دست نوشته‌های زینت
رویای نوشتن







اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        





«قسم به قلم و آن‌چه نوشته می‌شود؛ ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» منظور از «قلم»، هر قلمی(ابزار نوشتن) و«ما يسطرون» هر آنچه با قلم نوشته مى‏شود (محصول قلم) است. «قلم و نوشته»، سرچشمه پيدايش تمدن‌هاى انسانى، پيشرفت و تكامل علوم، بيدارى انديشه‏ها، خاستگاه آگاهى بشر، پاسدار دانش‌ها و تجربيات و پل ارتباطى گذشتگان و آيندگان در سراسر گیتی است. گردش نيش قلم بر صفحه، سرنوشت آدمیان را رقم مى‏زند. تا آنجا كه دوران زندگى انسان را به دو دوره قبل و بعد از تاریخ تقسيم مى‏كند. دوران تاريخ بشر از زمانى شروع مى‏شود كه آدمیزاد دست به قلم برد و خط اختراع کرد و توانست چيزى از زندگى خود را نگاشته و براى آيندگان به‌يادگار گذارد. به وسيله قلم و نوشتن مى‏توان هر حادثه‏اى را كه در پس پرده مرور زمان و بُعد مكان قرار گرفته، نزد خود حاضر ساخت. رویدادهای دور از چشم و معانى نهفته در درون دل‌ها را ضبط ‏كرد. گویی قلم و نوشته، همه متفكران در طول تاريخ را در يك كتابخانه بزرگ جمع مى‏کند. ر.ک. ترجمه تفسير الميزان، ج‏19،ص 616؛ تفسير نمونه، ج‏24، ص371. خدا را سپاس بی‌کران؛ به خاطر وجود لوح و قلم. به خاطر وجود کتاب‌ها. وگرنه در سختی‌ها و تنگناهای زندگی، وقتی آدم‌ها باعث رنجشم می‌شوند، وقتی به من گزند می‌رسانند، به چه چیزی پناه ببرم؟



جستجو




 
  چه چیزی بهتر از هزار ماه هست؟ ...

شب قدر
هراسان از خواب پرید. می‌دانست خوابی که دیده، رویای‌صادقه هست و بی‌گمان رخ می‌دهد.
امین، نزدش آمد. پرسید: «چرا پریشان‌حالی؟»
محمد گفت: «خواب دیدم عدّه‏‌اى از دشمنانم، از منبرم بالا می‌روند. مردم را به قهقرا و گمراهی می‌کشانند.»
امین به او دلداری داد. گفت: «نگران نباش. خدا به جای آن منبر، به تو چیز گرانبهاتری مرحمت نموده است؛ “شب قدر” را، شبی که برتر از هزار ماه است.»
“لیلةالقدر خیر مِن الف شهر”
سپس سوره‌ی قدر نازل شد. محمد، به آرامش خاطر رسید.

خلافت بنی‌امیه، از سال 41 تا 132 هجری قمری و بیش از هزار ماه به طول انجامید.
……………………….
ر.ک. تفسیر سوره‌ی قدر
امین: جبرائیل
محمد: پیامبر گرامی اسلام صلوات‌الله

موضوعات: آموزش درس عربی, شب قدر
[یکشنبه 1403-01-12] [ 02:48:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  ابرهای باران‌زا ...

 ابر محبوس

بخارها از روی اقیانوس برخاسته و رهسپارِ آسمان شدند. در آن‌جا گردِ هم آمده و قرار گذاشته بودند، در صفوف به‌هم فشرده، به یاری کشورِ دوست و همسایه، “زمین” که از خشکی له‌له می‌زد بشتابند. خبر به گوش دشمن رسید.

ابرِ مادر، باردار بود. دشمن او را دستگیر و با خَدَم‌و‌حَشم در یک زندان کوچک و تاریک حبس کرد و دستور داد بقیه متفرق شوند.

زمین که ناخوش بود، چشم از آسمان برنمی‌داشت. خبر دستگیری ابرِ سفید را که شنید، از ساکنانش خواست برای آزادی او از چنگال دشمن دست به دعا بردارند. مردم نماز باران خواندند. خداوندگارِ زمین و آسمان، صدایشان را شنید. به باد امر کرد که ابرها را از چنگال دشمن برهاند.

لشکر باد هوهو‌کنان به کمک شتافتند. اوضاع اسفناک آنها را دیدند. جا تنگ بود. متراکم و به هم چسبیده بودند. بعضی از ابرها زیر دست و پا له می‌شدند. گیس و گیس‌کشان می‌کردند. بین رعد و برق دعوا بود. با شمشیر به جان هم افتادند. با آن صدای نکره‌شان، هوار می‌کشیدند. صدایشان تا هفت محله آن طرف‌تر می‌رفت؛ حتی زمینی‌ها هم صدای زد و خوردشان را می‌شنیدند.

باد دستور داد درِ زندان را باز کنند. ابرِ مادر که پا‌به‌ماه و سنگین شده بود را با عزت و احترام بر مرکبِ مجللِ باد سوار کردند. همه‌ی ابرها و ملازمان، او را همراهی کرده و به کاخِ آسمان رساندند.

باد بشارتِ آمدنِ ابرِ باردار و همراهانش را به زمین داد.

همه منتظرِ وضعِ حملِ ابر بودند. پیش‌بینی شده بود که او باران‌زا هست. زایمانش سخت بود. قابله‌ها به یاریش برخاستند. ابر به سلامتی فارغ شد. باران‌هایش را با شتاب روانه‌ی زمین کرد. آن‌ها به کمک زمین که داشت از تشنگی خفه می‌شد، شتافتند. لب‌های خشکیده‌‌اش را خیس و سیراب کردند. زمین جانِ دوباره‌ای گرفت و به شکرانه‌ی سلامتی همه جا را گُل‌افشانی کرد.

«او كسى است كه بادها را پيشاپيش بارانِ رحمتش، همچون بشارت دهنده‌‏اى كه از قدومِ مسافرِ عزيزى خبر مى‏‌دهد مى‏‌فرستد؛ وَ هُوَ الَّذِي يُرْسِلُ الرِّياحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ‏

بادهايى که ابرهاى سنگين‌بار را با خود حمل مى‏‌كنند؛ حَتَّى إِذا أَقَلَّتْ سَحاباً ثِقالًا

در اين موقع آنها را به سوى سرزمين‌هاى مرده و خشك و سوزان مى‏‌رانيم” و ماموريت آبيارى اين تشنگان را به عهده آنها مى‏‌نهيم؛ سُقْناهُ لِبَلَدٍ مَيِّتٍ‏

و بوسيله آن، آبِ حيات‏بخش را در همه‌جا فرو مى‏‌فرستيم؛ فَأَنْزَلْنا بِهِ الْماءَ

به كمك اين آب، انواع ميوه‌‏ها را از خاك تيره بيرون مى‏‌آوريم؛ فَأَخْرَجْنا بِهِ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ‏» (اعراف/57.)

موضوعات: آموزش درس عربی, عکس‌نوشته(حبسِ ابر)
 [ 02:35:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  مروری بر کتاب پسر، موش کور، روباه و اسب ...

 

معرفی کتاب

مروری بر کتاب پسر، موش کور، روباه و اسب
اثر چارلی مکسی با ترجمه‌ی سید وحید کریمیان، دارای 68 صفحه‌ی مصور، مناسبِ گروه سنی 8 تا 80 سال.

کتابی پندآموز که در کنار تصویرسازی‌هایی زیبا، با هوشمندی خلاقانه، در قالب داستانی کودکانه و ساده، حاوی مفاهیم عمیقی است.
این کتاب در سال ۲۰۱۹ عنوان کتاب سال “واتر استونز” را از آن خود کرد و در فهرست پرفروش‌های “نیویورک تایمز، وال‌استریت ژورنال و یو‌اس‌ای‌تودی” قرار گرفت.

نقاشی و گفت‌و‌گوها، چیزی در مایه‌های “شازده کوچولوی اگزوپری” هستند.

با الهام از این کتاب، انیمیشنی کوتاه و جذاب در سال ۲۰۲۲ ساخته شده؛ که با زیر‌نویس فارسی و ترجمه‌ی علی‌محمد خانی در دسترس فارسی‌زبانان قرار گرفته است.

درباره ی داستان:
پسرک، موش کور، روباه و اسب؛ داستان پسربچه‌ای است که در یک روز برفی راه خانه را گم می‌کند. در دنیای سرگردانی با موشِ کور، روباه و اسب آشنا و دوست می‌شود. پسری پرسشگر و دانش‌جو با دوستانی که هرکدام به نوبه‌ی خود، درس‌هایی به پسر می‌دهند و او را تا رسیدن به خانه همراهی می‌کنند.

رهنمودهایی که از این داستان دریافت کردم:
اهمیت دوستی، مهرورزی، کمک‌رسانی و کمک‌خواهی؛
احساسِ مفید و دوست داشتنی بودن و دوست داشتن در هر حالی؛
امید به تمام شدنِ سختی‌ها و آینده‌ای روشن؛ «قطعا با سختى آسانى است؛ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرا» انشراح/5.
و اعتماد به این که: «پایان شب سیه، سپید است.»
مهارتِ واکنش و تصمیم‌گیری صحیح و به‌موقع، سرِ بزنگاه‌ها؛
توجه به ارزشمندی خانه به‌ویژه خانواده‌ به عنوان جایی امن، گرم و با‌محبت. «خداوند براى شما از خانه‏هايتان محل سكونت قرار داد؛ وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ بُيُوتِكُمْ سَكَناً» نحل/80.
داستان سرگشتگی انسان و تکاپو برای یافتن سرپناهی مورد اعتماد، «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً» آل‌عمران/ 103.
گاهی نگاه کردن به پشت سر و دیدن تلاش‌های بی‌وقفه در راه رسیدن به هدف و نترسیدن از سختی‌های پیشِ رو؛
قدردانی برای وجود و هدف داشتن و ندیدن نیمه‌ی پر یا خالی لیوان.
سکوت کردن و پرهیز از بیهوده‌گویی؛ «چون نداری کمال فضل، آن به، که زبان در دهان نگه داری.» (سعدی)
چنین سکوتی، برای دانایان فرصتی فراهم می‌آورد تا بوسیله‌ی سخنان پندآموز خود، دیگران را بهره‌مند سازند.
و خلاصه قدردانی از همراهان، بعد از رسیدن به موفقیت.

مطالعه‌ی کتاب را به دوستداران کتاب و کتابخوانی در هر رده‌ی سنی پیشنهاد می‌کنم.
#یادداشت_روزانه
#معرفی_کتاب

موضوعات: آموزش درس عربی, معرفی کتاب
[پنجشنبه 1403-01-09] [ 02:48:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  اولین رمضان من ...



تیر ماه سال 60 وقتی نه ساله شدم. بنابر آنچه که در خانه و مدرسه یاد گرفته بودم، دوست داشتم روزه بگیرم. ذوق و شوق زیادی داشتم. هر چند سالهای قبل هم، روزه کله‌گنجشکی می‌گرفتم؛ ولی خوشحال بودم که امسال روزه‌ام را کامل می‌گیرم. شاید هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم؛ ولی همین که کلاس سوم بودم، کافی بود که اصرار کنم الا و بلا من را بیدار کنید. می‌خواهم روزه کامل بگیرم.
یادم هست افرادی با چوب‌دستی به درها می‌کوبیدند که کسی برای خوردن سحری خواب نماند. بیدار شدن برای سحری هم داستان خودش را داشت. آن‌قدر صدایم می‌زدند تا بالاخره ربع ساعتی مانده به اذان با چشم‌های نیمه باز و خواب‌آلود، خودم را با زحمت سر سفره می‌رساندم. خورده و نخورده برمی‌گشتم توی رختخواب. نمی‌خواستم خواب از چشمم بپرد. هم دلم می‌خواست روزه بگیرم هم خوابم می‌آمد.
پدر مغازه خواربار و میوه‌فروشی داشت. روز اول به شدت هوس خوراکی کرده بودم. به مغازه سر زدم. یک پلاستیک برداشتم. هر چیزی را که میل داشتم، درون آن می‌ریختم. میوه های نوبرانه، آلوهای رسیده و یاقوتی، انگورهای ملس، طالبی و هندوانه خوش عطر و طعم و آبدار، گیلاسِ گوشواره‌ای، آلبالوی ترش و ملس که دلبری می‌کردند و آب دهانم را راه می‌انداختند. همه را جمع کرده به خانه می‌بردم و در کنار آنها یک بطری شربت و آب می‌گذاشتم. برای لحظه افطار ثانیه‌شماری می‌کردم که به محض بلند شدن صدای دعا، مناجات و ربنای استاد شجریان و پشت‌بندش اذان، شروع به خوردن کنم؛ ولی همین که بطری آب را سر می‌کشیدم، سنگین می‌شدم. دیگر هیچ میلی به خوراکی‌ها نداشتم. همه را برمی‌گرداندم سر جایشان. دوباره روز از نو روزی از نو، کارهایم را سر می‌گرفتم. پدر و مادرم خیلی هوای من را داشتند. برایم خوراکی و غذاهای خوشمزه درست می‌کردند. هر کس می‌فهمید روزه هستم، ماشاالله. بارک‌الله. چشم بد به دور گویان. من را در آغوش می‌گرفت و التماس دعا داشت. یک روز دایی مادرم، که آدم بی‌قیدی بود و خودش اهل نماز و روزه نبود، به مادر گفت: «چرا می‌گذاری این بچه روزه بگیرد؟ همین‌طوری خودش ریقو و لاغر مردنی هست. به جای این‌که یک چیزی بدهید بخورد پروار شود و حال بیاید، اجازه می‌دهید روزه بگیرد؟» مادرم با نگاهی افتخارآمیز گفت: «دخترم خودش دوست دارد روزه بگیرد. ما که او را مجبور نکرده‌ایم.» وقتی مادر رفت آشپزخانه، او می‌خواست به زور، خوراکی توی دهانم بریزد و من زیر دستانِ او، دهانم را محکم بسته بودم و اوم‌م‌م او‌م‌م‌م‌ می‌کردم و سرم را تکان می‌دادم، که پدر از راه رسید و او دست از سرم برداشت. پدر اول او را سرزنش کرد و با تشر گفت: «به بچه من چکار داری؟ خودت روزه نمی‌گیری کافی نیست؟ به جای این‌که به بچه قوتِ قلب بدهی، دائم از ضعف و کم سن و سالی او می‌نالی؟ این قدر نگو بچه است و نمی‌تواند. او حالِ خودش را بهتر از تو می‌داند و لازم نیست تو کاسه داغ‌تر از آش باشی.» بعد من را بغل کرد. نفس‌نفس می‌زدم. مثل جوجه‌ای که از چنگال گربه رهیده به آغوش پدر پناه بردم. دستی به سرم کشید و گفت: «ناراحت نباش. اگر چيزى به‌ زور در گلوى روزه‌دار بريزند، روزه اش باطل نمی‌شود؛ ولی بهتر هست تو هم دمِ دستِ همچین کسانی نباشی. می دانی که او شاهد مثال آیه 10 سوره بقره هست که می‌فرماید: «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً؛ در دلهاى آنها يك نوع بيمارى است و خدا بيماریشان را زیادتر می‌کند.» حالا هم پاشو. برو با دوستانت بازی کن.» خیالم راحت شد؛ ولی از این که دایی نتوانسته بود به هدفِ پلیدش برسد، بیشتر خوشحال بودم. از این که افتخار روزه‌داری نصیبم شده بود، کیف می‌کردم. گرسنگی و تشنگی را تاب می‌آوردم. پدر و مادر تذکر می‌دادند که: «بدوبدو نکنم. بیشتر بخوابم. اولِ افطار آبِ سرد نخورم. سحر زودتر بیدار شوم تا بتوانم مقدار بیشتری غذا بخورم.»؛ ولی کو گوش شنوا؟ من کودکی بودم با هزار فکر و خیال. تقریبا همه حرفهایشان را نادیده می‌گرفتم.
گه‌گاهی دچار افت قند می‌شدم. سرم گیج می‌رفت. با خستگی و بی‌حالی یک گوشه در انتظار اذان می‌افتادم. مادر به من دلداری می‌داد. گاهی می‌گفت: «بیا داخل ننو(گهواره)ی داداشت بخواب تا برایت لالایی بخوانم.» با این کار سعی می کرد سختی روزه گرفتن را برایم لذت بخش کند. من هم از خداخواسته سرخوشانه، می‌پریدم داخل ننو و می‌خوابیدم.
روزهای بعد، قبل از افطار، مسجد می‌رفتیم. بعد از نماز، با کمی آب گرم و زولبیا بامیه‌هایی که در مسجد توزیع می‌شد، روزه‌مان را باز می کردیم. عصرها پدر برای کاهش تشنگی در طول روز، عرق نعنا، نسترن بیدمشک و شاطره می‌خرید. مادر هم گاهی برای تقویت بدن، شربتِ آب‌عسل و دمنوش گل گاوزبان درست می‌کرد. هر روز یکی از آن‌ها را سر سفره افطار می‌گذاشت. با لذت هر‌ چه تمام‌تر می‌خوردم. حظ می‌کردم. یک خوشی وصف ناپذیر.

سرم را بالا می‌گرفتم و به روزه دار و مهمان خدا بودنم، افتخار می‌کردم. بچه‌های کوچکتر هم سعی می‌کردند جلو ما چیزی نخورند.
شب‌های قدر با پدر و خواهرم می‌رفتیم مسجد. دخترهای هم‌سن و سال ما زیاد بودند. دور هم جمع می‌شدیم. حرف می‌زدیم. مسن‌ترها تذکر می‌دادند که ساکت شویم و گوشمان به دعا باشد. آخر شب خوابمان می‌گرفت؛ ولی اجازه خوابیدن در مسجد را نمی‌دادند. یک شب یکی از خانم‌ها خوابیده بود. خانم دیگری چادر او را با نخ و سوزن، به فرش دوخت. وقتی بیدار شد و خواست بلند شود. زمین خورد. چه دعوایی راه افتاد: «چرا مردم آزاری می‌کنی؟ مگر روزه نیستی؟ نماز و روزه‌ات قبول نیست.» او هم در جواب می‌گفت: «خوابیدن توی مسجد کراهت دارد. تذکر داده بودند که این‌جا نخوابید.» این کارشان دستاویزی برای خندیدن دخترها فراهم آورد.
#نوشته‌های من

موضوعات: آموزش درس عربی, روزه اولی
[سه شنبه 1402-12-22] [ 12:47:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  مکالمه‌ی پدربزرگ و نوه (چرا عربی بخوانم؟) ...

 عربی

: «بابا! ببین پشت کتاب عربی‌مون چی نوشته؟»

: «چی نوشته؟»

: «دلیل آورده که ما چرا باید عربی یاد بگیریم.»

: «این خوبه که.»

: «چیش خوبه؟»

: «خب حالا چه دلیلی اورده؟»

: «نوشته زبان عربی می‌آموزیم چون 1-زبان قرآنه.»

: «خب درسته. قرآن عربی هست و برای خواندنش باید عربی بلد باشی.»

: «چرا عربی بلد باشم؟ من می‌تونم ترجمه‌ی فارسی بخونم.»

: «نه دیگه خوندنِ عربی‌اش مهمه و ثواب داره.»

: «ولی من قبول ندارم.»

: «خب! دیگه چی گفته؟»

: «زبان معارف و علوم اسلامیه؛ خب من چه‌کار به علوم اسلامی دارم؟ تازه اگر نیاز باشه ترجمه‌ش هست.»

پدر حرفی برای گفتن ندارد.

: «دیگه؟»

: «زبانِ نخستِ جهانِ اسلام هست. خب من چه‌کار کنم که اون موقع عربی حرف می‌زدن؟ اونا عرب بودن و این هم زبونشون بوده. چه ربطی به ما داره؟»

: 4-زبان رسمی بسیاری از کشورهای اسلامیه. به من چه که زبان رسمی کیه. من به کشورهای عربی چه‌کار دارم؟ مگه می‌خوام با اونا عربی حرف بزنم؟ اصلا مگه من می‌رم کشورهای عربی که لازم باشه باهاشون صحبت کنم؟ تازه شم، کی با عربی خوندن تونسته مکالمه یاد بگیره که من یاد بگیرم؟» ادامه می‌دهد

: «حالا گوش کن. 5-زبان و ادبیات فارسی با آن درآمیخته و برای فهم بهتر فارسی، آشنایی با عربی لازم است. کی گفته؟؟؟ یعنی چه که باید عربی بخونیم که فارسی بفهمیم؟ زبان ما خودش کامله. نیازی به عربی نداریم. بعد هم، ما توی ادبیات فارسی همه چی یاد می‌گیریم نیازی به یادگیری عربی نداریم.»

: «خب دیگه چی گفته؟»

: ششم گفته، یکی از زبان‌های بین‌المللی و مهم جهانه.»

: «آهان این دیگه خیلی مهمه.»

: «مگه من جزو سازمان ملل هسم که اینها بلد باشم؟ حالا بقیه‌اش رو گوش کن.»

: «دیگه چه گفته؟ بگو ببینم.»

: «هفتم، زبانی کامل، پر معنا و زیباست. (با تاکید و مسخره) من چه‌کار کنم؟ اصلا کی گفته عربی زیبا هست؟ خود عرب‌ها هم انگلیسی یاد گرفتن و با مردم کشورهای دیگه انگلیسی حرف می‌زنن، بعد ما بریم عربی یاد بگیریم؟ زبان رسمی دنیا انگلیسی هست. اصلا دلم نمی‌خواد عربی یاد بگیرم. من می‌خوام ژاپنی یاد بگیرم، نه عربی.»

: «خب ژاپنی هم یاد بگیر. کی جلوت رو گرفته؟»

: «نه. فقط ژاپنی. عربی دوست ندارم. به دردم نمی‌خوره. چرا براش وقت بذارم؟ حالا ببین دلیل بعدی چه گفته؟»

: «چه گفته؟»

تغییر لهجه می‌دهد: «8- بسیاری از آثار علمی و فرهنگی تاریخ بشر به زبان عربی است.»

: «راست میگه.»

 سرخ شده و داد می‌زند: «خب چه ربطی داره؟ حالا همه‌ی کتاب‌ها به زبان‌های دیگه مثل فارسی و انگلیسی ترجمه شده و لازم نیست متن اصلی رو بخونی. به فرض محال، من بخوام این کتاب‌ها رو بخوانم خب ترجمه می‌خونم.»

: «خیلی راست می‌گه، نسخه‌ی اصلی عربی هست.»

: «بابا! تو می‌خوای کتاب قدیمی از زیر سنگ کشف کنی ببینی چی نوشته؟ خب ترجمه‌اش هست.»

: «نسخه‌های خطی قدیمی، عربیه؛ حتی علما و فیلسوفهای ما، مثل بوعلی سینا هم همه‌ی کتاب‌هاشون رو عربی نوشتن. نمی‌دونستی؟»

: «اَه….بابا! اونموقع زبان دیگه‌ای بوده و طور دیگه‌ای می نوشتن. کسی نمی‌رفته خط میخی بنویسه. کوفی می‌نوشتن؛ چون خط و زبان کوفی مُد بوده. بی‌کار نبودن که به زبان دیگه‌ای بنویسن. به من چه ربطی داره اصلا که کی به چه زبانی نوشته؟ اون موقع مجبور بودن عربی بنویس. اون زمان این‌جور بوده.»

: «تموم شد؟»

: «نه نهمی، یکی از زبان های علمی جهان در قرن های گذشته بود.»

: «به به به به»

 : «ببین. ببین چی میگه؟؟؟ قرن‌های گذشته. ما گذشته نیستیم. ما آینده‌ایم بابا! گذشته، گذشته. خودش داره می‌گه گذشته.»

: «پسرم! الانم اعتبار داره.»

: «به من چه که اعتبار داره؟ من نمی‌فهمم چرا بچه‌ها باید به زور عربی بخونن. خب اگر لازم باشه ترجمه‌اش رو می‌خونی. این همه گوگل کردن. الان با جابه جا کردن دوتا دکمه همه‌ی اطلاعاتی بهت می‌ده؛ فقط لازمه ترجمه عربی به فارسی رو تایپ کنی. همه رو برات ترجمه می‌کنه. همه چی توی گوگل هست. حوصله‌ی هر چیزی دارم، جز عربی. اَه ولمون کنین. دست از سرمون بردارین. اصلا نمی‌خوام یاد بگیرم. نمی‌خوام درس بخونم»

: «خب پسرم! حالا چی شده که این قدر عصبانی هستی؟»

: «فردا امتحان عربی دارم. نخوندم.»

: «خب… پس بگو چرا از عربی متنفری؟»

می‌خندد. قصد رفتن به اتاقش را دارد بلند می‌گوید

: «خدا…حافظ، خدا……..فظ.»

موضوعات: اجابت دعا, آموزش درس عربی
 [ 12:34:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت