برایش تشخیص سرطان دادهاند. دکتر آب پاکی روی دستشان ریخته و گمانهزنی
کرده که سرطان مانند شلغم در همهی بدنش ریشه دوانده. چرا شلغم؟ چون مخاطب کشاورز است، برای بهتر فهمیدن چنین گفته است.
اینکه دیگر فرصتی برای ماندن ندارد. به زودی صدای رحیل به گوشش میرسد و باید به سرای باقی کوچ کند. روحیهاش را باخته. درد امانش را بریده. خانواده یک لحظه او را رها نمیکنند. موجی از اندوه، نگرانی و ناامیدی بر گُردهشان سوار شده. بالای سرش نشسته و قبل از مُردنش عزاداری میکنند. اقوامی که سالتاسال از او خبر نمیگرفتند، هر روز به دیدنش میروند. دخترها نوبتی شبها را در خانهاش میگذرانند. مبادا موقع عزیمت شود و آنها نباشند.
زنگ میزنم. جویای احوالش میشوم. میگوید: «من چیزیم نیست. سرماخوردهام. اینها فکر میکنند سرطان گرفتهام. وقتی جواب آزمایش بیاید، به همهشان ثابت میکنم که مریضی خاصی ندارم.»
میگویم: «انشاالله همینطور هست که شما میگویید. بچهها الکی غصه میخورند. شما قوی هستید و مریضی را شکست میدهید.»
برای تسلیبخشی، به دخترش میگویم: «چرا گریه میکنید. اینطوری متوجه بیماریش میشود. هنوز که اتفاقی نیفتاده. خدا را چه دیدی؟ شاید جواب آزمایشش خوب باشد. او قوی هست. امیدش را ناامید نکنید. بگذارید زندگی روزمرهاش را داشته باشد. به کارهایش برسد. مثل قبل برو بیا کند. توی خانه نگهش ندارید…»
او را بردهاند پیش دکتری حاذق. دکتر گفته: «غده خوشخیم هست که اگر مراعات کند تا سالها اذیت نمیشود.»
میگویند: «وقتی مریض این حرف را از دکتر شنیده، حال روحیاش خوب شده، داروهایش را به موقع مصرف میکند، به کارهای روزانهاش میرسد و از بچهها خواسته سرِ زندگیشان بروند.» از شنیدن این خبر خوشحال میشوم. هرچند شاید دکتر برای دلداری گفته باشد؛ ولی همین که آرامشِ نسبیِ جسمی و روحی به او و خانواده برگشته مایهی خُرسندی هست. یاد جملهای از “کتاب کارنامه سپنج محمود دولت آبادی” افتادم که: «آدم اگر پیش از بلا، شروع به غصه خوردن کند، بلا زودتر او را از پا می اندازد …» چه سخن جالب و درستی! آنها داشتند قبل از مردن، برایش عزاداری میکردند. آنقدر ناراحت بودند که شاید اگر واقعا مرده بود، این اندازه اذیت نمیشدند. از کار و زندگی نمیافتادند.
با غم و غصه خوردن برای اتفاقهای نیفتاده؛ جلوجلو عزا گرفتن که؛ اگر مریض بمیرد، زندانی محکوم به اعدام شود، راننده تصادف کند، بچه زمین بخورد، اتفاق ناگواری بیفتد و هزاران اما و اگر دیگری که شاید هیچوقت رخ ندهد؛ روز روشنمان را مثل شب، تیره و تاریک میکنیم. چرا یادمان میرود خدایی وجود دارد که تا نخواهد برگی از درخت نمیافتد؟
«وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ؛ كليدهاي غيب تنها نزد او است و جز او كسي آنرا نميداند، آنچه در خشكي و درياست ميداند، هيچ برگي (از درختي) نميافتد مگر اينكه از آن آگاه است، و نه هيچ دانهاي در مخفيگاه زمين، و نه هيچ تر و خشكي وجود دارد جز اينكه در كتاب آشكار (در كتاب علم خدا) ثبت است.» انعام/59
البته پر واضح است که باید احتیاطهای لازم را داشت و در حالتی بین خوف و رجا قرار گرفت. (ترس و امید)؛ ولی نباید از یاد خدا غافل و از امید خدا، ناامید شد.
مرگ سرانجام حتمی همهی موجودات است. شتر مرگ در خانهی همه میخوابد. مرگی که جدی و نزدیک است. بیماری به ما یادآوری میکند که مرگی هم هست. در همین نزدیکی. اجل حتمی یا معلق هر لحظه در کمین است؛ ولی این دلیل بر ناامیدی از رحمت خدا نمیشود. حضرت علی علیهالسلام در سخن بلیغی میفرماید: «آنچه بیش از مرگ، آدمی را میکشد، ناامیدی است.»
شاید در اوج فوران درد و رنج و محنت به یکباره فرج حاصل شود. بلا برود. رنج به راحت بدل شود.
موضوعات: خاطرهای از مسجدالنبی
[شنبه 1402-09-04] [ 12:13:00 ب.ظ ]