محرم که از راه میرسید.... | ... | |
محرم که از راه می رسید… در دنیای کودکی، محرم را طور دیگری درک میکردم. ماهی سراسر ماتم و عزا. آن هم دلی، نه برای ریا. از روز اول محرم، بعضی چیزی توی خانه قدغن میشد. مادربزرگ که بیبی صدایش میزدیم، میگفت: «حواستون جمع کنین، پیرهن و روسریهای شاد مخصوصا قرمز نپوشین.» دهانمان باز میماند که چرا؟ میگفت: «مگه شمرین که قرمز بَر کنین؟. قرمز رنگ لباس شمره. وقتی امام حسین شهید شد، شمر قرمز پوشید. ندیدین توی تعزیه هم اونی که نقش شمر رو بازی می کنه، قرمز بَر میکنه؟» آنوقت بود که لباسهای قرمزمان برای دو ماه در پستوی خانه پنهان میشدند. مادربزرگ میگفت: «دخترا نباید مشکی بپوشن. شگون نداره.» به جای مشکی، یا همان لباسهای معمولی ساده میپوشیدیم یا سبز. دعای خیر مادربزرگ برای دخترها، سبزبخت شدن بود. بچههای کوچک هم، همه سبزپوش میشدند و بد میدانستند که تنِ بچه، مشکی کنند. برای عروس دامادی که سال اول محرمشان را با هم بودند هم، لباس سبز میبردند، به نام محرمی. مادرِ عروس برای داماد و مادرِ داماد برای عروس، لباسِ سبز و روسری و مقداری میوه میبردند. آنها هم اجازه نداشتند لباس مشکی بپوشند. بیبی حواسش خیلی جمع بود که یک وقت زنها برای اصلاح سر و صورت اقدام نکنند. دو ماهِ محرم و صفر بند وابرو تعطیل بود. زنها مثل لولو میشدند. حنا بستن به دست و سر هم ممنوع بود. این کارها مخصوص دو ماه محرم و صفر بود؛ ولی روز تاسوعا و عاشورا موضوع فرق میکرد. خانه کاملا رنگ عزا میگرفت. مادر اجاق را روشن نمیکرد. نان نمی پخت. از قبل نان تهیه میکردند. باز هم برایم سوال پیش میآمد که: «بیبی! برای چه نباید نون بپزیم؟» بیبی دستی روی سرم میکشید و میگفت: «وقتی دشمنا بچههای امام حسین رو دنبال میکردن، اونا از ترسشون تو تنور قایم میشدن. پس ما هم به احترامشون، تنور رو داغ نمیکنیم. فهمیدی؟» سری به نشانهی فهمیدن تکان میدادم و به وقایع عاشورا و آنچه که بر سرشان آمده بود، فکر میکردم. ظهر عاشورا نان و ماست میخوردیم، یا از نذریهایی که اغلب عدسپلو با قیمه بود استفاده میکردیم. شهرمان کوچک بود. کسانی که نذری داشتند، دیگهای غذا را پشت نیسان بار میزدند و درِ هر خانهای یک دیس برنج و یک کاسه قیمه میدادند. ظرفها رویی یا استیل بودند. منتظر میماندند ظرف را خالی کنیم. بشوییم وتحویل دهیم. میتوان گفت آن روزها به همهی خانوادهها غذا میرسید. از صبح میرفتیم امامزاده پیرمراد و در عزاداریها شرکت میکردیم. ظهر که میآمدیم، غذا حاضر بود. چه عطر و بویی داشت غذای نذری. بی بی از وزر خستگی نا نداشت. یک گوشه ی اتاق از حال می رفت. سنی ازش گذشته بود. مادر چای دم میکرد. یک استکان کمر باریک جلو بیبی میگذاشت. یا اگر تابستان بود، هندوانه قاچ میکرد. از بیبی میپرسیدم: «چرا نباید غذا بپزیم؟» حبه قندی را داخل چای میزد و در دهان میگذاشت و میگفت: «برای اینکه عزادار امام حسین هسیم. کسی که عزاداره، نباید اجاقش روشن شه. اجاق روشن و بوی غذ،ا نشونهی زندگی هس، نه ماتم.» از شما چه پنهان، به ما که بد نمیگذشت. با خوردن غذای نذری، دلی از عزا درمیآوردیم. تخمه شکستن، یکی دیگر از کارهای ممنوعه بود. شاید خیلی وقتها تخمهای در کار نبود؛ ولی از قضا، این روزها دلم تخمه میخواست. عجیبتر این بود که آجیلهایی مثل گردو، بادام، انجیر و بقیه را میتوانستی بخوری. فقط بساط تخمه برچيده ميشد. میگفتم: «خب اگر نشکنم، اگر بجَوَم عیب نداره؟ میتونم بخورم؟» بیبی که از دست چونوچراهای من، ذله شده بود و نای سر و کله زدن با من را نداشت، اخمهایش توی هم می رفت و میگفت: «نخیر نمیتونی بخوری. امان از دست تو. چقدر شکموهسی بچه. چقدر حرف میزنی. سرم رفت. عوض این حرفا، پاشو برو به خواهرت کمک کن سفره رو بنداز. الانه که بابات بیاد.» اینموقع بود که مادر به دادش میرسید. دستم را میگرفت و پی نخودسیاه میفرستاد؛ بلکه بیبی ساعتی از دستم خلاص شود. اینگونه ما از همان کودکی با فرهنگ عاشورا، آداب و رسوم و مناسک شهر و بزرگترهایمان آشنا میشدیم و کمابیش بعضی از آنها را عملی میکنیم. آدابی که سینهبهسینه از نسلی به نسلی منتقل شده است. هنوز هم عدهی زیادی از مردم، به ویژه قدیمیترها به این مناسک و آداب و رسوم پایبند هستند.
[پنجشنبه 1403-04-21] [ 01:11:00 ق.ظ ]
لینک ثابت |