بارش برف | ... | |
6 اسفندماه 1402 الان ساعت 2 و 10 دقیقهی نیمهشب است. پیشبینی هواشناسی درست از کار درآمد. سرانجام از صبح لحافِ آسمان سوراخ شد و برفِ زمستانی باریدن گرفت. پنجرهی مطبخ را باز کردم. سرمای پرسوزی وارد شد. به پهلوهایم چنگ زد. نفس عمیقی کشیدم. خدا را بابت نزول نعمتش بر سرِ شهر و کشورم شکر کردم. کشور، تشنه بود و کسی پیدا نمیشد یک لیوان آب دستش بدهد. زمینها داشتند از تشنگی لهله میزدند و هلاک میشدند. لبِ مامِ وطن ترک خورده و در جایجای بدنش فرونشستگی رخ داده بود. سازمان محیط زیست تنها کاری که میکرد هشدار دادن بود. مدام به گوشمان میخواندند که امسال خشکسالی هست. از برف و باران خبری نمیشود. رایزنی میکردند که علت بارش برف و باران در کشور همسایه؛ ترکیه چیست؟ چرا در یک نقطهی مرزی اینقدر اختلاف بارش وجود دارد؟ نکند دشمنان ابرها را از مرزهای ما دور میکنند؟ چرا مسئولان برای باردار کردن ابرها چارهای نمیاندیشند؟ یکی وعده داد که: به فناوری جدیدِ بارورسازی ابرها دست یافتهایم، با هزینهی سه هزار میلیارد تومانی میتوان تا حد معقولی ابرها را بارور کرد. دیگری ابراز میکرد که باروری ابرها وقتگیر و هزینهبر است، نمیصرفد. یکی میگوید: بارشِ برفِ مرزِ ترکیه و ایران، مانندِ دو طرفِ کندوان است؛ یعنی ابرها به مرز ایران که میرسند، برفِشان را خالی میکنند و میروند. میگویند ابرهای بارشزا که ساعتها در ترکیه زمینهسازِ بارشِ برف شدهاند، به محضِ ورود به ایران، در آسمانِ دریاچهی ارومیه پخش شده و محو میشوند. بدتر از آن بعضی ادعا میکردند در سالهای آینده منطقهی ما خالی از سکنه میشود…خلاصه! الکی ترسی توی دلمان میانداختند که پیش خود میاندیشیدیم، نکند خدا قهرش گرفته و درهای رحمتش را به روی ما بسته باشد؟ در این صورت باید چه خاکی بر سرمان بریزیم؟ اصلا نمیفهمم هدفشان از این اخبارِ نگران و دلسرد کننده چیست؟ چرا برای یکبار که شده، بذر امیدی در دل مردم نمیکارند؟ ولی امروز برف و باران تقریبا سراسر کشور را در برگرفت و روسیاهی به زغال ماند. راستی چرا از لطف و کرم خدا ناامید میشویم؟ چرا فکر نمیکنیم که اگر خدا بخواهد کاری انجام دهد میگوید: انجام شو، بیدرنگ انجام میشود؟” ِانَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً، أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ، فَيَكُونُ” (سورهی یاسین، آیه 82) چرا فراموشکاریم؟ چرا خدا را از یاد میبریم؟ برف و باران و زمستان را دوست دارم. با شادی بچهها شاد میشوم. وقتی نوههای کوچکم چکمه و دستکش میپوشند و برفبازی میکنند، ظرفی روی پشت بام میگذارند که پر از برف شود و برف و شیره بخوردند، وقتی مدرسهها تعطیل و دلِ بچهها خُنَک میشود، وقتی زمین سیراب میشود، وقتی کشاورزان از تهِ دل خدا را شکر میکنند، من هم خُرسند میشوم. شادمانی آنها به من هم سرایت میکند. دوست دارم زیر برف قدم بزنم. به سیر و سیاحت بپردازم؛ ولی از شما چه پنهان که رخوتِ زیر پتوی گرم، این فرصت را از من میگیرد. بالاخره جوانی را پشت سر نهادهام و سرما در مغز استخوانم نفوذ میکند و برایم درد به ارمغان میآورد؛ پس بهتر است به همین تماشا قناعت کنم.
از پنجره کوچه را دید میزنم. همهجا سفیدپوش است. بازتابش برف، محله را روشن کرده است. فقط ردی از چرخ ماشینها برجای مانده است. لایهای از برف، بر ماشینهای پارک شده در کوچه لمیدهاند. چقدر تماشایی شده شهر! راستی گربهها چکار میکنند؟ به کجا پناه میبرند؟ یا قُمریها، گنجشکها ووو؟ هر چند ممکن است به خاطر بیدرایتی برخی مسئولان، مشکلاتی برای مردم رخ دهد. آنگاه که یخبندان شود، آنگاه که برفروبی سرِوقت شروع نشود، آنگاه که مردم لیز بخورند و احیانا استخوانی شکسته شود، آنگاه که برخی بیسرپناه بمانند و به گفتهی “ایلهان برک” «برای ملتی که سردشان است، باریدن برف اصلا اتفاق رمانتیکی نباشد.» اصلا به فکر بیخانمانها، و افراد تهیدست جامعه هستیم؟ کسی برایشان کاری میکند؟ کسی از آنها دستگیری میکند؟ کسی به فکر سرپناه و غذای گرمی برای آنها هست؟ کاش به فکر آنها هم باشیم و برایش محلِ گرم و غذایی تدارک ببینیم. نکند به قول “اوریانا فالاچی” در کتابِ نامهای به کودکی که هرگز زاده نشد: «زمستان فقط فصل پولدارها باشد؛ اگر پولدار باشی، سرما برایت یک شوخی است که میتوانی با پالتوی پوست، کَلَکَش را بِکَنی و گرم شوی. تازه بعدش هم بروی اسکی؛ اما اگر فقیر باشی، سرما یک بلای آسمانی است که یادت میدهد چهجوری از منظرههای پوشیده از برف متنفر باشی!» فقط امیدوارم که دست توانای خیرین راهگشا باشد. در خبرها آمده بود که تا همین چند سال پیش با فرا رسیدن فصل زمستان، شماری از کارتنخوابها، در سرما، جان خود را از دست میدادند؛ اما طی چند سال اخیر سازمانهایی دست به کار شده و مراکز و وسایل رفاهی_ گرمایشی در اختیار این افراد قرار دادهاند. ولی این عمل خیرخواهانه باید در سراسر کشور اجرا شود؛ تا همه بتوانند از نعمتِ برف و باران کمال استفاده را ببرند.
با این حال از بارشِ رحمتِ الهی خوشحالم. همین که سدها پر آب میشوند، آب و آبادانی چشمگیر میشود، درختها پربار و محصولات کشاورزی زیاد میشود، که وفور نعمت همه را در برمیگیرد، چراگاهها سبز و خُرم میشوند، رودها جاری میگردند و هوا لطیف و تمیز می شود… چه میگویم؟ مگر با این زبانِ قاصر میتوانم فواید و ثمرات بارش را برشمارم. سر تا پاى وجود ما غرقِ رزق و روزی است. نه تنها این برکت؛ كه هزاران نیکی موجود است. اگر بخواهم نعمتهاى خدا را شماره كنم، هرگز نمیتوانم. (إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها) فقط میگویم: «الحمد لله علی کل نعمه» همین که تا حدودی خیالمان برای آب تابستان راحت میشود، جای شُکر دارد . کاش صبح که بیدار می شوم، برف زورش به آلودگیهای شهر رسیده باشد. تَنِ شهر را شسته و مثل برف، سفید کرده باشد. سفیدِ سفید، بهطوری که نورش چشمم را بزند. به ساعت نگاهی میاندازم. از سه و نیم نیمه شب گذشته. به رختخواب پناه میبرم. سردم هست. پاها را در شکم جمع میکنم. زود چشمانم سنگین میشوند. پا به عالم خواب و رویا میگذارم.
دمِ صبح از پنجره بیرون را میبینم. هوا سرد است. زمین رختِ سپید پوشیده. درختها زیر لحاف سنگین برف آرمیدهاند. انگار کمرشان از سنگینی برف خمیده و چند جایشان شکسته. 10 سانتی برف روی شاخههای درخت جلو خانهی همسایه، جا خوش کرده است. از گنجشکها خبری نیست. سرتاسر کوچه در هفتمین روز اسفند، غرق بهمن شده. بیش از حد تصورم زیبا هست. محو تماشا میشوم. چند روز قبل در یادداشتهای روزانه نوشته بودم: دلم برای یک خبر یا اتفاق خوش، لک زده است. برای یک تیتر خبر خوب از رسانههای جمعی و امروز خداوند آن خبر خوش را به ما هدیه داد تابه ما ثابت شود که «زندگی یعنی؛ همین بهانههای کوچک خوشبختی»
دلمان برای یک زمستان جانانه لک زده بود. یک شهر سفیدپوش. برای برفی که یکریز بریزد و شهر را زیبا و خواستنی کند. دخترم میگوید: برویم با ماشین دور بزنیم و شهر را تماشا کنیم؟ میگویم: حیف این سفیدی نیست که ردپای ماشین خرابش کند؟ نوهی کوچکم میگوید باورم نمیشود که این جا قم باشد. این همه برف!؟ با نوهها میرویم پشت بام. همهجا پوشیده از برف است. گلهای گلدانها که تازه سبز شده بودند، زیر برف آرام خوابیدهاند؛ حتی صدای خُر و پُفِشان به گوش نمیرسد، انگار منتظر چنین روزی بودند. آدم برفی کوچکی درست میکنیم. از بچهها فیلم و عکس میگیرم. مدرسهها تعطیلند. از برفبازی لذت میبرند؛ هر چند سردشان هست و نوک انگشتانشان بیحس، دستهایش قرمز و آب دماغشان روان شده است. دیدی کار خدا نشد ندارد؟ به حکمتش به بزرگیش به لطف و احسانش پی بردی؟ هرچند در آخرین فصل زمستان بارید و یلدا دختر کوچک آذر خانم، نوهی دختری پاییز، که دلباختهی بهمن، پسر ننه سرما شده بود، سرانجام توانست موافقت بزرگترها را کسب کند. پیراهنی از برف بپوشد. طنازی کند و رقصکنان و پایکوبان به خانهی بخت برود. الهی خوشبخت شوند یلدا خانم و آقا بهمن و همهی عروس و دامادها. 1402/12/7
[دوشنبه 1402-12-07] [ 03:28:00 ب.ظ ]
لینک ثابت |