ضربالمثل: توی سر چیزی زدن | ... | |
دهههفتاد برای این که کمک خرج خانواده باشم بنا به سفارش یکی از همسایهها تصمیم گرفتم قالی ببافم. قالیبافی را سال اول دبیرستان در مدرسه یاد گرفته و مدتی هم در کارگاهی تعلیم دیده بودم. چند سالی بود که به قم مهاجرت کرده بودیم و زنهای قمی و همسایهها قالیبافی میکردند. همسایه از استادکارش خواست که برای من هم دارِ قالی بیاورد. از کارگاه آمدند. دارِ قالی (یک چهارچوب مستطیلی فلزی بود که به دیوار تکیه داده میشد. کنارهها پایهای داشت که نیمکتی برای نشستن روی آن قرار میگرفت و وسیلهای برای سُرُسرهبازی بچهها فراهم شده بود. پسرم یک طرفش را زمین میگذاشت و روی آن بازی میکردند.)، نقشه( عکسی رنگآمیزی به صورت شطرنجی که تکهتکه روی چوبی چسبانده بودند تا ماندگاری بیشتری داشته باشد.)، مقداری نخِ چله (نخهای سفیدی که روی آن گره خورده میشود واضافهاش همان ریشهی فرش هست.)، کُرک یا خامه که نخهای رنگی پشمی بودند، کاردک (برای بریدن نخهای بافته شده)، دفه (وسیلهای آهنی و سنگین با دستهی چوبی برای کوبیدن گره و پودهای فرش، بعد از هر رج بافتن)، قیچی؛ برای بریدن پرزهای اضافی بعد از کوبیدن با دفه. همه را آوردند. دو ساعتی بعد، دارِ قالی برپا شد. چلهکشی کردند. گفتند این قالیچهای ذرع چارک هست. از این اصطلاحات سر درنمیآوردم. بعدها فهمیدم قالیها را با توجه به ابعاد نامگذاری میکنند و قالیچهی من 130 در 80 بود به نام «ذرع چارک». با رفتن آنها همسایه شروع به تعلیم دادن من کرد و خیلی زود دست به کار شدم. بچهها شوق و ذوق وصفناپذیری داشتند. نمیدانستند وقتی مادرشان مشغلهای غیر از خانهداری داشته باشد از رسیدگی و بازی با بچهها کم میگذارد؛ چون کارفرما برای بافت هر نقشه، موعد تعیین میکرد. به هر حال بعد از شش ماه، با هر سختی و مشقتی بود، قالیچه بافته شد. صاحبکار آمد و آن را قیچی کرد. روی زمین انداخت. حالا میتوانستم طرحِ بافته شده را به صورت کامل ببینم. چند طوطی بزرگ با دُمهای بلند روی شاخهی درختی نشسته و عشق بازی میکردند. از این که مجبور بودم آن را به استادکار پس بدهم، خیلی ناراحت بودم. قالیچهای که با دانهدانه گره زدن، بافته شده و چقدر وقتم را سر آن گذاشته بودم. حالا موقع گرفتن دستمزد بود. صاحبکار شروع کرد به ایراد گرفتن از کارم و آنقدر توی سرِ کار زد که نخواهد پولم را بدهد؛ درحالی که زن همسایه میگفت با این که اولین کار و تجربهام هست خیلی خوب و با دقت و ظرافت بافتهام. آن موقع به هر زور و چانهزنی که بود، 13 هزار تومان به من دستمزد داد. آن زمان دارای فرزندانی چهار و دو ساله بودم که به نوبهی خودش خیلی برایم زحمت داشت. با توجه به این که در غُربت و دستِ تنها و بدون هیچ کمککاری بودم، هوس قالیبافی و امرار معاش هم قوزبالاقوز شده بود. خلاصه توبه کردم که دیگر سراغ این کارها نروم و به خانه، زندگی و بچهها برسم. به خاطر این که دستمزد خوبی نمیدادند و این دستمزدها در برابر کاری که انجام میدادی و وقتی که میگذاشتی و سلامتیای که به خطر میانداختی ناچیز بود. وقتی کار تمام میشد و میخواستی ثمرهاش را بچینی، کار فرما روی کارم عیب میگذاشت، بهانههای بنیاسرائیلی و زحمتهایم را نادیده میگرفت؛ تا پولی روی پولهایش گذاشته باشد. هر چند بعدها توبهام را شکستم و دوتا قالیچه و تابلوفرش بافتم. دیشب در حال قرائت سورهی هود بودم. آیهای توجهم را جلب کرد و یاد قالیبافی و کارفرمای خودم افتادم. در این آیه فرموده است: «لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ؛ بر اشياء و اجناس مردم، عيب نگذاريد و از حق آنان نكاهيد.» (سورهی هود، آیه85) همهی انسانها به مبادله و داد و ستد با هم نیاز دارند؛ یکی برای دیگری کاری یا خدمتی انجام میدهد و طرف مقابله در ازاء آن خدمت به او پول، جنس یا خدمتی دیگر میدهد؛ ولی گاهی برخی از افراد با این که از ثروت زیادی برخوردارند و بازارشان رونق دارد، برای خرید اجناس دیگران، توی سر مال میزنند؛ تا ارزش آن را کم نشان دهند و بتوانند به بهای کمتری بخرند. قوم شعیب این چنین بودند و صاحب کار من نیز.
[سه شنبه 1402-10-26] [ 01:49:00 ق.ظ ]
لینک ثابت |