تبریک به خویشتن | ... | |
امّا راویانِ اخبار و ناقلانِ آثار و طوطیانِ شکّرشکنِ شیرینگفتار، چنین نقل کردهاند که: 52 سال پیش در چنین روزی بنده پا به عرصهی وجود نهاده و اکنون بیش از نیم قرن است که روی این کرهی خاکی زیستهام. از مواهب و عطایای الهی بهرهها بُرده و زیر گنبد کبودش نفسها کشیدهام. منی که یکی از مخلوقاتِ الهی و گُلِ سر سبدِ عالَمِ هستى و شايستهی یدک کشیدنِ عنوانِ مقامِ خلیفهالهى هستم و امید دارم، لایقِ این لطف و کَرَمِ الهی باشم. آفریدهای که خداوند بهخاطر آفرینش او، به ملائکه دستورِ تعظیم داد و به خود تبارکالله و آفرين گفت. القصه: همیشه فکر میکردم وقتی نیم قرن زندگی کنم، چقدر فَرتوت(پیر) و ناکارآمد میشوم؟ نیم قرنی که وقتی کمسنوسالتر بودم، آنرا دست نیافتنی میپنداشتم و مردمی را که بیش از پنجاه سال داشتند، سالخورده میانگاشتم. انگار آردشان را بیخته و غربالشان را آویخته باشند؛ ولی حالا که به این سن رسیدهام، میبینم نه تنها آردم را نبیختهام؛ بلکه هزاران کارِ ناتمام دارم و به گفتهی محمدعلی بهمنی: «شناسنامهی من، یک دروغِ تکراری است.» در این 52 بهاری که پشت سر نهادهام؛ زمانی زمین خوردم و دوباره بلند شدم. هنگامی زخمهایی برداشتم؛ پارهای زود التیام یافتند و جای برخی باقی ماند. گاهی سرسری گذراندم، و نوبتی تصمیمهای سخت گرفتم. زمانی دل بُریدم، دفعهای دل دادم. باری روزهای تلخ و شیرین بسیاری از سر گذراندهام. وقتی از ته دل خندیدهام و گاه آهِ جگرسوز سر دادهام. نورچشمانی به جمعمان پیوستهاند و برایم شادی به ارمغان آوردهاند و نازنینهایی از پیشمان رفتهاند و جای خالیشان را مدام به رُخم میکشند. همهی اینها از ملزومات زندگی هستند. و اینک به درگاهِ زندگیِ زیستهام، تکیه داده و به افقی نامعلوم چشم دوخته و مشتاقانه روزهای پیشِ رو را، پیِ یافتنِ تجربههای بیشتر، به نظاره نشستهام. وقتی به پشت سر مینگرم، الحمدلله چیزی برای حسرت خوردن نمیماند. مَسرور و خدا را شاکرم که حیاتی به من عطا کرد و بهرههایی از زندگی بُردم. این که بیشترِ زندگانیام را وقفِ یادگیری کردهام، مایهی افتخار و ارزشمند است. این مدت عمرم را با دست یازیدن به چیزهای تازه پربار ساخته و سرمایههایی باارزش از تجارب کسب نمودهام. آموختههایی که کوشیدهام در زندگی به کار گیرم و تا جای ممکن، در اختیار دیگران قرار دهم. و منی که پیوسته در حال یادگیری بوده و هستم، هنوز بسیار نمیدانم. بسیار باید بخوانم. بنویسم. آموزش ببینم… از خداوند تمنای زندگی بیشتری دارم. میخواهم از دنیا و آنچه در آن است، لذت ببرم و استفادهی بهینه داشته باشم. من تازه احساس شکوفایی میکنم. هنوز برای ادامهی مسیر، برنامه و برای جگرگوشههایم آرزوها دارم. نمیدانم در روزهای پیشِ رو، خداوند برایم چه چیزی در نظر گرفته است. نمیدانم در بقیهی مسیر چه چیزی انتظارم را میکشد. نمیدانم مسیر، صاف و هموار است، یا پُر پیچوخم و فراز و نشیب؟ ولی به هر حال با پشتگرمی به دانایی و توانایی خداوند پیش میروم. اُمُوراتِ زندگیام را بهدستِ باکفایتِ او میسپارم. نهایتِ تلاشم را میکنم تا با چشمانی باز، آگاهانه و با توجه به آینههای پشتِ سر و پیشِ رو در جادهی زندگی به حرکت ادامه دهم و به اندازهی توان، سهمم را به زندگی بپردازم. توان ناچیزی مثلِ چرخاندنِ قلمی روی کاغذ و نوشتن از تجربیات زیسته و جاگذاشتنِ ردِ پایی ژرفتر از گذشته.
[پنجشنبه 1403-02-20] [ 03:10:00 ب.ظ ]
لینک ثابت |