امروز داستان کوتاهی خواندم که شایسته دیدم با شما هم اشتراک گذارم.
نام داستان: ابر پنبهای سفید سرگردان
نویسنده: زهره حکیمی
ناشر: نیلوفر
از مجموعه داستان کوتاه ایرانی: بعد از ردیف درختها
تعداد صفحات: ۱۴۴
نوبت چاپ: اول
سال چاپ: ۱۳۸۰
داستان زیبا و تجربهی زیستهی زنان زجرکشیدهی کشورم.
داستان، از زبان دختری است دربارهی زندگی مشترک خواهر بیست سالهاش که در مدت یکسال زندگی زناشویی، بارها هدف آماج حملههای شوهر قرار گرفته و هربار از خانواده و اطرافیان به جای محبت و طرفداری، شنیده که زن باید با خوب و بد شوهر بسازد و اسم نحسِ طلاق را بر زبان نیاورد که مبادا خانواده بدنام شوند و برای دخترِ دیگر، خواستگاری پیدا نشود.
این داستان را بارها و بارها از زبان قوم و خویش، دور و نزدیک شنیدهام. کسانی که تا آخرِ عمر، کاری جز تحملِ یک آدم روانی نکردهاند. همین چندماه قبل برای یکی از عزیزانم این حادثه پیش آمد، او دو فرزند دارد و شوهرش روانی شده؛ ولی همه بدون استثنا میگویند باید بماند سر خانه زندگی و بچههایش را به رخ ببرد و با اخلاق و رفتار شوهرش بسازد و بسوزد و دم نزند؛ وگرنه آبروی خانواده جلو در و همسایه میرود.
از خواندن داستان لذت بردم و تحتتاثیر قرار گرفتم. (شاید زیادی واکنش نشان دادم.)
برشی از کتاب:
* «خودش غلط کرده اسم طلاقو آورده. مگه من آبرومو از سر راه برداشتم که بذارم این دختره به باد بده؟ بهش بگو اگه اسم طلاقو بیاره به جلال و قدر خدا عاقش میکنم.»
* «به قرآن دیگه نمیتونم تحمل کنم. آخه من چه گناهی کردم که باید یکبند کتک بخورم؟»
* «چی میگه این دختر زن داداش؟ کی تا حالا تو طائفه ما طلاق گرفته، که دختر تو دومیش باشه؟ پاشو! پاشو خجالت بکش. حالا دوتام زد تو سرت. طوری نشده که.»
«دستت درد نکنه زن داداش. اینجوری دختر بار میارن؟ من پنج تا دختر فرستادم خونهی شوهر، با هر مصیبتی ساختن. از سنگ صدا در اومده، از دخترای من در نیومد؛ که وقت بهشون نگن طلاقنشون. حالا یقین بدبختها باید سرکوفتِ طلاق تو رو بشنفن.»
*آقا داداش: «خوب منم قبول دارم اخلاقش تنده؛ اما اینم نمیشه که تا به زن، تو خونه شوهر خوش نگذشت، بگه طلاق میخوام. فردام لابد زن منم که ببینه تو طلاق گرفتی، تا بهش بگم بالای چشت ابروس، هوس طلاق میزنه به سرش.»
* «ای مادر، همچی میگی کتکم میزنه که انگار زخم شمشیر میزنه بهت… اخلاقش تنده . عوضش چشمش پاکه… اصلا شاید بچهدار شدی، اخلاقش عوض شد. از من میشنفی یه شکم بزا.»
* تازه مگه من کم کتک خوردم از اون خدابیامرز؟ اما صدام در نیومد، واسه اینکه میدونسم اگه طلاق بگیرم، یه طایفهای سرشیکسته میشن.»
* «آخه این طلاق بگیره که دیگه سگ هم در این خونه رو وا نمیکنه بیاد خواستگاری تو. اون وقت تو هم میمونی بیخ گیسم.»
*میچرخد رو به دیوار و به حالت سجده میافتد زمین. دستهایش را حایل سرش میکند و میگوید: «ببین. وقتی میزنه اگه اینجوری بیفتم زمین، رومم به دیوار باشه و دستامو بذارم رو سرم، دیگه زیاد دردم نمیاد.»