چند وقتی هست که نمیتوانم هر روز بنویسم. یا نوشتههایم را قابل انتشار نمیدانم. وقت زیادی صرف کتابخوانی میکنم.
مثل شاگرد مدرسهایها شدهام که موقع امتحان میگویند: “هر چه خواندهام را فراموش کردهام.”
با شوق و ذوق وافری شروع به مطالعه میکنم. به نظر میرسد کلمه و جملهها آرامآرام از یادم میروند.
دوباره برمیگردم و آنچه که خوانده و فراموش کردهام را از سر میگیرم و از اول تا آخر میخوانم. گاهی چند مرتبه. وقتی خواندنم تمام میشود و میخواهم مروری بر داستان داشته باشم، حس میکنم بیشتر از آنکه به یاد سپرده باشم، از یاد بردهام. دچار سرخوردگی میشوم. خوب است که از مطالعه لذت میبرم؛ وگرنه کارم ساخته بود. بار دیگر سراغش میروم. به جملاتی که زیرشان خط کشیدهام نگاهی میاندازم. برخی را در فایل جملهبرداری و کلمهبرداری قرار میدهم. پاراگرافهای مهمی را برای انتشار در قسمت چند جمله از کتاب، انتخاب میکنم. سعی در مرورنویسی دارم. بالاخره موفق میشوم درباره داستان بنویسم و منتشر کنم. نمیدانم شاید هم در ذهنم ماندگار میشود. شاید مطلب از حافظهی کوتاه مدت به حافظهی بلند مدتم منتقل میشود و من خبر ندارم. الله اعلم
به فکر فرو میرود و جویای علت میشوم. نکند پیر شدهام و دیگر مثل قبل توانایی به خاطر سپاری ندارم؟ نه. شاید میانسال باشم؛ ولی به حول و قوهی الهی حافظهی خوبی دارم و هنوز همان آدم قبل هستم؛ پس باید دلیل دیگری داشته باشد. بعد از کندوکاو به این نتیجه میرسم که؛ من در مطالعه عجله میکنم.
میخواهم زودتر بفهمم آخرش به کجا میرسد. پس با شتاب بیشتری میخوانم. از بس کمطاقت هستم.
دلیل دیگری هم دارد؛ من زیاد فکر میکنم. مغزم یکجا متمرکز نیست. حین خواندن، ذهنم برای خودش سیر و سفر میکند. وقتی به خودم میآیم که چندین صفحه خواندهام بدون اینکه بفهمم.
راستی چارهی کار در چیست؟
باید ذهنم را مدیریت کنم. با آرامش فکری و روحی مطالعه کنم.
موضوعات دیگر را به بعد و زمان مناسب خودش بسپارم. باید دنبال راهکاری برای تسلط بر افکارم باشم و صبر و طاقتم را بیشتر کنم. در این صورت است که مطالعه برایم سودمند و مانا میشود.
موضوعات: فراموشی
[جمعه 1402-09-03] [ 08:30:00 ب.ظ ]