دست نوشته‌های زینت
رویای نوشتن







آذر 1402
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << < جاری> >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30  





«قسم به قلم و آن‌چه نوشته می‌شود؛ ن وَ الْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» منظور از «قلم»، هر قلمی(ابزار نوشتن) و«ما يسطرون» هر آنچه با قلم نوشته مى‏شود (محصول قلم) است. «قلم و نوشته»، سرچشمه پيدايش تمدن‌هاى انسانى، پيشرفت و تكامل علوم، بيدارى انديشه‏ها، خاستگاه آگاهى بشر، پاسدار دانش‌ها و تجربيات و پل ارتباطى گذشتگان و آيندگان در سراسر گیتی است. گردش نيش قلم بر صفحه، سرنوشت آدمیان را رقم مى‏زند. تا آنجا كه دوران زندگى انسان را به دو دوره قبل و بعد از تاریخ تقسيم مى‏كند. دوران تاريخ بشر از زمانى شروع مى‏شود كه آدمیزاد دست به قلم برد و خط اختراع کرد و توانست چيزى از زندگى خود را نگاشته و براى آيندگان به‌يادگار گذارد. به وسيله قلم و نوشتن مى‏توان هر حادثه‏اى را كه در پس پرده مرور زمان و بُعد مكان قرار گرفته، نزد خود حاضر ساخت. رویدادهای دور از چشم و معانى نهفته در درون دل‌ها را ضبط ‏كرد. گویی قلم و نوشته، همه متفكران در طول تاريخ را در يك كتابخانه بزرگ جمع مى‏کند. ر.ک. ترجمه تفسير الميزان، ج‏19،ص 616؛ تفسير نمونه، ج‏24، ص371. خدا را سپاس بی‌کران؛ به خاطر وجود لوح و قلم. به خاطر وجود کتاب‌ها. وگرنه در سختی‌ها و تنگناهای زندگی، وقتی آدم‌ها باعث رنجشم می‌شوند، وقتی به من گزند می‌رسانند، به چه چیزی پناه ببرم؟



جستجو




 
  ناسپاسی ممنوع ...

قدیما تو کتاب‌های درسی شعری از ایرج میرزا بود به نام مادر. همه دوستش داشتند و سر زبان بود. نمی‌دونم هنوز هم هست یا نه؟
«گویند مرا چو زاد مادر

…. به دهان گرفتن آموخت

شبها بر گاهواره من

بیدار نشست و خفتن آموخت

دستم بگرفت و پا بپا برد

تا شیوه راه رفتن آموخت                                                                 

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه گل شکفتن آموخت

پس هستی من، ز هستی اوست

تا هستم و هست، دارمش دوست»

همه از فداکاری های مادر خبر داریم. این‌جا بحث بر سر «یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت» است. مادرها با ذوق و شوق زیادی نوزاد را در آغوش می‌گیرند. با الفاظ «اُغون بُغون» و دست کشیدن بر لب‌های کوچک و ظریف نوزاد، او را وادار به تلفظ و تقلید از مادر می‌کنند. وقتی نوزاد اولین صدا را ادا می‌کند، مادر آنچنان شاد و قند در دلش آب می‌شود که انگار دنیا را به او داده‌اند. به این کارش ادامه می‌دهد: «بابا بابا بابا، ماما ماما مامان» تا به مرورِ زمان و طی دو تا سه سال، بستگی به بچه دارد، کودک حرف زدن می‌آموزد. با تلفظ کلمه‌های کوچک شروع می‌کند تا به جمله می‌رسد و به اصطلاح بلبل زبونی می‌کند و با حرف زدنش دل پدر و مادر و اطرافیان را می‌بَرد.

حالا این طفل که از مادر سخن گفتن آموخته، گاهی به جایی می‌رسد که با همین زبانش بر علیه مادر حرف می‌زند و دل مادر را می‌رنجاند. دستمزد آموزگاری مادر را این گونه می‌دهد. طوری که مادر آرزو می‌کند کاش بچه گُنگ بود.

از حضرت علی علیه‌السلام روایتی هست که فرموده‌اند: «لاَتَجْعَلَنَّ ذَرَبَ لِسَانِكَ عَلَى مَنْ أَنْطَقَكَ، وَبَلاَغَةَ قَوْلِكَ عَلَى مَنْ سَدَّدَكَ؛ با آن کسی که به تو سخن گفتن آموخت، با تندی و درشتی سخن نگو، و با خوب صحبت کردن، به کسی که به تو درست حرف زدن آموخته، پُز نده.»

حکمت 411 نهج البلاغه

این توصیه‌ی زیبا، اخلاقی و کاربردی امام متقین علی علیه السلام را اگر آویزه‌ی گوشمان کنیم می‌بینم که غیر از مادر، جاهای دیگر هم استفاده می‌شود. در مورد پدر، معلم، استاد و همه‌ی کسانی که به گردنِ ما حق دارند و به ما چیزی آموخته‌اند. استادی که فنی را به ما یاد داده، اگر از همان فن بر علیه او استفاده کنیم، کمال ناجوانمردی هست. انسان باید حق‌شناس باشد.

 

مادر

 

موضوعات: تغییر عادت, سپاس‌گزاری
[دوشنبه 1402-09-20] [ 12:37:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  تقطیع سخنان دیگران آری یا نه؟ ...

 

امروز کتاب «چراغ ها را من خاموش می کنم» خانم زویا پیرزاد را دانلود کردم. فایل صوتی و متنی. به خاطر بدخوابی دیشب، خواب‌آلود بودم. هوا سرد است. بدنم مورمور می‌شود. رفتم اتاق مطالعه. روی تختِ کنارِ اتاق دراز کشیدم. خزیدم زیر پتو. به فایل‌های صوتی گوش سپردم. داشت چشمانم گرم می‌شد که جمله‌ای از کتاب که قبلا هم شنیده بودم، نظرم را جلب کرد. “یاد پدرم افتادم که می‌گفت: «نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت، بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیده‌ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.» فکر کردم چرا این حرف را زده؟ آیا این سخن همه جا کاربرد دارد؟ می‌توان به دیگران هم توصیه کرد؟ یا وقتی جمله، قطعه‌ای از کتاب یا سخنان بزرگان را می‌شنویم، باید ببینیم قبل و بعد و موضوع سخن چه بوده؟

این که تکه‌ای از کلام، بخشی از یک جمله، یا نقل قولی از دیگران را در یک گفتار، نوشتار یا کلیپ و … انتخاب می‌کنیم، اول و آخر پاراگراف را درز می‌گیریم و تنها جمله‌ی مد نظر را برمی‌داریم. منتشر یا عمل می‌کنیم و طوری آن را منعکس می‌کنیم که برداشتی متفاوت از هدف گوینده ایجاد می‌شود؛ ممکن است معنا و مقصود سخن بر مخاطب مشتبه شود و احیانا شنونده را به اشتباه بیندازد و گمراه ‌کند. این کار نوعی تقطیع کلام گوینده است و بهتر است در این رابطه بیشتر دقت کنیم.

به هر حال سراغ متن کتاب رفتم. جمله را پیدا کردم. از پاراگراف قبل خواندم. به جمله رسیدم. ادامه دادم تا متوجه شوم بر چه اساسی این جمله را در داستان آورده است. این جمله با ذهنیات من هم‌خوانی داشت. چه حس خوبی دریافت کردم.

موضوعات: تغییر عادت, کتاب خوانی
[یکشنبه 1402-09-19] [ 03:27:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  معرفی رمان «بامداد خمار» کتاب مخصوص جوانان ...

کتاب

مرورنویسی  آذر 1402

نام کتاب: بامداد خُمار

نویسنده: فتانه حاج سید جوادی

زبان: فارسی

انتشارات: البرز

سال چاپ: 1374

نوبت چاپ: هفتاد و سه؛ 1402

تعداد صفحات: 388

قطع: رقعی

جلد: شومیز

موضوع: رمان عاشقانه

درباره‌ی نویسنده:

 فتانه سید جوادی در سال 1323 در کازرون استان فارس متولد شد. در شمیرانات تهران زندگی کرد و بعد از ازدواج به اصفهان کوچید.

داستان بامداد خمار اولین رمان این نویسنده هست. بعد از آن هم داستان “در خلوت خواب” را به رشته‌ی تحریر درآورده است.

درباره‌ی کتاب:

شنیده‌ها حاکی از استقبال شایان توجه مخاطبان به این کتاب و تجدید چاپ‌های متعدد است. به‌طوری که در ۱۰ سالِ نخست ۳۰۰ هزار نسخه فروش داشته و برخی از نوبت‌های چاپ آن با شمارگان ۱۰ تا ۱۸ هزار نسخه در خور توجه است. هنوز نیز جزو کتاب‌های پرفروش به حساب می‌آید. دارای ادبیاتی عامه‌پسند، آسان‌خوان، بدون توصیف و توضیحات اضافه بوده که به زبان‌های انگلیسی، ایتالیایی و آلمانی نیز ترجمه شده است. به گفته‌ی نویسنده، درخواست‌هایی برای تبدیل رمان به سریال، از داخل و خارج از کشور نیز صورت گرفته است.

درباره‌ی داستان

داستان جوانانی است که از فرط ناآگاهی و احساس نیاز عاطفی به جنس مخالف، به دام عشق کاذب می‌افتند. عشقی  که چشم را نابینا و گوش را ناشنوا می‌کند و درِ قلب را به روی توصیه‌ها می‌بندد. بر عیب‌ها، نقص‌ها و زشتى‌های طرف مقابل پرده‌ی اغماض می‌کشد.

روایتگر داستانی در اواخر دوره‌ی قاجار و حکومت پهلوی و کشف حجاب در تهران است. محبوبه، شخصیت اصلی داستان، با شور و هیجان عاشقانه، به رحیم وابسته‌ شده بود. همه‌چیز را خوب و رو‌به‌راه می‌دید؛ حتی وقتی اوضاع نامساعد شد. همسرش بی‌کار و بی‌پول و به گونه‌ای سربار بود و مادرش هم باری بر بارها افزود. هنگامی که خیانت شوهرش را دید با این که به شدت تحقیر شده و خشمگین بود، باز تحمل می‌کرد. به خاطر عشقش و به خاطر کودکش.

او هیچ عیب و نقصی در طرف مقابلش نمی‌دید و حتی کم و کاستی‌ها را هم توجیه می‌کرد. و می‌گفت: «درست می‌شود. به مرور زمان تغییر می‌کند. شغل آبرومندی دست‌و‌پا می‌کند.» آن‌قدر او را دوست داشت که نه تنها نتوانست روی رحیم تاثیر بگذارد؛ بلکه خودش تحت تاثیر او و مادرش قرار گرفت و از رفتار و گفتارشان پیروی می‌کرد. هر چند بی‌سر‌و‌صدا این تغییرات در او بوجود می‌آمد و خودش هم متوجه نبود و یا اهمیت نمی‌داد.

محبوبه حاضر شد به خاطر عشقش قید همه چیز را بزند. دوری از خانواده، تحمل فقر، کوچ به محله‌های پایین شهر و خدشه‌دار شدن آبروی خانواده را به جان خرید. هر‌قدر اطرافیان نصیحت می کردند، ترتیب اثر نمی‌داد و شد آن چه نباید می‌شد. وقتی که هیجانات اولیه فروکش کرد، چشم و گوشش باز شد. کم‌کم متوجه اخلاق و رفتار نامناسب همسرش شد. کارها و رفتارهایی که برایش غیر قابل تحمل بودند و او کورکورانه ندید گرفته بود. حالا بعد از هفت سال به خود آمده بود. این در حالی است که از نظر عرفی، عقلی و دینی توصیه به هم کفوی (تناسب) از لحاظ اقتصادی، سیاسی، مذهبی، اجتماعی، فرهنگی، تحصیلات و … شده است. همسانی باعث آرامش و سازگاری در زندگی و درک بیشتر طرفین از هم می‌شود.

البته این موضوع در مورد همه کس صدق نمی‌کند و قابل تعمیم نیست و چه بسا افرادی با همسرانی غیر همسان ازدواج کرده و خوشبخت شده‌اند. نمونه های زیادی در تاریخ وجود دارد. ولی موارد زیادی را هم در بر می‌گیرد.

نظرات:

این رمان با بحث‌های داغ و نقدهای بسیاری روبه‌رو شده است. از معروف‌ترین موافقان این داستان می‌توان به نجف دریابندری اشاره کرد. معروفترین منتقد نیز هوشنگ گلشیری هست که در برابر نظر مثبت دریابندری، واکنش تندی نشان داده و گفته که رمان بی‌مایه است.

میان محمد محمدعلی و گلشیری مسابقه‌ای برای نوشتن رمانی پرفروش و شکستن رکورد بامداد خمار اتفاق می‌افتد. محمد محمدعلی «قصه تهمینه» و هوشنگ گلشیری «آینه‌های دردار» را نوشتند که هیچ‌کدام پرفروش نبودند. در پی این نقد، بهاءالدین خرمشاهی، گلشیری را به حسادت محکوم کرد.

رمان، هنوز هم موافقان و مخالفانی دارد. گروهی آن را حاوی داستانی می‌دانند که می‌تواند درس عبرتی باشد برای جوانان بی‌تجربه‌ی عاشق‌پیشه. گروه دیگری آن را دفاعیه از اصالت و شرافت طبقات مرفه جامعه و تحقیر کم‌بضاعتان شمرده‌اند.

ناهید پژواک، با اقتباس از کتاب «بامداد خمار»، رمانی به نام «شب سراب» را از زبان شخصیت منفی داستان، یعنی رحیم می‌نویسد تا قضاوت یک‌سویه فتانه حاج سید جوادی را به چالش بکشد. چون معتقد بوده حرفهایی از رحیم ناگفته مانده و محبوبه تنها به قاضی رفته است. تالیف این اثر، با اعتراض خانم سید حسینی مواجه و به سرقت ادبی متهم شد.

داستان من و کتاب:

قطعه‌ای از رمان را در یکی از کانال‌های تلگرامی دیدم. به نظرم رسید رمان جالبی باشد. کتاب الکترونیکی آن را تهیه و شروع به مطالعه نمودم. به‌قدری داستان برایم جذاب بود که نمی‌توانستم از آن دل بکَنم. به هر حال ظرف سه روز به پایان و نتیجه رسید. داستانی که گاهی اشکم را جاری می‌کرد. فارغ از جایگاه اجتماعی شخصیت‌ها، داستانی بود که هر روزه در اطرافمان تکرار می‌شود و آشناست.

قطعه‌هایی از کتاب:

*سودابه گفت: آن دوران گذشت. خوب است که بابا ادعای روشنفکری هم دارد.

مادر با لحنی دردمند گفت: نخیر سودابه خانم! آن دوران نمی‌گذرد. تا وقتی که دخترها و پسرها عاشق آدم‌های نامناسب و نامتجانس می‌شوند، این مسئله همیشه بین پدر و مادرها و دختر و پسرها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتی که پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان می‌بینند ولی نمی‌توانند چشم آن‌ها را باز کنند و مثل گندم برشته بالا و پایین می‌پرند…

*ولی نه مامان. من یکی زیر بار حرف زور نمی‌روم. آخر چرا نمی‌فهمید این زندگی من است. می‌خواهم به میل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزک که نیست.

*چرا زنت را زجرکش می‌کنی؟ من خودم طعمش را چشیده‌ام. می‌دانم اگر آدم مردی را دوست داشته باشد و آن مرد با زن دیگری سرگرم شود یعنی چه! چه حالی به انسان دست می‌دهد! چه مزه‌ای دارد. این را خوب می‌دانم.

*تو فکر می‌کردی زندگی زناشویی یعنی عشق کورکورانه. یعنی سعادت ابدی. بعد هم دیدی رحیم آن بُتی نبود که تو در خیالت ساخته بودی. از همه چیز بی‌زار شدی. هان؟ ولی این طور نیست. سعادت، از عشق کور، مثلِ جن، از بسم‌الله فرار می‌کند.

شروع داستان:

«مگر از روی نعش من رد بشوی!

این طور حرف نزنید مامان. خیلی سبک است. از شما بعید است. شما که می‌دانید من تصمیم خودم را گرفته‌ام و زن او می‌شوم.»

پایان داستان:

«عمه جان می‌رفت و سودابه با حیرت و تحسین از پشت، آن هیکل مچاله شده را تماشا می‌کرد. به زحمت می‌توانست او را جوان، رعنا، با لباس‌های فاخر و موهای پرپشت پریشان، با دلی شیدا و رفتاری مالیخولیایی در نظ رمجسم کند. با این همه حالا به شباهت با او افتخار می‌کرد. احساس می‌کرد این زن پیر و شکسته‌دل از غم ایام را ستایش می‌کند و عمیقا دوست دارد.»

پیشنهاد مطالعه به:

جوانان در آستانه‌ی ازدواج و همه دوستداران کتاب و کتابخوانی و رمان دوستان

موضوعات: خاطره‌ای از مسجدالنبی, تغییر عادت, مرورنویسی
[شنبه 1402-09-18] [ 08:21:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  خیر یا شر مساله این است ...


خانم لوییز هی در کتاب شفای درون، جمله‌ای داره که: «گاه آن‌چه مصیبتی بزرگ به نظر می‌رسد، به بزرگ‌ترین خیر و صلاح زندگی‌مان تبدیل می‌شود.»

با دیدن این جمله، آیه 216 سوره بقره در ذهنم تداعی شد. آن‌جا که خداوند می‌فرماید: «عَسى‏ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ؛ چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آنكه خير شما در آن است و يا چيزى را دوست داشته باشيد، حال آنكه شر شما در آن است و خدا مى‏‌داند، و شما نمى‏‌دانيد.»

راستی که چه اتفاق‌هایی در زندگی‌مان رخ می‌دهد و ما ناشکری می‌کنیم. به زمین و زمان ناسزا می‌گوییم.

تکرار می‌کنیم که چرا من؟ چرا این اتفاق برای من افتاد؟ مگر من چه کار بدی کرده بودم؟

گاهی از خدا هم طلبکار می‌شویم و کفر می‌گوییم. ولی بعدها متوجه می‌شویم که این اتفاقی که به نظرمان شر و بد بود، مصیبت و بلا بود، گرفتاری و آفت بود، رنج و سختی بود، فاجعه بود، گرفتاری و نکبت بود، عزا و ماتم بود… خیر و صلاحمان در آن بوده. برایمان نعمت و برکت، رحمت و سعادت به همراه داشته. اگر این اتفاق نمی‌افتاد ممکن بود اتفاق بدتری بیفتد.

کاش همیشه از خداوند خیر و سعادت بخواهیم و راضی باشیم به رضای خدا.

 

 آیه

موضوعات: تغییر عادت
[پنجشنبه 1402-09-16] [ 09:13:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  تغییر عادت بد ...

فویر باخ می‌گوید: «عادت‌های بد، مانند رختخواب گرم و نرمی هستند که خوابیدن در آ‌ن‌ها راحت؛ ولی دل کندن از آن‌ها مشکل است.»
دیدید عادت بدی داریم مثل: پرخوری، تنبلی، بی‌کاری، نامرتبی، صبحانه نخوردن، عادت به موبایل و فضای مجازی، غیبت و قضاوت کردن دیگران، بددهنی، ملچ‌و‌ملوچ کردن موقع غذا خوردن، هورت کشیدن چای، سیگار کشیدن، دیر خوابیدن، دیر بیدار شدن، ناخن جویدن، و هزاران عادتِ ریز و درشتِ دیگر که با این که می‌دانیم بد هستند، باز هم انجام می‌دهیم؛ انگار با خودمان لج کرده‌ایم و سرِ جنگ داریم؟ بعد دلمان می‌خواهد ترکشان کنیم و نمی‌توانیم؟ سعی می‌کنیم تغییری در رفتارمان بوجود آوریم؛ ولی بعد از مدت کوتاهی شکست می‌خوریم؟ می‌گوییم هر کار می‌کنم نمی‌شود؟ خسته می‌شویم و دست از تلاش برمی‌داریم؟ خودمان را توجیه می‌کنیم که از قدیم و ندیم گفته‌اند: «ترک عادت موجب مرض است.» و با این حرف‌ها، باز هم بر عادت‌های بدمان اصرار می‌کنیم و می‌گوییم دست خودم نیست. نمی‌توانم تغییر کنم. عادت کردم؟
راستی «ترک عادت موجب مرض است یا تکرار عادت؟»
«آن‌چیزی که باعث ضرر، مرض و بدبختی می‌شود؛ تکرار عادت بد است، نه ترک آن.»
هرچند ترک عادت هم به نوبه‌ی خود خیلی سخت است به طوری که فکر می‌کنیم نشدنی است؛ ولی اگر اول قبول کنیم که عادت بدی داریم. بعد تصمیم بگیریم که عادتِ بدمان را ترک کنیم، به مرور زمان حتی اگر شده در یک دوره‌ی چهل روزه، عادت بد را کنار بگذاریم؛ (عدد چهل یا اربعین، در قرآن و حدیث هم جایگاه ویژه‌ای دارد. مثل چله گذاشتن یا چله نشینی.) همین جابه‌جایی عادت، برایمان عادت می‌شود. بعد از این مدت، متوجه می‌شویم که عادت خوبی، جای عادت قبلی را گرفته است.
البته نباید زیاد به خودمان سخت بگیریم و لقمه‌ی بزرگتر از دهانمان برداریم و بخواهیم خیلی زود به نتیجه برسیم. باید آهسته و پیوسته جلو برویم. مانند لاک‌پشت باشیم نه خرگوش. از یک تغییر کوچک شروع کنیم و هر روز ادامه دهیم تا به یک تغییر بزرگ برسیم.
بیایید از هیمن امروز شروع کنیم و کارمان را به فردا نیندازیم.

موضوعات: خاطره‌ای از مسجدالنبی, تغییر عادت
[چهارشنبه 1402-09-15] [ 03:23:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  امید و ناامیدی در بلا و مصیبت ...

 

برایش تشخیص سرطان داده‌اند. دکتر آب پاکی روی دستشان ریخته و گمانه‌زنی

کرده‌ که سرطان مانند شلغم در همه‌ی بدنش ریشه دوانده. چرا شلغم؟ چون مخاطب کشاورز است، برای بهتر فهمیدن چنین گفته است.

 این‌که دیگر فرصتی برای ماندن ندارد. به زودی صدای رحیل به گوشش می‌رسد و باید به سرای باقی کوچ کند. روحیه‌اش را باخته. درد امانش را بریده. خانواده‌ یک لحظه او را رها نمی‌کنند. موجی از اندوه، نگرانی و ناامیدی بر گُرده‌شان سوار شده. بالای سرش نشسته و قبل از مُردنش عزاداری می‌کنند. اقوامی که سال‌تا‌سال از او خبر نمی‌گرفتند، هر روز به دیدنش می‌روند. دخترها نوبتی شب‌ها را در خانه‌اش می‌گذرانند. مبادا موقع عزیمت شود و آن‌ها نباشند.

زنگ می‌زنم. جویای احوالش می‌شوم. می‌گوید: «من چیزیم نیست. سرماخورده‌ام. این‌ها فکر می‌کنند سرطان گرفته‌ام. وقتی جواب آزمایش بیاید، به همه‌شان ثابت می‌کنم که مریضی خاصی ندارم.»

 می‌گویم: «ان‌شا‌الله‌ همین‌طور هست که شما می‌گویید. بچه‌ها الکی غصه می‌خورند. شما قوی هستید و مریضی را شکست می‌دهید.»

 برای تسلی‌بخشی، به دخترش می‌گویم: «چرا گریه می‌کنید. این‌طوری متوجه بیماریش می‌شود. هنوز که اتفاقی نیفتاده.‌ خدا را چه دیدی؟ شاید جواب آزمایشش خوب باشد. او قوی هست. امیدش را ناامید نکنید. بگذارید زندگی روزمره‌اش را داشته باشد. به کارهایش برسد. مثل قبل برو بیا کند. توی خانه نگهش ندارید…»

او را برده‌اند پیش دکتری حاذق. دکتر گفته: «غده‌ خوش‌خیم هست که اگر مراعات کند تا سال‌ها اذیت نمی‌شود.»

می‌گویند: «وقتی مریض این حرف را از دکتر شنیده، حال روحی‌اش خوب شده، داروهایش را به موقع مصرف می‌کند، به کارهای روزانه‌اش می‌رسد و از بچه‌ها خواسته سرِ زندگی‌شان بروند.» از شنیدن این خبر خوشحال می‌شوم. هرچند شاید دکتر برای دلداری گفته باشد؛ ولی همین که آرامشِ نسبیِ جسمی و روحی به او و خانواده برگشته مایه‌ی خُرسندی هست. یاد جمله‌ای از “کتاب کارنامه سپنج محمود دولت آبادی” افتادم که: «آدم اگر پیش از بلا، شروع به غصه خوردن کند، بلا زودتر او را از پا می اندازد …» چه سخن جالب و درستی! آن‌ها داشتند قبل از مردن، برایش عزاداری می‌کردند. آن‌قدر ناراحت بودند که شاید اگر واقعا مرده بود، این اندازه اذیت نمی‌شدند. از کار و زندگی نمی‌افتادند.

با غم و غصه خوردن برای اتفاق‌های نیفتاده؛ جلوجلو عزا گرفتن که؛ اگر مریض بمیرد، زندانی محکوم به اعدام شود، راننده تصادف کند، بچه زمین بخورد، اتفاق ناگواری بیفتد و هزاران اما و اگر دیگری که شاید هیچ‌وقت رخ ندهد؛ روز روشنمان را مثل شب، تیره و تاریک می‌کنیم. چرا یادمان می‌رود خدایی وجود دارد که تا نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد؟

«وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيْبِ لَا يَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّةٍ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا يَابِسٍ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُبِينٍ؛ كليدهاي غيب تنها نزد او است و جز او كسي آنرا نمي‏داند، آنچه در خشكي و درياست مي‌داند، هيچ برگي (از درختي) نمي‏افتد مگر اينكه از آن آگاه است، و نه هيچ دانه‌اي در مخفيگاه زمين، و نه هيچ تر و خشكي وجود دارد جز اينكه در كتاب آشكار (در كتاب علم خدا) ثبت است.» انعام/59

البته پر واضح است که باید احتیاط‌های لازم را داشت و در حالتی بین خوف و رجا قرار گرفت. (ترس و امید)؛ ولی نباید از یاد خدا غافل و از امید خدا، ناامید شد.

مرگ سرانجام حتمی همه‌ی موجودات است. شتر مرگ در خانه‌ی همه می‌خوابد. مرگی که جدی و نزدیک است. بیماری به ما یادآوری می‌کند که مرگی هم هست. در همین نزدیکی. اجل حتمی یا معلق هر لحظه در کمین است؛ ولی این دلیل بر ناامیدی از رحمت خدا نمی‌شود. حضرت علی علیه‌السلام در سخن بلیغی می‌فرماید: «آن‌چه بیش از مرگ، آدمی را می‌کشد، ناامیدی است.»

شاید در اوج فوران درد و رنج و محنت به یکباره فرج حاصل شود. بلا برود. رنج به راحت بدل شود.

 

آیه

موضوعات: خاطره‌ای از مسجدالنبی
[شنبه 1402-09-04] [ 12:13:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  فراموشی ...


چند وقتی هست که نمی‌توانم هر روز بنویسم. یا نوشته‌هایم را قابل انتشار نمی‌دانم. وقت زیادی صرف کتاب‌خوانی می‌کنم.
مثل شاگرد مدرسه‌ای‌ها شده‌ام که موقع امتحان می‌گویند: “هر چه خوانده‌ام را فراموش کرده‌ام.”
با شوق و ذوق وافری شروع به مطالعه می‌کنم. به نظر می‌رسد کلمه‌ و جمله‌ها آرام‌آرام از یادم می‌روند.
دوباره برمی‌گردم و آن‌چه که خوانده و فراموش کرده‌ام را از سر می‌گیرم و از اول تا آخر می‌خوانم. گاهی چند مرتبه. وقتی خواندنم تمام می‌شود و می‌خواهم مروری بر داستان داشته باشم، حس می‌کنم بیشتر از آن‌که به یاد سپرده باشم، از یاد برده‌ام. دچار سرخوردگی می‌شوم. خوب است که از مطالعه لذت می‌برم؛ وگرنه کارم ساخته بود. بار دیگر سراغش می‌روم. به جملاتی که زیرشان خط کشیده‌ام نگاهی می‌اندازم. برخی را در فایل جمله‌برداری و کلمه‌برداری قرار می‌دهم. پاراگراف‌های مهمی را برای انتشار در قسمت چند جمله از کتاب، انتخاب می‌کنم. سعی در مرورنویسی دارم. بالاخره موفق می‌شوم درباره داستان بنویسم و منتشر کنم. نمی‌دانم شاید هم در ذهنم ماندگار می‌شود. شاید مطلب از حافظه‌ی کوتاه مدت به حافظه‌ی بلند مدتم منتقل می‌شود و من خبر ندارم. الله اعلم

به فکر فرو می‌رود و جویای علت می‌شوم. نکند پیر شده‌ام و دیگر مثل قبل توانایی به خاطر سپاری ندارم؟ نه. شاید میانسال باشم؛ ولی به حول و قوه‌ی الهی حافظه‌ی خوبی دارم و هنوز همان آدم قبل هستم؛ پس باید دلیل دیگری داشته باشد. بعد از کندوکاو به این نتیجه می‌رسم که؛ من در مطالعه عجله می‌کنم.
می‌خواهم زودتر بفهمم آخرش به کجا می‌رسد. پس با شتاب بیشتری می‌خوانم. از بس کم‌طاقت هستم.
دلیل دیگری هم دارد؛ من زیاد فکر می‌کنم. مغزم یک‌جا متمرکز نیست. حین خواندن، ذهنم برای خودش سیر و سفر می‌کند. وقتی به خودم می‌آیم که چندین صفحه خوانده‌ام بدون این‌که بفهمم.

راستی چاره‌ی کار در چیست؟
باید ذهنم را مدیریت کنم. با آرامش فکری و روحی مطالعه کنم.
موضوعات دیگر را به بعد و زمان مناسب خودش بسپارم. باید دنبال راهکاری برای تسلط بر افکارم باشم و صبر و طاقتم را بیشتر کنم. در این صورت است که مطالعه برایم سودمند و مانا می‌شود.

مدیریت ذهن

 

موضوعات: فراموشی
[جمعه 1402-09-03] [ 08:30:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت