صفحه نخست کتاب روان‌شناسی عمومی را که باز کردم، این جمله به چشمم خورد: ” خواب، خواب می‌آورد” یا چیزی با همین مضمون، آخر این کتاب را دهه‌ی ۷۰ مطالعه کرده بودم.

امروز این موضوع بار دیگر به من ثابت شد. می‌خواستم صفحات صبح‌گاهی را بنویسم. نمی‌دانستم چیزی به ذهنم خطور می‌کند یا نه. بنا به گفته‌ی استاد، شروع به نوشتن کردم.

در حین نوشتن، متوجه شدم ساقِ دستِ راستم درد گرفته و انگشتانم کرخت شده‌اند. وقتی به ساعت نگاه کردم، دقیقا یک ساعت نوشته بودم و هنوز کلی حرفِ نانوشته داشتم؛ ولی دستم یاری نمی‌کرد.

 بار دیگر به آن جمله برگشتم و گفتم خواب، خواب می‌آورد. تنبلی، تنبلی می‌آورد. پول، پول می‌آورد و نوشتن، نوشتن می‌آورد. کافی است قلم را روی کاغذ بسُرانی، آن‌وقت دیگر راه خودش را بلد است، می‌گیرد و می‌رود.

مثل گله‌ی گوسفندان؛ وقتی چوپان درِ آغل را باز کرده و فرمان رفتن می‌دهد، گوسفندها بدون وقفه به راهشان ادامه می‌دهند. یکی جلو می‌افتد و دیگران از او تبعیت می‌کنند. اگر در آغل بوده‌اند، تا چراگاه می‌روند و اگر صحرا بوده‌اند، به آغل برمی‌گردند.

شاید مثال جالبی نباشد که قلم را به گوسفند و کاغذ را به آغل تشبیه کنی؛ ولی من‌باب مثال و تقریب به ذهن، از این تشبیه استفاده کردم؛ وگرنه کاغذ و قلم آن‌قدر حُرمت دارند که خداوند به آنها قسم یاد کرده است: “نون والقلم و مایسطرون”

 

 نوشتن

موضوعات: اجابت دعا
[جمعه 1402-11-27] [ 01:07:00 ب.ظ ]