟ اصلا به خاطر حسادت این حرفها را میزنی و… تا این که دختر را با پسر دیگری میبیند و متوجه میشود همین دوستش هست که با دختر ارتباط دارد.
درسته که میگن: عشق، چشمِ عاشق را کور و گوشش را کر میکند. مردم کوچه و بازار هرگاه صحبت از عشق شده، پای قلب را به میان میآورند؛ قلبی که با دیدنِ معشوق، به تپش افتاده و در حال بیرون زدن از سینه است. یا با از دست دادنِ معشوق، زخم خورده و شکسته شده است.
هرچند قلب و عشق پیوندی جدانشدنی با هم دارند، اما آنچه که افسارِ عشق را در دست دارد و به موقع میکِشد، مغز است.
انسان با مغزش باید تصمیمی عاقلانه بگیرد. اگر فقط احساسی باشد آنوقت است که عیبها و بدیهای طرف مقابلش را نمیبیند و نمیشنود امير المؤمنين علي عليه السلام فرمودهاند: «عَینُ المُحِبِّ عَمِیَّةٌ عَن مَعایِبِ المَحبوبِ، و اُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساوِیهِ؛ چشمِ عاشق، از ديدنِ عيبهاى معشوق، كور است و گوش او از شنيدنِ بدىهايش کر.» منبع: غررالحکم و درر الکلم/6314
[یکشنبه 1403-02-09] [ 11:21:00 ب.ظ ]
لینک ثابت |