عبداله نفتی | ... | |
هوا سرد بود و سوز داشت. آفتابِ دلانگیزِ بعد از ظهرِ در حال ورچیده شدن بود، عبدالهنفتی روی سکوی قهوهخانه که در این چند سال اخیر پاتوقش شده، چُندَک زده بود. یک مشت پیرمرد که انگار دیگر از زندگی چیزی نمیخواهند، آردشان را بیخته و غربالشان را آویختهاند، دور هم جمع میشدند و روزگار میگذراندند. با هم درد دل میکردند یا سربهسر هم میگذاشتند و بساط خندهشان برپا بود. همهی مردم شهر او را میشناختند. مثلِ گاو پیشانی سفید بود. در این هفتاد سالی که از عمرش میگذشت، هنوز ابهت سابق را داشت. با شانههای پهن و تنومندش هنوز حریف جوانترها بود. حالا موهای پرپشت جو گندمیاش از دو سوی جلو سرش کچل شده؛ ولی دو طرف شقیقه هنوز پر مو بود و گَرد روزگار بر آن نشسته. با این که رنگش پریده و زیر چشمهایش گودی افتاده، هنوز هر روز صورتش را سه تیغه میکرد. سبیل پرپشت سفید و ابروهای بلند و پخش و پلایی داشت. مردی پوشیده در پالتو بلند مشکی. پالتویی که هر وقت هوا سرد میشد تنش میکرد. با کلاه شاپو لبهدار پشمی کهنه، روی صورت و پشت گردنش ردِ پای گذرِ زمان، شیارهایی عمیق افکنده بود. لکههای قهوهای که از بازتاب آفتاب و سرما روی گونههای فرو کشیدهاش پدید آمده بود، همهی چهرهاش را تا پایین پوشانده بود و از هُل دادن گاری نفتی سنگین، کف دستهایش خطهای ژرف افتاده بود؛ اما هیچ کدام از این خطها تازه نبود. مانند بیابانهای کویر کهن بود. همه چیز پیرمرد دیرینه بود؛ مگر چشمهای به رنگ قیرش. مشهدی صمد، شاگرد قهوهچی لامپ جلو در را روشن کرد. بازتابی از نور در چشمان عبداله نفتی میافتد. یک نخ سیگار از جیبش بیرون آورد. بین لبها نگه داشت. از جوانی سیگاری شده بود. از خدمت سربازی. کبریت کشید؛ اما باد نمیگذاشت. دو دستش را گره کرد. کبریت کشید. چند پُک پشتِ سرِ هم زد. سیگار روشن شد. سبیلهای سفیدش از دود سیگار زردی میزد. دود را به هوا فرستاد. دندانهایش را به هم فشرد. به سیگارش پُک محکمی زد. ته سیگار را در زیر سیگاری له کرد و به فکر فرو رفت. بعد از مرگِ زنش، نفس تنگی او شدید شده بود. سینهاش خسخس میکرد و به سرفه میافتاد. توی قفسه سینهاش احساس فشردگی میکرد. به خاطر بوی نفت و سیگار بود. از وقتی زنش مُرده، تنها زندگی میکند. بچهها سرِ خانهشان رفتهاند. توی شیراز کار و زندگی میکنند و او نخواسته سربارشان باشد. ترجیح داده تو خانهی خودش بماند. تو دلش غمی هست که گهگاهی سر، باز میکند. غمِ تنهایی. گوشه ی دیوار چُمبَک زده بود. رهگذرها میآمدند و میرفتند و او همانجور به عَلَمکهای گازِ جلوِ خانهها خیره شد. گذشتهها و رونقِ کار و کاسبیاش را به یاد آورد. به نظرش آمدنِ گازِ لولهکشی خیلی عجیب است. آخرالزمان شده. گاز میآورند توی خانهها! دستها را در جیب فرو برد. . لبِ پایینش بیرون زده بود. توی دلش گفت: «یادش بخیر اون قدیما. چند سالِ آزگار، من نفت میبردم در خونههای مردم. این لولهکشی گاز نون ما رو برید. خدا نونِشون رو بِبُره.» مشهدی صمد که داشت قهوهخانه را تعطیل میکرد، دستی به شانهاش زد و پرسید: «چای میخوری؟» چُرتش پاره شد. دست کشید روی پیشانیاش. کلاهش پس رفت و پیشانیِ بلندش بیرون آمد. بعد سرش را تکان داد و گفت: «دستت درد نکنه عامو. یه پیاله میخورم.» آهی کشید: «ای روزگار!» نخ سیگاری در آورد. آتش زد و گفت: «ما را توی دَغمَسِه انداختند.» آرام به سیگارش پُک میزد. چای را در نعلبکی ریخت. فوت کرد. قندی در دهان گذاشت. هورت کشید. دیگر با مردم نمیجوشید. میخواست تنها باشد. جای زخمهای قدیمی کف دستش را ورانداز کرد. «باید از دواخونه دوا بخرم.» صمد استکان را به داخل برد. در را بست و گفت: «نمیخوای بری خونه؟» او صدایش را نشنید. بازوهایش را در دست گرفته و قوز کرده بود. در عالَمِ خودش سیر میکرد. زده بود زیرِ آواز. قدیمها برای خودش آواز میخواند. مشهدی صمد، پتوی سربازیِ کهنه و طوسی رنگی روی شانهی او کشید. شانه و گردنِ غریبی داشت. هنوز زور داشتند. یاد زنش افتاد. دو سال پیش مرده بود. تنها عکس قدیمی که با زن و بچههایش در عکاسخانهی کنارِ حرمِ امام رضا گرفته بودند، روی طاقچه بود. وقتی نگاهش میکرد دلتنگ میشد: «کجا رفتی زن، دستُم تو حِنا گذاشتی؟» با خودش بلند حرف میزد وقتی به خود میآمد میگفت: «اگر مردم بشنوفن که من با خودم حرف میزنم، خیال میکنند دیوونه شدم؛ ولی عیبی نداره. بذار هر چه دلشون میخواد بگن. من خُل نیسم. دلُم تنگه. من آدمِ امروز و فردا هسم. هیچی برام مهم نیس.» ساعت بغلیاش را درآورد. نگاهی به آن انداخت. درش را بست. در جیب گذاشت. او آدم خوشمَشرب و خوشصحبتی بود. برای نوههایش حکایتهایی از گذشته میگفت، که آنها را شیفته خود میکرد؛ ولی حیف که فقط روزهای تعطیل به او سر میزدند. بوی بهار میآمد. درختها می خواستند جوانه بزنند. اگر عمری باقی باشد، دوباره بچهها را میبیند. باز فکرش به گذشته رفت. وقتی سرمای استخوانسوز پاییز و زمستان از راه میرسید و مردم علاءالدین و چراغ نفتیها را راه میانداختند. توی کوچهپسکوچهها راه میافتاد. چرخدستی را هُل میداد و صدا میزد: «نفتیه… نفت» نفت گرفتن کارِ سادهای نبود. باید ساعتها توی صفهای دور و دراز میایستادی تا یک پیت 20 لیتری نفت بگیری. کسانی که عیالوار بودند نفت بیشتری مصرف میکردند و بعضی که دستشان به دهانشان میرسید، چندین بُشکه توی خانه، انبار میکردند. بلند کردن و بردن پیتهای نفت، از عهدهی همهکس برنمیآمد. سنگین بودند و نفت روی لباسها میریخت. برای همه شدنی نبود که خودشان نفت تهیه کنند. توی صف بایستند. یک انتظار طولانی، توی آن هوای سرد. پیتِ نفت خانه ببرند. گرفتاریهای دیگری هم پیشِ پای مردم بود، که هرکدام به نوبهی خود، وقتِ زیادی میبُرد. البته یک خوبی هم داشت؛ همسایهها را دور هم جمع میکرد. نفت برای پُر کردن علاء الدین، گرم کردن خانه، پخت و پز و فانوس به ویژه که خیلی از شب ها برق هم میرفت؛ واجب بود. البته دردِِسرِ تهیه همین نفت، از آتش درست کردن و دود و دمِ ناشی از آن بهتر و نعمت خیلی بزرگی بود. به زحمتش میارزید. اینجا بود که مردم دستبهدامنِ عبداله نفتی میشدند، که برایشان نفت بیاورد خانه. پیتهای نفت را روی گاری میگذاشت که از بس با آن نفت و گازوئیل حمل کرده بود، سیاه و نفتی شده و بویش از دور به مشام میرسید. رختهای عبداله نفتی هم همیشه بوی نفت میداد. آدمِ دست بخیر و خوشاخلاقی بود. همیشه لبخندی رو لبهایش پرسه میزد. با مردم کوچه و بازار خوشوبش میکرد. چشم پاک و مورد اعتماد مردم بود؛ بههمین خاطر به او کار میسپردند. تا درِ خانه میرساند، یا اگر لازم میشد، میبُرد توی حیاط. برای کسانی که پولشان میرسید و گالنهای بزرگی داشتند، نفت را داخل حیاط میبُرد. با قیف حلبی بزرگی، پیتها را داخل بُشکه خالی میکرد. برای حمامیها و کارگاهها هم گازوئیل و نفت میبرد. ماه محرم و صفر به حسینه و خانههایی که نذری و پختوپز داشتند، نفت میرساند و همانجا دلی سبُک میکرد. خلاصه کارو بارش سکه بود و مردم باید از قبل نوبت میگرفتند. تا این که کپسول گاز آمد و کار مردم راحتتر شد. یواشیواش وسایل نفتسوز جایشان را به گازسوزها دادند. و هر روز سفارشات عبداله کمتر میشد. هنوز بودند کسانی که وسعشان نمیرسید وسیلهی گازسوز بخرند. تا این که بنا به درخواست مشتریها برایشان کپسول گاز میآورد چون حملش برای همه آسان نبود. کسانی که پُرزور بودند، دوتا حمل میکردند، برخی روی زمین با پا میغلطاندند و کسانی که وسیله داشتند، کارشان آسانتر بود. برای در و همسایه هم میبردند و اینهم باید ساعتهای زیادی توی صف میایستادند و از کار و زندگی میافتادند. با صَرف هزینهی بیشتری، ترجیح میدادند به کارهای روزمره برسند و حملِ گاز و نفت را به عبداله نفتی بسپارند. دوباره کارش رونق گرفت. بالاخره جنگ تمام شد و اوضاع اقتصادی و رفاهی کشور سامان گرفت. کوچه و خیابانها را کَندند. لولههای قطوری کار گذاشتند. درِ هر خانه، عَلَمکی برای رساندنِ گازِ لولهکشی به خانهها کار گذاشته شد. نعمتی خدادای، ملی، تمیز و بیدردسر. دیگر کسی نفت نمیسوزاند. صفِ نفت و گازی نبود. لازم نبود برای کسی نفت و گاز ببرد. خانهها و بسیاری از مغازهها و کارگاهها گازکشی شدند و دیگر نه نفت بهکارشان میآمد، نه دنبال کپسول گاز بودند. بشکهها و تانکرهای نفت از گوشهی حیاطها برچیده شدند. دوران جدیدی آغاز شده بود. آمدنِ گاز، برای مردم آرامش و آسایش همراه داشت و برای عبداله نفتی، بیکاری. کارش شده بود نشستن در قهوهخانه یا سرِکوچه و وقت گذراندن با پیرمردها. خانهنشینی توی کَتَش نمیرفت. دستی به سروگوشِ چرخدستی کشید و با آن در میدانِ ترهبار حَمالی میکرد. حالا هم که سِنش بالا رفته، بازنشسته و خانهنشین شده است. سبیلش را میجوید. دست در جیب پالتو فرو برد. سیگاری درآورد. گوشهی لبش گذاشت. کبریتش تمام شده بود. به درِ بستهی قهوهخانه نگاه کرد. سرما تا مغز استخوانش رخنه کرده بود. اگر مشهدی صمد بود، میبردش تو. برایش چای میریخت. به حرفهایش گوش میکرد. اشک در چشمهایش جمع شد. بغض، بیخِ گلویش را گرفت. سرش را زیر انداخت. سکوتی عجیب بر کوچهی به آن بزرگی حاکم بود. جز تکه کاغذ یا آشغالی که در دست باد اینطرف و آنطرف کشیده میشد، هیچکس و هیچچیز تکان نمیخورد.
الإمام علی (ع): «المداومة المداومة! فإن الله لم یجعل لعمل المومنین غایة الا الموت؛ در کار پیگیر باشید، زیرا خداوند برای کار مؤمنان پایانی جز مرگ قرار نداده است.»(مستدرک الوسائل: 177/130/1)
[سه شنبه 1402-12-22] [ 02:10:00 ق.ظ ]
لینک ثابت |