دست نوشته‌های زینت
رویای نوشتن







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





«قسم به قلم و آن‌چه نوشته می‌شود؛ ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» منظور از «قلم»، هر قلمی(ابزار نوشتن) و«ما يسطرون» هر آنچه با قلم نوشته مى‏شود (محصول قلم) است. «قلم و نوشته»، سرچشمه پيدايش تمدن‌هاى انسانى، پيشرفت و تكامل علوم، بيدارى انديشه‏ها، خاستگاه آگاهى بشر، پاسدار دانش‌ها و تجربيات و پل ارتباطى گذشتگان و آيندگان در سراسر گیتی است. گردش نيش قلم بر صفحه، سرنوشت آدمیان را رقم مى‏زند. تا آنجا كه دوران زندگى انسان را به دو دوره قبل و بعد از تاریخ تقسيم مى‏كند. دوران تاريخ بشر از زمانى شروع مى‏شود كه آدمیزاد دست به قلم برد و خط اختراع کرد و توانست چيزى از زندگى خود را نگاشته و براى آيندگان به‌يادگار گذارد. به وسيله قلم و نوشتن مى‏توان هر حادثه‏اى را كه در پس پرده مرور زمان و بُعد مكان قرار گرفته، نزد خود حاضر ساخت. رویدادهای دور از چشم و معانى نهفته در درون دل‌ها را ضبط ‏كرد. گویی قلم و نوشته، همه متفكران در طول تاريخ را در يك كتابخانه بزرگ جمع مى‏کند. ر.ک. ترجمه تفسير الميزان، ج‏19،ص 616؛ تفسير نمونه، ج‏24، ص371. خدا را سپاس بی‌کران؛ به خاطر وجود لوح و قلم. به خاطر وجود کتاب‌ها. وگرنه در سختی‌ها و تنگناهای زندگی، وقتی آدم‌ها باعث رنجشم می‌شوند، وقتی به من گزند می‌رسانند، به چه چیزی پناه ببرم؟



جستجو




 
  تبریک به خویشتن ...

تولد من

 امّا راویانِ اخبار و ناقلانِ آثار و طوطیانِ شکّرشکنِ شیرین‌گفتار، چنین نقل کرده‌اند که:

  52 سال پیش در چنین روزی بنده پا به عرصه‌ی وجود نهاده و اکنون بیش از نیم قرن است که روی این کره‌ی خاکی زیسته‌ام. از مواهب و عطایای الهی بهره‌ها بُرده و زیر گنبد کبودش نفس‌ها کشیده‌ام. منی که یکی از مخلوقاتِ الهی و گُلِ سر سبدِ عالَمِ هستى و شايسته‌ی یدک کشیدنِ عنوانِ مقامِ خلیفه‌الهى هستم و امید دارم، لایقِ این لطف و کَرَمِ الهی  باشم. آفریده‌ای که خداوند به‌خاطر آفرینش او، به ملائکه دستورِ تعظیم داد و به خود تبارک‌الله و آفرين گفت.

القصه: همیشه فکر می‌کردم وقتی نیم قرن زندگی کنم، چقدر فَرتوت(پیر) و ناکارآمد می‌شوم؟

نیم قرنی که وقتی کم‌سن‌و‌سال‌تر بودم، آن‌را دست نیافتنی می‌پنداشتم و مردمی را که بیش از پنجاه سال داشتند، سالخورده می‌انگاشتم. انگار آردشان را بیخته و غربال‌شان را آویخته باشند؛ ولی حالا که به این سن رسیده‌ام، می‌بینم نه تنها آردم را نبیخته‌ام؛ بلکه هزاران کارِ ناتمام دارم و به گفته‌ی محمد‌علی بهمنی: «شناسنامه‌ی من، یک دروغِ تکراری است.»

در این 52 بهاری که پشت سر نهاده‌ام؛ زمانی زمین خوردم و دوباره بلند شدم. هنگامی زخم‌هایی برداشتم؛ پاره‌ای زود التیام یافتند و جای برخی باقی ماند. گاهی سرسری گذراندم، و نوبتی تصمیم‌های سخت گرفتم. زمانی دل بُریدم، دفعه‌ای دل دادم. باری روزهای تلخ و شیرین بسیاری از سر گذرانده‌ام. وقتی از ته دل خندیده‌ام و گاه آهِ جگر‌سوز سر داده‌ام. نورچشمانی به جمع‌مان پیوسته‌اند و برایم شادی به ارمغان آورده‌اند و نازنین‌هایی از پیش‌مان رفته‌اند و جای خالی‌شان را مدام به رُخم می‌کشند. همه‌ی این‌ها از ملزومات زندگی هستند.

 و اینک به درگاهِ زندگیِ زیسته‌ام، تکیه داده و به افقی نامعلوم چشم دوخته و مشتاقانه روزهای پیشِ رو  را، پیِ یافتنِ تجربه‌های بیشتر، به نظاره نشسته‌ام.

وقتی به پشت سر می‌نگرم، الحمدلله چیزی برای حسرت خوردن نمی‌ماند. مَسرور و خدا را شاکرم که حیاتی به من عطا کرد و بهره‌هایی از زندگی بُردم.

 این که بیشترِ زندگانی‌ام را وقفِ یادگیری کرده‌ام، مایه‌ی افتخار و ارزشمند است. این مدت عمرم را با دست یازیدن به چیزهای تازه پربار ساخته‌ و سرمایه‌هایی باارزش از تجارب کسب نموده‌ام. آموخته‌هایی که کوشیده‌ام در زندگی به کار گیرم و تا جای ممکن، در اختیار دیگران قرار دهم.

و منی که پیوسته در حال یادگیری بوده و هستم، هنوز بسیار نمی‌دانم. بسیار باید بخوانم. بنویسم. آموزش ببینم… از خداوند تمنای زندگی بیشتری دارم. می‌خواهم از دنیا و آنچه در آن است، لذت ببرم و استفاده‌ی بهینه داشته باشم.

 من تازه احساس شکوفایی می‌کنم. هنوز برای ادامه‌ی مسیر، برنامه و برای جگرگوشه‌هایم آرزوها دارم.

نمی‌دانم در روزهای پیشِ رو، خداوند برایم چه چیزی در نظر گرفته است. نمی‌دانم در بقیه‌ی مسیر چه چیزی انتظارم را می‌کشد. نمی‌دانم مسیر، صاف و هموار است، یا پُر پیچ‌و‌خم و فراز‌ و نشیب؟ ولی به هر حال با پشتگرمی به دانایی و توانایی خداوند پیش می‌روم. اُمُوراتِ زندگی‌ام را به‌دستِ با‌کفایتِ او می‌سپارم. نهایتِ تلاشم را می‌کنم تا با چشمانی باز، آگاهانه و با توجه به آینه‌های پشتِ سر و پیشِ رو در جاده‌ی زندگی به حرکت ادامه دهم و به اندازه‌ی توان، سهمم را به زندگی بپردازم. توان ناچیزی مثلِ چرخاندنِ قلمی روی کاغذ و نوشتن از تجربیات زیسته و جا‌گذاشتنِ ردِ پایی ژرف‌تر از گذشته.

موضوعات: آموزش درس عربی, زاد روز
[پنجشنبه 1403-02-20] [ 03:10:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خواب زن چپ است؟ ...

خواب

 

: «بیا برات تعریف کنم دیشب چه خوابی دیدم.»

: «بازم تو خواب دیدی؟ چرا دست از سر گذشته‌ها برنمی‌داری؟ شب برای خواب و استراحت هست. راحت بگیر بخواب. چه کاری هست که مدام خواب می‌بینی؟»

: «این حرف‌ها را ول کن. خواب می‌دیدم خانه‌ی بی‌بی بودیم. زن عموی مادرم ، پا‌به‌ماه بود. نمی‌توانست زایمان کند. گفته بودند برای آسان شدن زایمان، سوره‌های ضحی و انشراح بخوانید. قرآنی بزرگ و قدیمی آوردند. کسانی به ترتیب سوره‌ها را تلاوت کردند. وقتی نوبت به من رسید، هر چه قرآن را ورق زدم، این دو سوره را پیدا نکردم.

دو شب هم خواب محسن را دیده بودم که زنده شده. آمده خانه و با بچه‌هایش بازی می‌کند. می‌دانستم زنده نیست. دختر کوچکش را روی پشتش سوار کرده و در حیاط خانه‌ی مادر می‌گرداند….»

با لب و لوچه‌ی آویزان سر تکان می‌دهد.

می‌پرسم: «به نظرت چرا همچین خواب‌هایی دیدم؟ تعبیرش چه می‌شود؟ چرا این شب‌ها با مُرده‌ها حشر‌و‌نشر دارم؟»

چنان با آب‌و‌تاب تعریف می‌کردم که چشم از دهانم برنمی‌داشت. با ریشخند می‌گوید: «خواب زن چپ هست. تعبیر ندارد. خودت را اذیت نکن.»

اخم‌هایم در هم می‌رود: «مگر بین زن و مرد فرق هست که توی دهان مردم افتاده خواب زن چپ هست و تعبیر ندارد. آقا جان! اون خوابی که چپ هست و تعبیر ندارد، خوابِ “زن” به عنوان یک انسان نیست؛ خوابِ “ظن” با طا‌ظا هست؛ یعنی خوابی که به خاطر حدس و گمانِ خودت می‌بینی؛ یعنی وقتی زیاد به موضوعی فکر می‌کنی، آن را در خواب می‌بینی. به این خواب “رویای نفس” یا “خواب ظن” می‌گویند، که ادامه‌ی همان فکر و خیال‌ها و درگیری‌های ذهنی در طی روز است. چون این کلمه‌ی ” ظن” عربی هست و در فارسی مثل ” زن” تلفظ می‌شود؛ مردم فکر کرده‌اند خواب زن‌ها چپ هست؛ در حالی‌که این نوع خواب که از روی ظن و گمان دیده می‌شود، چپ هست وتعبیر ندارد.

 چقدر در حق زن‌ها کم لطفی می‌شود. زن را در ردیف آدمیزاد؛ حتی در موردِ تعبیرِ خواب قرار نمی‌دهند و مرد را تافته‌ی جدا بافته می‌دانند. این حرف‌ها به خاطر جوِ مردسالاری و آشنا نبودن با واژگانِ عربی هست؛ وگرنه این گفته هیچ دلیل و مدرک شرعی، عرفی، دینی و عقلی ندارد.»

آرنجش را روی میز گذاشته. کف دست را متکای سر و صورتش کرده. با لبهای وارونه و چشمان گرد به من زل زده. برای این که کم نیاورد و حرفی زده باشد می‌گوید: «خب! کمتر فکر کن. به‌جای فکر و خیال‌های الکی، یک کار مفیدی انجام بده. خودت را سرگرم کن.»

 به مچ دستم چرخی می‌دهم. کف دست و صورتم را به طرفش می‌چرخانم: «چشم آقا. امری باشه؟ حالا که فهمیدی لطفا وقتی می‌گویم خواب دیده‌ام نگو: «خیر است ان شالله؛ ولی خواب زن چپه!»

هم‌زمان به طرف رایانه می‌روم. نرم‌افزارِ قرآنی را باز می‌کنم. آیات مربوطه‌ی سوره‌ی یوسف را می‌بینم. از تفسیر نمونه و المیزان کمک می‌گیرم. این مطالب را قبلا هم خوانده بودم؛ ولی کمابیش در ذهنم مانده بود. توفیقی حاصل شد برای مرور اطلاعات قبلی. بله درست گفته بودم. خواب‌ها انواع دارند حتی در این زمینه از پیامبر هم روایتی نقل شده که فرموده:

«الرؤيا ثلاثة: بشرى من اللَّه و تحزين من الشيطان و الذى يحدث به الانسان نفسه فيراه فى منامه؛‏ خواب و رؤيا سه گونه است گاهى بشارتى از ناحيه خداوند است، گاه وسيله غم و اندوه از سوى شيطان و گاه مسائلى است كه انسان در فكر خود مى‏پروراند و آن را در خواب مى‏بيند. (بحارالانوار،ج14، ص441.)

خواب من از نوع سوم بود. اگر خواب محسن را دیدم به خاطر این است که دلتنگش بودم. مرگش را باور ندارم. دلم می‌خواست زنده بود و مثل ما زندگی می‌کرد. برای او و سایر رفتگان‌مان قرآن خواندم. ذهن ناخودآگاهم که از این فکر و خیال‌ها تغذیه می‌کند، برای گول زدن من، رفتگانی که دلتنگشان هستم را همان‌طور که دوست دارم در خواب، پیش چشمم مجسم می‌کند. هر چه بیشتر به آنها فکر کنم، احتمال این که خوابشان را ببینم بیشتر هست. وقتی در خواب دیدم محسن، خوشحال و سرحال بود و با بچه‌هایش بازی می‌کرد، دلم آرام گرفت.

پس خواب زنانه مردانه نیست؛ بلکه بر اساس تجربه، فکر و خیال هر فرد، فرق دارد

موضوعات: آموزش درس عربی, تعبیر خواب
[سه شنبه 1403-02-18] [ 12:07:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  داستان کوتاه: رفته دستشویی ...

داستان کوتاه

مجموعه داستان کوتاه پدر عزرائیل نوشته‌ی فرهاد بابایی

این داستان: رفته دستشویی

داستانِ جوانی عاشق پیشه است، که دوستی می‌خواهد در مکالمه‌ی تلفنی به او بفهماند این دختری که با او در رابطه هست، برایش فیلم بازی می‌کند و قصدِ نارو زدن دارد. قابل اعتماد نیست. چشم و گوشش را باز کند….

ولی پسر نمی‌خواهد این حرف‌ها را قبول کند.

به دوستش می‌گوید تو که این دختر را نمی‌شناسی، چرا درموردش این‌طور حرف می‌زنی؟ اصلا به خاطر حسادت این حرف‌ها را می‌زنی و…

تا این که دختر را با پسر دیگری می‌بیند و متوجه می‌شود همین دوستش هست که با دختر ارتباط دارد.

 

درسته که میگن: عشق، چشمِ عاشق را کور و گوشش را کر می‌کند.

مردم کوچه و بازار هرگاه صحبت از عشق شده، پای قلب را به میان می‌آورند؛ قلبی که با دیدنِ معشوق، به تپش افتاده و در حال بیرون زدن از سینه است.

یا با از دست دادنِ معشوق، زخم خورده و شکسته شده است.

 

هرچند قلب و عشق پیوندی جدانشدنی با هم دارند، اما آن‌چه که افسارِ عشق را در دست دارد و به موقع می‌کِشد، مغز است.

 

انسان با مغزش باید تصمیمی عاقلانه بگیرد.

اگر فقط احساسی باشد آن‌وقت است که

عیب‌ها و بدی‌های طرف مقابلش را نمی‌بیند و نمی‌شنود

امير المؤمنين علي عليه السلام فرموده‌اند:

«عَینُ المُحِبِّ عَمِیَّةٌ عَن مَعایِبِ المَحبوبِ، و اُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساوِیهِ؛ چشمِ عاشق، از ديدنِ عيب‌هاى معشوق، كور است و گوش او از شنيدنِ بدى‌هايش کر.»

منبع: غررالحکم و درر الکلم/6314

 

موضوعات: آموزش درس عربی, مروری بر کتاب
[یکشنبه 1403-02-09] [ 11:21:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  اگر روزی نتوانم بنویسم ...

حمد و ستایش

نمی دانم براثر حرف دوستم که می‌گفت: «خانم فلانی سرطان گرفته. اوایل در کلاس‌ها شرکت می‌کرده؛ ولی حالا این‌قدر حالش بد می‌شود که از دردِ شدید نمی‌تواند کاری انجام دهد.» بود یا چیز دیگری؛ که هنگامِ خوابِ شبانه، فکرم مشغول شد؛ اگر  خدای ناخواسته روزی نتوانم بنویسم، اگر قدرت دست‌هایم گرفته شود، آن‌وقت باید خوشی و ناخوشی‌ها، دیدگاه و تجربه‌ها و … را چطور بنویسم؟ چیزهایی که نمی‌خواهم دیگران بفهمند، آن‌چه که مایل نیستم با دیگران در میان بگذارم، چیزی که می‌خواهم مکتوب شود را چطور بنویسم؟ چه‌کار می‌توانم بکنم؟

شاید بگویید برای این کمبود، راه حل وجود دارد. برای نوشتن از نرم‌افزارِ گفتار به نوشتار استفاده کن. بله برنامه‌ی کاربردی وخوبی هست. قبول دارم؛ ولی با حرف زدن و این‌که دیگری برایت بنویسد یا تایپ کند، هیچ وقت نمی‌توانی حس و درونیات خود را بیان کنی. باید قلم یا وسیله‌ی نوشتنی در دست داشته باشی که احساسات مثبت و منفی‌، دریافت و برداشت‌ها را بنویسی. حداقل برای من این گونه است.

البته این موضوع هنگامی کاربرد دارد که قدرت تکلم داشته باشی. اگر این قدرت هم از من گرفته شود، آن گاه دستم به کجا بند است؟ چطور بگویم؟ با ایماء و اشاره؟ طرف مقابل متوجه غرضِ من می‌شود؟

اگر قدرت چشم و دست‌ها از من گرفته شود، حتی نمی‌توانم کتاب بخوانم. شاید بگویی برای کتاب‌خوانی هم با مدد از ابزار‌ها می‌توانی کتاب صوتی گوش دهی. یا کسی برایت کتاب بخواند. خب می‌گویم این کار هم چند مشکل دارد: اول وابسته بودن و ایجاد مزاحمت برای دیگری؛ دوم من کتاب صوتی زیاد می‌شنوم؛ ولی دوست دارم هم‌زمان یادداشت‌برداری کنم که در این‌صورت این‌کار از من برنمی‌آید؛ و از همه مهم‌تر این است که قدرت شنوایی‌ام سالم باشد. وگرنه این ایده نیز کاربردی ندارد.

در این جا خداوند را صمیمانه و از ته قلب شکر می‌گویم. بابتِ هدیه‌هایی که به من ارزانی کرده؛ داشته‌هایی که به خاطر همیشگی بودن و استفاده‌های پی‌در‌پی نادیده می‌گیرم و برایم عادی جلوه می‌کند و طبیعی می‌شمارم.

 خدایا شکرت به خاطر همه‌ی ثروت‌های ریز و درشتی که به ما بخشیده‌ای و ما همچنان ناسپاسی می‌کنیم و شکر نعمت را به جا نمی‌آوریم.

 

 راستی منظور از شکر کردن در خصوص نعمت‌ها چیست؟ مراد این است که با زبان بگویی “خدایا شکرت که فلان نعمت را به من دادی” یا چیز دیگری مدِ ‌نظر است؟ از دیدگاه بزرگان شکر و حمد خداوند مراتبی دارد:

شکر با زبان؛ همین است که بگویی «الحمدلله» و با زبان اعتراف کنی که چنین نعمتی به تو ارزانی شده است.

شکر با عمل؛ یعنی اگر دستی داده که می‌توانی با آن بنویسی، خوب بنویس. اگر چشمی بخشیده که می‌توانی ببینی، چشم‌اندازهای نیکو را بنگر و اگر گوشی برای شنیدن داری، صدا‌های خوب بشنو. این جاست که از مواهب خدادادی برای رشد و نمو خود استفاده‌ی خوب و بهینه می‌کنی.

شکر با قلب؛ یعنی با دیدن و فکر کردن به داشته‌ها، به وجودِ نعمت‌دهنده، پی ببری.

پس وقتی به دست‌های نویسنده‌ام، به چشم‌هایی که کلمات را می‌بینند و به گوشی‌هایی که می‌شنوند، فکر می‌کنم، می‌دانم نعمت‌گستری بخشنده وجود دارد که بدون هیچ چشم‌داشتی این همه نعمت را در اختیار من قرار داده است. او را شکر می‌کنم و تا وقتی که این نعمت‌ها در اختیارم قرار دارد، سعی می‌کنم با توفیقِ الهی از آنها برای خواندن و نوشتن مطالب مفید بهره ببرم. «الحمدلله علی کل نعمه»

موضوعات: آموزش درس عربی, سپاس‌گزاری
 [ 04:23:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  مروری بر داستان کوتاه فاصله ...

داستان کوتاه فاصله

امروز شنبه هشتم اردیبهشت. داستانی که باید دیشب قبل از ساعت 12 خلاصه‌نویسی می‌کردم؛ ولی به خاطر آمدنِ مهمان‌ و مشغول تمیزکاری و پذیرایی بودن، فرصت نشده بود را، امروز خواندم و خلاصه‌ای برایش نوشتم.

الان ساعت 12:7 دقیقه‌ی ظهر هست. داستان را دیشب آخر شبی خواندم؛ ولی تمام نکردم. خسته بودم. متوجه نمی‌شدم. بدنم درد می‌کرد. ترجیح دادم کار را به فردا موکول کرده و بخوابم. به رختخواب رفتم. ساق پاهایم ذُق‌ذُق می‌کردند. پاها را در شکم جمع کرده و خوابیدم. داشتم فایل صوتی گوش می‌دادم. به همسرم گفتم اگر خواب رفتم موبایلم را خاموش کند. او داشت به حساب‌های کارگاه رسیدگی می‌کرد. قفسه‌ی سینه و شانه‌ی چپم درد گرفت. شاید به خاطر بد خوابیدن بود. بلند شدم. تلوتلو‌خوران رفتم سالن و سراغ کابینت آشپزخانه که جای داروها هست. یک قرص رانیتدین برداشتم. از پارچ آب  که از شب مانده بود روی اپن، زیرِ همان کابینت داروها.، کمی آب برداشتم. قرص را خوردم. رفتم اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. بقیه‌ی فایل صوتی را گوش دادم. پاهایم خیلی درد داشتند. بلند شدم. پماد زدم. سعی کردم بخوابم. خواب و بیدار بودم که صوت در حال تمام شدن بود. موبایلم را خاموش کردم. هندزفری را از گوشم در آوردم. دوباره خوابیدم. داروهایی که خورده بودم؛ سیتریزن به خاطر حساسیت فصلی، کپسول مسکن و گاباپنتین، اثر کردند و خواب رفتم. نفهمیدم همسر کی خوابید. ساعت 5 صبح موبایل زنگ خورد. خاموش کرده و خوابیدم. نمازم قضا شد. رضا رفت کارگاه. خواب ماندم. هیچ چیز یادم نمی‌آید. 

نام داستان: فاصله و داستان‌های دیگر، نوشته‌ی ریموند کارور که ترجمه‌‌ی آن‌را مصطفی مستور عهده دار شده و نشر مرکز چاپ ششم آن‌را منتشر کرده است. داستان مدِ نظر، شاملِ 15 صفحه است. مترجم آن را به صورت عامیانه و شکسته‌نویسی ترجمه کرده با جملاتی کوتاه.

داستان دختری 18-19 ساله هست که می‌خواهد بداند بچگی‌هایش چه طور گذشته. دختر نزد مردی می‌رود و داستان را از زبان او می‌شنود.

ماجرای دختر 16 و پسر 18 ساله‌ای که عاشق و دلباخته‌ی هم بودند و در سن کم ازدواج می‌کنند و زود بچه‌دار می‌شوند. تولد بچه با مهاجرت غازها به آن سرزمین هم‌زمان می‌شود. پسر برای شکار، با دوستی قرار می‌گذارد. دختر از این که پسر به شکار برود، خوشحال است و می‌گوید برو و خوش باش.

حالا بچه حدود 20 روزه هست. آنها بچه را با کمک هم حمام می‌کنند و می‌خوابند. قرار بود پسر ساعت 5:30 برود شکار. بچه چندین بار بیدار می‌شود. تا ساعت 4 صبح نمی‌خوابد. مدام گریه می کند. پسر لباس‌هایش را می‌پوشد. آماده‌ی رفتن می‌شود. دختر مخالفت می‌کند. انتظار دارد در این موقعیت مرد همراهش باشد. او را دستِ تنها نگذارد. مرد را بینِ انتخابِ خانواده و شکار مخیر می‌کند. پسر شکار را انتخاب می‌کند. وقتی سرِ قرار می‌رسد، پشیمان می‌شود. برمی‌گردد. با همسرش معاشقه می‌کند. صبحانه‌ی مفصلی می‌خورند. به هم قول می‌دهند که هیچ‌وقت دعوا نکنند.

داستان تمام می‌شود. مرد معتقد است که قصه‌ی جالبی نبوده؛ ولی دختر ازشنیدن سرگذشت زن و مرد جوان قصه لذت برده. مرد ادامه می‌دهد که بعد اوضاع عوض شد. کنار پنجره می‌ایستد. به گذشته‌ها و رابطه‌ی عاشقانه‌ای که با همسرش داشته، می‌اندیشد. او پدرِ دختر بود. همان جوان 18 ساله‌ی قدیم که همسرش را در اتفاقی از دست داده و به تنهایی بارِ بزرگ کردنِ دخترشان را بر دوش کشیده است.

 


من تمام وقت منتظر بودم آخر داستان دعوای مفصلی درگیرد و از هم جدا شوند. پایانی غافلگیر کننده و جذاب داشت. داستانِ عشقی پایدار. مانندِ عشق و وفاداری غازها.

برشی از داستان:

پسره گفت: «غازها فقط یک‌بار جفت پیدا می‌کنند. معمولا این کار رو اوایل زندگی‌شون انجام می‌دن و بعد برای همیشه با هم می‌مونن.

اگر برای یکی از اون‌ها اتفاقی بیفته یا بمیره، اون یکی یا می‌ره و جداگانه زندگی می‌کنه یا بین غازها باقی می‌مونه و به زندگیش ادامه می‌ده؛ اما به صورت مجرد و تنها.»

دختره گفت: «غم‌انگیزه، اما گمونم اون‌طوری غم‌انگیزتره. منظورم اینه توی گروه بمونه و تنها باشه، سخت‌تره تا این‌که بره یه گوشه‌ای برای خودش زندگی کنه.»

پسره گفت: «بله، غم‌انگیزه؛ اما این قانون طبیعته.»

دختره پرسید: «تا حالا یکی از اونا رو کشتی؟ می‌دونی که منظورم چیه؟»

پسر سرش را به علامت تایید نشان داد: «دو یه بار غازها رو زده‌ام، وقتی اونا رو می‌زدم، دو سه دقیقه بعد غاز دیگه از بقیه جدا می‌شد و بالای سر اون که روی زمین افتاده بود چرخ می‌زد و سر و صدا می‌کرد.»

دختره با نگرانی پرسید: «و تو اون رو هم می‌زدی؟»

پسره جواب داد: «اگه می‌تونستم. گاهی تیرم به خطا می‌رفت.»

دختره گفت: «این تو رو ناراحت نمی‌کرد؟»

پسره گفت: «هیچ‌وقت. وقتی داری شکار می‌کنی به این چیزها فکر نمی‌کنی.»

در داستان که تامل می‌کنی به یاد جنگ‌افروزانی می‌افتی که از دیدن کشته شدن آدم‌ها، لذت می‌برند و هیچ چیز دیگری برایشان مهم نیست.

موضوعات: آموزش درس عربی, مروری بر داستان کوتاه
[شنبه 1403-02-08] [ 03:15:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت