دست نوشته‌های زینت
رویای نوشتن







آذر 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30





«قسم به قلم و آن‌چه نوشته می‌شود؛ ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» منظور از «قلم»، هر قلمی(ابزار نوشتن) و«ما يسطرون» هر آنچه با قلم نوشته مى‏شود (محصول قلم) است. «قلم و نوشته»، سرچشمه پيدايش تمدن‌هاى انسانى، پيشرفت و تكامل علوم، بيدارى انديشه‏ها، خاستگاه آگاهى بشر، پاسدار دانش‌ها و تجربيات و پل ارتباطى گذشتگان و آيندگان در سراسر گیتی است. گردش نيش قلم بر صفحه، سرنوشت آدمیان را رقم مى‏زند. تا آنجا كه دوران زندگى انسان را به دو دوره قبل و بعد از تاریخ تقسيم مى‏كند. دوران تاريخ بشر از زمانى شروع مى‏شود كه آدمیزاد دست به قلم برد و خط اختراع کرد و توانست چيزى از زندگى خود را نگاشته و براى آيندگان به‌يادگار گذارد. به وسيله قلم و نوشتن مى‏توان هر حادثه‏اى را كه در پس پرده مرور زمان و بُعد مكان قرار گرفته، نزد خود حاضر ساخت. رویدادهای دور از چشم و معانى نهفته در درون دل‌ها را ضبط ‏كرد. گویی قلم و نوشته، همه متفكران در طول تاريخ را در يك كتابخانه بزرگ جمع مى‏کند. ر.ک. ترجمه تفسير الميزان، ج‏19،ص 616؛ تفسير نمونه، ج‏24، ص371. خدا را سپاس بی‌کران؛ به خاطر وجود لوح و قلم. به خاطر وجود کتاب‌ها. وگرنه در سختی‌ها و تنگناهای زندگی، وقتی آدم‌ها باعث رنجشم می‌شوند، وقتی به من گزند می‌رسانند، به چه چیزی پناه ببرم؟



جستجو




 
  کتاب: آفتاب در حجاب ...

معرفی کتاب

کتاب آفتاب در حجاب اثر گران‌سنگ سید مهدی شجاعی، انتشارات نیستان.

این کتاب روایتی است از زندگی حضرت زینب. از کودکی تا عاشورا تا اسارت و تا وفات. رمانی که به پشتوانه‌ی تحقیقاتِ دقیق و عالمانه‌ی تاریخی و روایی،‌ به همه زوایای پنهان و آشکار زندگی و رفتار و درونیات حضرت زینب پرداخته است و مخاطب را در جریان زندگی و عشق زینب کبری نسبت به برادرش حسین علیه‌السلام قرار می‌دهد. به قدری تصویرسازی و حس زنده بودن کتاب بالاست که مخاطب را به کربلا می‌برد؛ تا نظاره‌گر وقایعِ وارد آمده بر زینب کبری باشد.

 راوی دانای کلی است نامحدود، که در تمام روایت، حضرتِ زینب را مخاطب قرار داده و روایتش را پیش می‌برد.

با خواندن هر صفحه از کتاب متوجه مطالعه‌ی زیاد و عمیق نویسنده در ابعاد مختلف روایی، تاریخی و قرآنی می‌شوی. شروع داستان با یادآوری کابوسی که زینبِ پنج ساله دیده و از خواب پریده شروع می‌شود: «پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى.» سپس به مرور طی 18 پرتو یا فصل، به وقایع دیگر می‌پردازد و در پایان داستان به همان کابوس و حضور کنار پیامبر صلوات‌الله برمی‌گردد و می‌گوید: «تعبیر شد خواب کودکى‌هاى من! اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده‌ام.»

برش‌هایی از کتاب:

«زینب» یعنى؛ چشیدنِ خارِ پاى حسین با چشم.

 «زینب» یعنى؛ کشیدنِ بارِ پشتِ حسین ، بر دل.

«گفتن درد، تحمل آن را آسانتر مى‌کند؛ اما نگفتنش و به رو نیاوردنش، توان از کف مى‌رباید و نهالِ طاقت را مى‌سوزاند، چه رسد به این‌که علاوه بر هموار کردنِ بارِ اندوه بر پشت خویش، بخواهى به تسلاى دیگران بایستى و به تحمل و صبورى دعوتشان کنى.»

«همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین مى‌زده است.»

 «انگار پیش از آن‌که لب و دهان حسین، تشنگى را احساس کند، قلبِ عباس ، از آن خبر مى‌داده است.»

دیگر آثار:

سیدمهدی شجاعی کتاب‌های زیادی تالیف کرده است که از جمله‌ آن‎

«کشتی پهلو گرفته» درباره‌ی حضرت زهرا (س)، «پدر، عشق و پسر» قصه‌ی عشق امام حسین به علی‌اکبر، «کمی دیرتر…»، «دموکراسی یا دموقراضه؟» و «آفتاب در حجاب»، «دو فیلم‌نامه‌ی «مرد رویاها» درباره‌ی شهید چمران و «یعقوب‌ترین یوسف، یوسف‌ترین زلیخا» درباره‌ی «حضرت یوسف» را نوشته است.

هر کسی که طالب دانستن و آگاهی تاریخ اسلام هست و اهل کتاب و داستان، این کتاب می‌تواند برایش ثمربخش و مفید باشد.

موضوعات: آموزش درس عربی
[جمعه 1403-04-22] [ 12:11:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  محرم که از راه می‌رسید.... ...

محرم

محرم که از راه می رسید…

در دنیای کودکی، محرم را طور دیگری درک می‌کردم. ماهی سراسر ماتم و عزا. آن هم دلی، نه برای ریا.

از روز اول محرم، بعضی چیزی توی خانه قدغن می‌شد. مادربزرگ که بی‌بی صدایش می‌زدیم، می‌گفت: «حواستون جمع کنین، پیرهن و روسری‌های شاد مخصوصا قرمز نپوشین.»

دهانمان باز می‌ماند که چرا؟ می‌گفت: «مگه شمرین که قرمز بَر کنین؟. قرمز رنگ لباس شمره. وقتی امام حسین شهید شد، شمر قرمز پوشید. ندیدین توی تعزیه هم اونی که نقش شمر رو بازی می کنه، قرمز بَر می‌کنه؟»

 آن‌وقت بود که لباس‌های قرمزمان برای دو ماه در پستوی خانه پنهان می‌شدند. مادربزرگ می‌گفت: «دخترا نباید مشکی بپوشن. شگون نداره.»

 به جای مشکی، یا همان لباس‌های معمولی ساده می‌پوشیدیم یا سبز. دعای خیر مادربزرگ برای دخترها، سبزبخت شدن بود.

بچه‌های کوچک هم، همه سبز‌پوش می‌شدند و بد می‌دانستند که تنِ بچه، مشکی کنند.

برای عروس دامادی که سال اول محرمشان را با هم بودند هم، لباس سبز می‌بردند، به نام محرمی. مادرِ عروس برای داماد و مادرِ داماد برای عروس، لباسِ سبز و روسری و مقداری میوه می‌بردند. آنها هم اجازه نداشتند لباس مشکی بپوشند.

بی‌بی حواسش خیلی جمع بود که یک وقت زن‌ها برای اصلاح سر و صورت اقدام نکنند. دو ماهِ محرم و صفر بند وابرو تعطیل بود. زن‌ها مثل لولو می‌شدند. حنا بستن به دست و سر هم ممنوع بود.

این کارها مخصوص دو ماه محرم و صفر بود؛ ولی روز تاسوعا و عاشورا موضوع فرق می‌کرد. خانه کاملا رنگ عزا می‌گرفت. مادر اجاق را روشن نمی‌کرد. نان نمی پخت. از قبل نان تهیه می‌کردند. باز هم برایم سوال پیش می‌آ‌مد که: «بی‌بی! برای چه نباید نون بپزیم؟» بی‌بی دستی روی سرم می‌کشید و می‌گفت: «وقتی دشمنا بچه‌های امام حسین رو دنبال می‌کردن، اونا از ترسشون تو تنور قایم می‌شدن. پس ما هم به احترامشون، تنور رو داغ نمی‌کنیم. فهمیدی؟» سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان می‌دادم و به وقایع عاشورا و آن‎‌چه که بر سرشان آمده بود، فکر می‌کردم.

ظهر عاشورا نان و ماست می‌خوردیم، یا از نذری‌هایی که اغلب عدس‌پلو با قیمه بود استفاده می‌کردیم. شهرمان کوچک بود. کسانی که نذری داشتند، دیگ‌های غذا را پشت نیسان بار می‌زدند و درِ هر خانه‌ای یک دیس برنج و یک کاسه قیمه می‌دادند. ظرف‌ها رویی یا استیل بودند. منتظر می‌ماندند ظرف را خالی کنیم. بشوییم وتحویل دهیم. می‌توان گفت آن روزها به همه‌ی خانواده‌ها غذا می‌رسید.

از صبح می‌رفتیم امامزاده پیرمراد و در عزاداری‌ها شرکت می‌کردیم. ظهر که می‌آمدیم، غذا حاضر بود. چه عطر و بویی داشت غذای نذری.

بی بی از وزر خستگی نا نداشت. یک گوشه ی اتاق از حال می رفت. سنی ازش گذشته بود. مادر چای دم می‌کرد. یک استکان کمر باریک جلو بی‌بی می‌گذاشت. یا اگر تابستان بود، هندوانه قاچ می‌کرد.

از بی‌بی می‌پرسیدم: «چرا نباید غذا بپزیم؟» حبه قندی را داخل چای می‌زد و در دهان می‌گذاشت و می‌گفت: «برای این‌که عزادار امام حسین هسیم. کسی که عزاداره، نباید اجاقش روشن شه. اجاق روشن و بوی غذ،ا نشونه‌ی زندگی هس، نه ماتم.»

از شما چه پنهان، به ما که بد نمی‌گذشت. با خوردن غذای نذری، دلی از عزا درمی‌آوردیم.

تخمه شکستن، یکی دیگر از کارهای ممنوعه بود. شاید خیلی وقت‌ها تخمه‌ای در کار نبود؛ ولی از قضا، این روزها دلم تخمه می‌خواست. عجیب‌تر این بود که آجیل‌هایی مثل گردو، بادام، انجیر و بقیه را می‌توانستی بخوری. فقط بساط تخمه برچيده مي‌شد.

می‌گفتم: «خب اگر نشکنم، اگر بجَوَم عیب نداره؟ می‌تونم بخورم؟»

بی‌بی که از دست چون‌و‌چرا‌های من، ذله شده بود و نای سر و کله زدن با من را نداشت،  اخم‌هایش توی هم می رفت و می‌گفت: «نخیر نمی‌تونی بخوری. امان از دست تو. چقدر شکموهسی بچه. چقدر حرف می‌زنی. سرم رفت. عوض این حرفا، پاشو برو به خواهرت کمک کن سفره رو بنداز. الانه که بابات بیاد.» اینموقع بود که مادر به دادش می‌رسید. دستم را می‌گرفت و پی نخود‌سیاه می‌فرستاد؛ بلکه بی‌بی ساعتی از دستم خلاص شود.

این‌گونه ما از همان کودکی با فرهنگ عاشورا، آداب و رسوم و مناسک شهر و بزرگترهایمان آشنا می‌شدیم و کمابیش بعضی از آن‌ها را عملی می‌کنیم. آدابی که سینه‌به‌سینه از نسلی به نسلی منتقل شده است.

هنوز هم عده‌ی زیادی از مردم، به ویژه قدیمی‌تر‌ها به این مناسک و آداب و رسوم پای‌بند هستند.

 

موضوعات: آموزش درس عربی
[پنجشنبه 1403-04-21] [ 01:11:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت
 
مداحی های محرم