دست نوشته‌های زینت
رویای نوشتن







بهمن 1402
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30        





«قسم به قلم و آن‌چه نوشته می‌شود؛ ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» منظور از «قلم»، هر قلمی(ابزار نوشتن) و«ما يسطرون» هر آنچه با قلم نوشته مى‏شود (محصول قلم) است. «قلم و نوشته»، سرچشمه پيدايش تمدن‌هاى انسانى، پيشرفت و تكامل علوم، بيدارى انديشه‏ها، خاستگاه آگاهى بشر، پاسدار دانش‌ها و تجربيات و پل ارتباطى گذشتگان و آيندگان در سراسر گیتی است. گردش نيش قلم بر صفحه، سرنوشت آدمیان را رقم مى‏زند. تا آنجا كه دوران زندگى انسان را به دو دوره قبل و بعد از تاریخ تقسيم مى‏كند. دوران تاريخ بشر از زمانى شروع مى‏شود كه آدمیزاد دست به قلم برد و خط اختراع کرد و توانست چيزى از زندگى خود را نگاشته و براى آيندگان به‌يادگار گذارد. به وسيله قلم و نوشتن مى‏توان هر حادثه‏اى را كه در پس پرده مرور زمان و بُعد مكان قرار گرفته، نزد خود حاضر ساخت. رویدادهای دور از چشم و معانى نهفته در درون دل‌ها را ضبط ‏كرد. گویی قلم و نوشته، همه متفكران در طول تاريخ را در يك كتابخانه بزرگ جمع مى‏کند. ر.ک. ترجمه تفسير الميزان، ج‏19،ص 616؛ تفسير نمونه، ج‏24، ص371. خدا را سپاس بی‌کران؛ به خاطر وجود لوح و قلم. به خاطر وجود کتاب‌ها. وگرنه در سختی‌ها و تنگناهای زندگی، وقتی آدم‌ها باعث رنجشم می‌شوند، وقتی به من گزند می‌رسانند، به چه چیزی پناه ببرم؟



جستجو




 
  نوشتن، نوشتن می‌آورد ...

صفحه نخست کتاب روان‌شناسی عمومی را که باز کردم، این جمله به چشمم خورد: ” خواب، خواب می‌آورد” یا چیزی با همین مضمون، آخر این کتاب را دهه‌ی ۷۰ مطالعه کرده بودم.

امروز این موضوع بار دیگر به من ثابت شد. می‌خواستم صفحات صبح‌گاهی را بنویسم. نمی‌دانستم چیزی به ذهنم خطور می‌کند یا نه. بنا به گفته‌ی استاد، شروع به نوشتن کردم.

در حین نوشتن، متوجه شدم ساقِ دستِ راستم درد گرفته و انگشتانم کرخت شده‌اند. وقتی به ساعت نگاه کردم، دقیقا یک ساعت نوشته بودم و هنوز کلی حرفِ نانوشته داشتم؛ ولی دستم یاری نمی‌کرد.

 بار دیگر به آن جمله برگشتم و گفتم خواب، خواب می‌آورد. تنبلی، تنبلی می‌آورد. پول، پول می‌آورد و نوشتن، نوشتن می‌آورد. کافی است قلم را روی کاغذ بسُرانی، آن‌وقت دیگر راه خودش را بلد است، می‌گیرد و می‌رود.

مثل گله‌ی گوسفندان؛ وقتی چوپان درِ آغل را باز کرده و فرمان رفتن می‌دهد، گوسفندها بدون وقفه به راهشان ادامه می‌دهند. یکی جلو می‌افتد و دیگران از او تبعیت می‌کنند. اگر در آغل بوده‌اند، تا چراگاه می‌روند و اگر صحرا بوده‌اند، به آغل برمی‌گردند.

شاید مثال جالبی نباشد که قلم را به گوسفند و کاغذ را به آغل تشبیه کنی؛ ولی من‌باب مثال و تقریب به ذهن، از این تشبیه استفاده کردم؛ وگرنه کاغذ و قلم آن‌قدر حُرمت دارند که خداوند به آنها قسم یاد کرده است: “نون والقلم و مایسطرون”

 

 نوشتن

موضوعات: اجابت دعا
[جمعه 1402-11-27] [ 01:07:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  شنونده‌ی دعا ...

امروز کلیپی دیدم که؛ مردی به مادرش می‌گفت: “مادر! بزرگترین آرزویی که داشتی چی بود؟
مادر گفت: دیدن یه بچه تو بغل تو
پسر: رفتی مکه از خدا چی‌خواستی؟
مادر: نوه، بچه‌ی تو
پسر: خدا بعد از ۱۴ سال حاجتت رو داده، نه یکی؛ بلکه صاحب دوتا نوه شدی. دوقلو هستن.”

این اتفاق که در جمع خانوادگی می‌افتاد، همه را به گریه واداشت. همه اشک شوق ریختن و به پسر و همسرش تبریک گفتند.
چشمان من هم بارانی شدند.

امروز سوره‌ی ابراهیم رو تلاوت می‌کردم. دوتا  آیه توجهم رو جلب کرد:
آیه ۳۴/ابراهیم” و خدا هر چه که خواستید را به شما داد و اگر بخواهید نعمت‌هایش را بشمارید، قابل شمارش نیست.”

آیه ۳۹/ابراهیم ” ابراهیم خدا را به خاطر این که در سنین کهنسالی به او دو پسر به نام‌های اسماعیل و اسحاق داده، شکر می‌کند و در آخر می‌گوید: ان ربی لسمیع الدعا؛ قطعا پروردگار من، دعاها را می‌شنود.”

گاهی که دست به دعا برمی‌دارم و ظاهرا از خداوند پاسخی نمی‌گیرم، امیدم، ناامید می‌شود و از خدا گله می‌کنم که چرا؟
چرا به من نگاه نمی‌کنی؟
مگر من غیر از تو، که را دارم؟ “من لی غیرک”
چرا دستم را نمی‌گیری؟
چرا من را به حال خودم رها کرده‌ای
و چرا‌؟ چرا‌؟ چراهای دیگر.

وقتی با چنین صحنه و آیه‌هایی برخورد می‌‌کنم، از خودم متنفر می‌شوم،
که این همه نعمت ریز و درشت را نمی‌بینم؛ که اگر استجابت دیر شده، حتما حکمتی داشته؛
که شاید موعدش نرسیده، که شاید مصلحت نبوده؛
که شاید قرار است چیز بهتری بگیرم؛ که‌که‌که

چقدر به این تلنگرها نیاز دارم.
چقدر  گاهی ناسپاس می‌شوم.
یادم باشد شکرگزار باشم.
الحمدلله علی کل نعمه؛ خدایا به خاطر همه‌ی داده‌هات شکر
#یادداشت_روزانه
#آیه_نویسی

آیه نویسی

موضوعات: ترک وطن, اجابت دعا
[چهارشنبه 1402-11-18] [ 08:18:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  ترک وطن ...

 

من اهل و متولد استان فارس ‌هستم.

از ۱۵ سالگی به قم کوچانده شده‌ام؛ دقیقا ۳۶ سال است که ساکن قم هستم.

ولی، نه می‌توانم خودم را شیرازی بدانم؛ چون فقط کودکی و نوجوانی‌ام را آنجا سپری کرده‌ام، نه می‌توانم خودم را به قمی‌ها بچسبانم، زیرا شیرازی هستم. آنجا به دنیا آمده‌ام. آباء و اجدادم شیرازی هستد. هنوز ته لهجه‌ای دارم. همه‌ی عزیزانم آنجا هستند. دلم برای آنجا بودن، بین آشنایان، قدم زدن در کوچه و خیابانش، در دشت و صحرا، باغ و بستانش پَر می‌زند.

ولی به علت، زندگی کردن در قم، ادامه تحصیل، دوستان و آشنایان، تولد فرزندان و نوه‌ها، شغلِ همسر و بچه‌ها، خانه و زندگی‌ام، قمی محسوب می‌شوم.

 شیراز که می‌روم می‌گویند: قمی‌ها آمدند. قم که هستم من را شیرازی می‌دانند.

احساس بی‌ریشه بودن به آدم دست می‌دهد.

از این‌جا رانده، از آن‌جا مانده.

عِرق زادگاه از یک‌طرف، وابستگی به محل سکونت از طرف دیگر، من را دچار تشویش خاطر می‌کند.

چند سالی هست که از وطن اعراض کرده‌ام؛ یعنی قم را وطن جدیدم قرار داده‌ام؛ چون ما قصد برگشتن به زادگاهمان و سکونت در آن‌جا را نداریم؛ فقط برای سر زدن به اقوام و شرکت در مراسم می‌رویم. بنابراین وقتی به زادگاهم سفر می‌کنم و کمتر از ده روز می ‌مانم، نمازم را شکسته می‌خوانم و روزه نمی‌گیرم. که این خود باعث اعتراض و تعجب اطرافیان می‌شود: «این‌جا وطن اصلی تو هست، وطن پدر و مادری و جایی است که در آن به دنیا آمده و مدتی نیز در آن زندگی کرده‌ای. تو شیرازی هستی چرا ترک وطن کردی؟»

می‌گویم: «قم هم وطن عُرفی من است؛ یعنی جایی که برای زندگی انتخاب کرده‌ایم، هر چند محل تولدم نیست. ما مدتی طولانی در آن ساکن هستیم و قصد برگشتن به زادگاهمان را نداریم. گر‌چه می‌توانیم دو وطن داشته باشیم؛ یعنی هم زادگاهمان، هم محل سکونتمان. هر دو را وطن حساب کنیم و در هر دو مکان نماز و روزه‌هایمان کامل باشد.»

با این حال دل کَندن از وطن برایم سخت است.

نه در غربت دلم شاد است نه جایی در وطن دارم.

برای همین هنوز که هنوز است در رویاهای شبانه، در کوچه‌پس کوچه‌های شهرم پرسه می‌زنم و نمی‌دانم چرا خاطرات گذشته دست از سرم برنمی‌دارند. چرا من را رها نمی‌کنند، چرا چارچنگولی به گذشته چسبیده‌ام؟ و هزار چرای دیگر

برای خلاصی از این افکار پوچ و بیهوده به نوشتن رو آورده‌ام. سعی می‌کنم خاطراتم را در ذهن زنده و روی کاغذ جاری کنم.

نوشتن برای رهایی

نوشتن برای تغییر

نوشتن برای رسیدن به حال خوب

مهاجرت

موضوعات: تغییر عادت, ترک وطن
[شنبه 1402-11-14] [ 02:16:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  یک تجربه(نوار عصب) ...

آیه

10 بهمن 1402ساعت 10:35

امروز نوبت دکتر داشتم. چند وقتیه بازوی دست راست و ساعد دست چپم درد می‌کند. در دستانم احساس بی‌حسی، سوزن‌سوزن شدن و گز‌گز می‌کنم، دچار ضعف و گرفتگی عضلات شده‌ام. گردنم درد دارد. خواب را از چشمانم ربوده. پریشب در خواب، یک طرف صورت، گردن و دستم بی‌حس شده بود. مثل این که عصبم تحت فشار است. نمی‌توانم وسیله‌‌ای را بلند و جا‌به‌جا کنم. درد به‌گونه‌ای هست که تا انگشتانم کشیده می‌شود. همه‌ی مفاصل دستم را درگیر کرده است.

 دیروز رفتم بیمارستان. از متخصص مغز و اعصاب نوبت گرفتم. نیم ساعتی طول کشید تا نوبت به من برسد. در این فاصله با خانم بغل دستی‌ام سرِ صحبت باز را کردم. او گرفتگی رگِ قلب داشت و پیش‌تر عملِ باز انجام داده بود و می‌گفت: «همسرم به دکتر عقیده ندارد. می‌گوید: «این‌قدر دکتر نرو. برو پیش حکیم‌های طبِ سنتی.» به حرفش گوش کردم. حکیم گفت: «دیگر داروهای چربی و فشار خون‌ت را نخور.» من هم داروهایم را قطع کردم. تا این که حالم بد شد. دوباره آمدیم پیش دکتر. پرسید: «مگر داروهایت را سرِ وقت مصرف نمی‌کنی؟» گفتم: که حکیم این‌جور گفته. دکتر عصبانی شد. کلی بد و بیراه نثار حکیم کرد. به من هم گفت: «تو که به حرف او گوش می‌کنی، دیگر چرا پیش من می‌آیی؟ باز هم برو پیش حکیم.»

من عذر‌خواهی کردم. دکتر باز هم من را ویزیت کرد.»

نفسی تازه کرد. همسرش را که دورتر نشسته بود زیر چشمی پایید و ادامه داد: «دخترم دو ماهی می‌شود که زایمان کرده. سینه‌اش دردناک و قرمز شده بود. چون او هم مثل پدرش به دکتر اعتقادی ندارد. رفته پیش حکیم. حکیم گفته: «شیر توی سینه‌ات جمع شده» و مقداری داروی گیاهی داده. خوب نشده. یک‌باره نصفه شب از هوش رفته. او را رسانده‌ایم بیمارستان. دکتر گفت: «سینه اش به شدت عفونت کرده و تا مدتی نباید به بچه شیر بدهد.»

نوبت به من رسید. رفتم داخل اتاق پزشک. بعد از این که شرح‌حال گرفت، گفت: «به خاطر دیسکِ گردن، دست‌هایت درد گرفته. رعایت کن. از دستت زیاد کار نکش. وسیله‌ی سنگین بلند نکن.»

 گفتم: «با لپ‌تاپ سروکار دارم.»

 گفت: «سعی کن کمتر تایپ کنی.» بعد هم برایم نسخه پیچید و گفت: «اگر بهتر نشدی باید ام‌آر‌آی بدهی.»

 تشکر کرده و از اتاق خارج شدم. تصمیم گرفتم نزد متخصص طب فیزیکی و توانبخشی نیز بروم. نوبت گرفتم. چون آخرِ وقت بود و من آخرین بیمار؛ زود نوبت به من رسید. ایشان هم شرح‌حال گرفت. با چکش پزشکی چند ضربه‌ای به دستانم زد. روی آرنج و ساعدم فشار آورد. درد گرفت. به طوری که ناخودآگاه دستش را عقب زدم.

گفت: «باید نوار عصب بگیرم. فردا ساعت هشت صبح اینجا باش.»

 تا منزل پیاده برگشتم. حدود یک ربع راه هست. سرِ راه به داروخانه‌ی شبانه‌روزی سر زدم تا داروها را بگیرم. سایت قطع بود. به ناچار برگشتم خانه. به کارهای معمول و خواندن و نوشتن پرداختم.

امروز صبح بعد از نماز، صبحانه‌ی مختصری خورده، آماده‌ی رفتن شدم. همسرم من را رساند. ساعت 7:30 بود. نوبت گرفتم. با بیمه حدود 500 هزار تومن هزینه برداشت. هنوز دکتر نیامده بود. روی صندلی کنار خانمی هم سن و سال خودم نشستم.

پرسید: «پیش این دکتر می‌روی؟» وقتی جواب مثبت دادم گفت: «می‌گویند دکتر خوبی هست. چند نفر او را معرفی کرده‌اند.»

نمی‌دانم خانم ایرانی و از اهالی خراسان بود یا از افغانستان؟ متوجه نشدم و نپرسیدم. بنده‌ای بود از بندگان خداوند. می‌گفت: «من هم دستم درد می‌کند. دردش به انگشت‌هایم کشیده می‌شود. نمی‌توانم انگشت شصتم را خم کنم. انگشتانم بی‌حس می‌شوند. فیزیوتراپی رفته‌ام. خوب نشده. من هم داروهایم را قطع کرده‌ام. چند روز می‌خورم، یک ماه نمی‌خورم. وقتی دوباره دردش زیاد شد، می‌خورم. به همین ترتیب.»

بعد ادامه داد که: «داروهای دیگری هم دارم.»

پرسیدم: «برای چه دارو می‌خوری؟»

گفت: «روماتیسم و تیروئید دارم. سینه‌ام پُلی‌کیستیک هست و برای آن هم دارو می‌خورم. خاله‌ام سرطان سینه داشته و به همان درد، مرده. زن‌داداشم هم غده‌ای درون سینه‌اش بوده که دکتر این‌جا تشخیص نداده و گفته بود: «شیر توی سینه‌ات خشک شده»؛ ولی او خیلی درد داشت و خوب نمی‌شد تا این که سینه‌اش قرمز متمایل به سبز شد. او را بردیم تهران پیش متخصص. گفت: «تشخیص دکتر قبلی اشتباه بوده. ایشان سرطان دارند و باید خیلی زود عمل شود. باید هفده میلیون واریز کنید.»

گفتیم: «ما این‌قدر پول نداریم.»

گفتند: «خود دانید؛ ولی اگر دیر بجنبید خطرناک است.»

هر‌طور بود از این‌ور و آن‌ور پول جور کردیم و در بیمارستان میلاد تهران عمل و سینه‌اش تخلیه شد. بعد دکتر گفت: «برای عمل زیبایی هم دو میلیون می‌گیرم»؛ ولی الحمدلله زن‌داداشم خوب و دوباره بچه‌دار شد…»

ساعت از هشت گذشته. دکتر آمده و مریض‌ها پشتِ درِ اتاقش صف کشیده‌اند. این خانم هم به صحبت‌هایش ادامه می‌دهد. گوشزد کردم که باید بروم. نفر اول نوبت داشتم؛ ولی باید صبر می‌کردم تا دستگاه روشن شود. باز هم منتظر ماندم. آن خانم ویزیت شد و رفت.

نوبت به من رسید. نمی‌دانستم نوار عصب چطور گرفته می‌شود. از روی لباس هست یا نه؟ چه لباسی بپوشم با توجه به این که دکتر مرد هست؟ از دخترم که دانشجوی پزشکی هست پرسیدم. جواب داد: «برای اینکه پزشک بداند کدام قسمت عصب و تا چه حد تحت فشار است، نوار عصب و عضله می‌گیرد. سوزنی درون عضله فرو می‌کند و مانند نوار قلب موج‌هایش را ثبت می‌کند. سوزن‌ کمی دردناک است و خون‌ریزی دارد.»

کنار اتاق پزشک، با پرده جدا شده بود. دکتر گفت بروم آن پشت روی تخت بنشینم. کنار تخت دستگاهی بود با یکسری وسیله که به سیم‌هایی وصل بودند. دکتر گفت: «آستینت را تا جایی که می‌توانی بالا بزن.» از این که مجبور به خلع لباس نبودم، خوشحال شدم.

بازویم را با نواری که سیمی به آن و دستگاه وصل بود، بست. بعد چند الکترود به انگشت‌ها و مچم وصل کرد. وسیله‌ی کوچکی روی دستم قرار می‌داد که دوپایه داشت با علامت‌های مثبت ومنفی. با هر حرکتش، انگشتانم واکنش نشان می‌دادند. هم‌زمان موج‌هایی با مقداری صدا ایجاد می‌شد که دکتر تذکر داد از صدایش نترسم.

بعد سوزن بلند و نازکی را که به لوله‍‌ای وصل بود، در شش نقطه از دو دستم مستقیم فرو کرد. از این لوله یا سیم جریان الکتریکی ملایمی عبور می‌کرد. دخترم درست می‌گفت؛ درد داشت. به روی خودم نیاوردم. بیشتر مایل بودم ببینم چکار می‌کند.

دستگاه موج‌هایی را به نمایش می‌گذاشت. دکتر داده‌ها را روی کاغذ یادداشت می‌کرد. سوزن که در دستم فرو می‌رفت، دکتر مچم را محکم می‌گرفت و از من می‌خواست که دستم را به طرف بالا خم کنم؛ به‌طوری که خودش نتواند دستم را باز کند.با این کارش سوزن با شدت بیشتری در دستم فرو می‌رفت و درد می‌گرفت.

کار تمام شد. جای سوزن‌ها کمی خون می‌آمد که با پنبه‌ی الکلی تمیز کردم.

پزشک گفت: «نتیجه نرمال هست و عضلات دست، مشکلی ندارند. هرچه هست، زیرِ سرِ دیسکِ خفیفِ گردن هست. که آن هم با توجه به سن شما(51 سالگی) طبیعی هست. سعی کن سرت را زیاد خم نکنی. وزنه‌ی سنگین برنداری. داروهایی که تجویز کرده‌ام را مصرف کنی. رعایت این موارد، مانع پیشرفت بیماری می‌شود.»

امروز هم پیاده برگشتم. دوباره به داروخانه رفتم. نیم ساعتی معطل ماندم. دارو گرفتم و به طرف خانه رفتم. یادم آمد نان نداریم. رفتم نانوایی سنگکی. 20 دقیقه‌ای هم آنجا نشستم، تا نوبت به من رسید. دستکش پوشیدم؛ چون جای سوزن‌ها کمی خون آمده و دستم نجس شده بود. نان‌ها را درون کیسه گذاشتم. برگشتم خانه. با دخترم که تازه چای دم کرده بود، یک نیمروی خوشمزه با نان تازه زدیم.

داروها را نگاه کردم. همه ویتامین و مُسَکِن بودند. ده جور قرص تجویز شده بود توسط دو دکتر. می‌دانم که این دردها درمان ندارد. به‌خاطر تایپ کردن، زیادی موبایل در دست گرفتن و حمل وسایلی هست که چند روز قبل از بازار خریده بودم. فقط می‌توان با رعایت یک‌سری اصول و قواعد جلوی پیشرفتش را گرفت.

نوار عصب

موضوعات: تغییر عادت
[سه شنبه 1402-11-10] [ 02:11:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  کتاب‌خوانی ...

وقتی مدت‌های مدیدی را غرق مطالعه می‌شوم، به‌گونه‌ای که زمان از دستم می‌رود و از کارهای روزانه‌ام عقب می‌مانم، یاد این گفته‌ی مارک تواین می‌افتم که: «صادق‌‌ترین، بی‌توقع‌ترین، مفیدترین و دائمی‌ترین رفیق برایِ هر کسی، کتاب است…»

 

در کنار کتاب‌ها به آرامش می‌رسم. نداشته‌هایم را در آن‌ها می‌یابم. ظرفِ اوقاتم را با وجودِ آن‌ها پُر می‌کنم. چه دوستان بی‌ادعایی هستند کتاب‌ها.

 خدا را بابت وجود کتاب‌های گوناگون، سواد و علاقه به مطالعه سپاسگزارم. الحمدلله

🙏کتاب

موضوعات: تغییر عادت, کتاب
[یکشنبه 1402-11-08] [ 01:46:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  نامه‌ی پدری به پسرش ...

نهج‌البلاغه

به مناسبت ولادت حضرت علی علیه‌السلام و روز پدر (چهارشنبه 4 بهمن ماه 1402 مصادف با 13 رجب 1445)

پدری در اواخر عمر، نامه‌ای به پسرش می‌نویسد و او را پند و اندرز می‌دهد. در بخشی از نامه آمده است که: پسرم! چون دیدم پیر و سالخورده شده‌ام. زود شروع به نوشتن وصیتی به تو کردم. در آن توصیه‌هایی آورده‌ام که ترسیدم بمیرم و تو از آنها بی‌خبر بمانی. پس آن‌چه که من برای به دست آوردنش رنج بردم را، بدون سختی و زحمت در اختیار تو قرار می‌دهم.
پسرم!
*هر چه برای خودت دوست داری، برای دیگران هم دوست داشته باش.
*برای دیگران نخواه، آنچه را که برای خودت نمی‌خواهی.
*به کسی ظلم نکن، همان‌طور که دوست نداری کسی به تو ظلم کند.
*به دیگران خوبی کن، چنان‌که دوست داری به تو نیکی کنند.
*هر‌چه برای دیگران زشت می‌دانی، برای خودت هم زشت بدان.
*آن‌چه که نمی‌دانی نگو.
*آن‌چه که دوست نداری دیگران به تو بگویند، تو هم به کسی نگو.
*پُرحرفی نکن؛ چون پُرگو هرزه‌گو مي‌شود.
*با آدم‌های خوب رفت‌و‌آمد کن، تا تو هم از آنها باشى.
*از آدم‌های بد دور شو، تا مثل آنها نشوی.
*بدان که زشت‌ترین ستم‌ها، ظلم و ستم بر ناتوان است.
*اگر خواستی با کسی قهر کنی، پس جای دوستی باقی بگذار؛ (همه‌ی پُل‌ها را پشت سرت خراب نکن. هر حرفی به او نزن. هر کاری نکن.) تا آن فرد بتواند برگردد.
*اقوام و خويشانت را گرامى دار؛ زيرا آنان پر و بال تو هستند؛ كه با آن پرواز مي‌كنى.
*اصل و ريشه تو هستند؛ كه به آنها بر‌می‌گردی.
*با وجود پشت گرمی آنها به دشمن حمله می‌کنی و پیروز می‌شوی.(اگر با کسی دعوا کردی، اقوامت هستند که به کمکت می‌آیند.)
*برایت بهترین‌ها را از خداوند می‌خواهم…

البته این مقدارِ کمی از وصیتِ پدری بزرگوار و دانا به پسرِ عزیزش بود که با کمی تغییر اینجا بیان شد.
برای کسب اطلاعات بیشتر می‌توانید به کتاب نهج‌البلاغه که منسوب به امام علی علیه‌السلام است رجوع کنید.
این کتاب شامل سه بخش؛ خطبه‌ها، نامه‌ها و حکمت‌ها هست که در نامه‌ی 31 امام علی علیه‌السلام این وصیت را خطاب به پسرشان امام حسن علیه‌السلام فرموده‌اند و برای همه‌ی انسان ها کارگشاست.

موضوعات: تغییر عادت
[چهارشنبه 1402-11-04] [ 07:55:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت